ورود به حوز ه آخوند
یک روز کتابی به دستم رسید که بعضی عبارت های عربی داشت و نمیتوانستم آنها را بفهمم. عبارت ها را تا حدودی می خواندم ولی معنایش را نمی فهمیدم. خیلی آرزو کردم ای کاش می رفتم زبان عربی را
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 7
یاد می گرفتم و معانی اینها را درک می کردم. همین موضوع به سرم زد، بدون اینکه به فکر روحانی شدن و به حوزه رفتن بیفتم، فقط هدفم این بود که زبان عربی یاد بگیرم. ناگهان به سراغ اخوی بزرگم که در بازار، مغازه کتابفروشی داشت، رفتم. کتابفروشی «بینش» در همدان معروف بود و به اخوی بزرگ بنده مرحوم حاج ابوالقاسم تعلق داشت. معمولاً روحانیون همدان به آنجا رفت و آمد داشتند.
در آنجا با یکی از روحانیون ـ که نامش را فراموش کردهام ـ موضوع را در میان گذاشتم و گفتم: می خواهم عربی یاد بگیرم، چه کار باید بکنم؟ گفت: اینکه کاری ندارد. فردا کتاب جامع المقدمات و «رساله آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی» را تهیه کن و با خود به مدرسه آخوند بیاور، تا من برایت درس عربی بگویم. این اولین بار بود که نام کتاب جامع المقدمات به گوشم می خورد. با دقت یادداشت و بعد تهیه کردم. مدرسه آخوند را هم نمی شناختم، آدرسش را از او گرفتم و فردا شب بدانجا رفتم و درس عربی را از کتاب جامع المقدمات از بخش امثله شروع کردم. مدتی همینطور ادامه دادم؛ چون روزها در مغازه پدرم بودم فقط شب ها می توانستم در این درس شرکت کنم و این برایم قانعکننده نبود، تصمیم داشتم خیلی جدی مسأله را دنبال کنم. از سوی دیگر چون با حوزه و روحانیت هم از نزدیک آشنا شده بودم این هم مزید بر علت شده بود که هر طور شده این درس ها را ادامه بدهم و در سلک طلاب و روحانیون قرار بگیرم.
در این میان ناگهان متوجه شدم اکثر فامیل ها و بستگان از دور و نزدیک و همچنین بسیاری از دوستان، با این تصمیم من سخت مخالف
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 8
هستند و مرا مورد تحقیر و سرزنش قرار می دهند. علتش هم این بود، چون آنها وضع طلبگی و فقر و سختی هایی را که دامن این قشر خداجوی را گرفته بود، می دیدند. در عصری بودند که همه، قشر طلبه و روحانی را به باد تمسخر و تحقیر می گرفتند. طلبه شدن مساوی با اُمُّلی و کودنی تلقی می شد، دینداری علامت عقبماندگی به شمار می آمد. بنابراین هر کسی از دین و مذهب دورتر و گریزان بود، در جامعه از احترام بیشتری برخوردار میشد و به اصطلاح روشنفکر به حساب میآمد. فلذا مردم به خود حق می دادند که نگذارند جوانی مثل بنده که از استعداد خوبی هم برخوردار بودم، برود طلبه بشود و به قول خودشان بدبخت بشود.
به هر حال در شهر خود، اینگونه غریب و تنها شدم؛ هیچ کس از نزدیکان و فامیل ها با من موافق نبودند. در این میان دوستی داشتم که زمان کوتاهی بود با هم آشنا شده بودیم. او آقای محمد حسینیان، جوان بسیار مقدس، متدین و مسجدی بود که به تازگی یک کتابفروشی مختصری هم در بازار به راه انداخته بود. کم کم با او ارتباطم بیشتر شد و او را به خواندن کتاب جامع المقدمات تشویق کردم. به وی پیشنهاد نمودم با هم درس را ادامه بدهیم و هر روز آن را بحث کنیم، او نیز قبول کرد. چند ماهی کتاب امثله و صرف میر و یک بخش دیگر از جامع المقدمات را پیش مرحوم آقا شیخ رسول رسولی همدانی خواندم؛ او از علمای محترم همدان به شمار می آمد. بعد مدتی از خدمت آقا شیخ محمدعلی تویسرکانی، پدرزن مرحوم آیتالله ستوده، استفاده کردم. چند روزی هم از محضر مرحوم شهید مفتح بهره بردم.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 9
ایشان هم در آن وقت در حوزه همدان حضور داشت.
با اینکه مشغول درس حوزوی بودم ولی چندان از پیشرفت خودم رضایتی نداشتم تا اینکه با همبحث خودم آقای حسینیان مشورت کردم و با هم تصمیم گرفتیم به شهر قم مهاجرت کنیم و هر دو کار و فعالیت و تجارت در بازار را تعطیل کنیم و تمام وقت به درس های حوزه بپردازیم. هر کدام یک مقدار وسایل ساده و سبک زندگی تهیه کرده و به همراه خود به سوی شهر قم حرکت نمودیم.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 10