امام در آیینه شعر معاصر ایران
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1385

زبان اثر : فارسی

امام در آیینه شعر معاصر ایران

‏محمد جواد محبت / کرمانشاه‏

‏ ایرج قنبری / تنکابن‏

‏ محمد رضا مهدیزاده / تهران‏

‏ صادق رحمانی / قم‏

‏ محمد علی بهمنی / بندر عباس‏

‏ مجید نظافت / مشهد‏

‏ جلیل دشتی مطلق / بوشهر‏


 

سر حلقۀ نیک محضران

 محمدجواد محبت

این کیست به جان خروش افکنده؟

هشیاران را ز هوش افکنده؟

در حُرمتِ سنتِ رسول الله

بُردِ یمنی به دوش افکنده

با حضرت حق معاملت کرده

حق پرده بر آبروش افکنده

موج نَفَسَشْ ز نبض بیداری

انسانها را به جوش افکنده؟

 

این پیر، که آشنای قرآن بود

هم مومن بود، هم مسلمان بود

 

او پاکدلی سپیده منظر بود

او نخل بلند سایه گستر بود

عشقش همه عشق دین و دینش همه حق

حقش همه وقت یار و یاور بود

مسلمِ به خدا و معتقد بر او

تا بود- بر این مرام و باور بود

در خطّ رضا نگفت با تقدیر

اینگونه اگر نبود، بهتر بود

تکریم- به هر چه دوست پیش آورد


تسلیم به رای حقّ داور بود

یک تن که هزار خصم از او منکوب

یک جان که جهان بدو برابر بود

آزاده و سرفراز و مردم دوست

مخلص به نوادۀ پیمبر بود

هر گاه که غم بدو اثر می کرد

با نام حسین(ع) دیده تر می کرد

این کیست که حق بدو چو ایمان داد

عزّت به مقام پاک انسان داد

این کیست که رحمت خداوندی

احسانش را جزا به احسان داد

این کیست که آشنای عرفان را

با رفتن خویش، درسِ عرفان داد

یعنی که به یاد حضرت محبوب

مشغول به ذکر بود، تا جان داد

این کیست که با بلندی اسلام

حرمت به جماعت مسلمان داد

این کیست که تا دمی که فرمان یافت

همواره به کار خیر، فرمان داد

این-شام دعا و صبح لبخند است

این- بندۀ مومن خداوند است

آنان که به عشق اقتدا کردند

دل را به محبت آشنا کردند


زحمت دیدند و رحمت آوردند

خدمت کردند و بی ریا کردند

هم- پای به راه سعی بنهادند

هم دست، به مخزن دعا کردند

چشم طمع از کسان فرو بستند

یعنی طلب از خود خدا کردند

با چنگ زدن به ریسمان حق

هر رشته و راه را-رها کردند

گفتند و به فعل هم درآوردند

آن را که به صدق، ادعّا کردند

در حقجویی ز هم سَبق بردند

آمرزش را به خود- روا کردند

با کجروشان جدالشان باقی

با اهل صفای دل، صفا کردند

بودند به عزت و شرف امّا

خودخواهی را ز خود، جدا کردند

 

زین قوم-وجود پاک جان-او بود

سر حلقۀ نیک محضران-او بود

 

در عشق- به خود، نه اختیاری داریم

با یاد تو ای امام، کاری داریم

گهگاه، شب جمعه، بهشت زهرا

با تربت پاک تو، قراری داریم

رحمت، رحمت - به روح پاکت، ای مرد!


رویا ن گل مغفرت ز –خاکت- ای مرد

ای رحمت بیکران حق، در هر حال

بر شیفتگان سینه چاکت- ای مرد!

 


 

وحشت سایه ها

 ایرج قنبری

دلی سبز مثل صنوبر کجاست ؟

دلی از نژاد کبوتر کجاست ؟

دلی مثل آیینه یکدست کو؟

سراغی ندارم اگر هست کو؟

بهارانِ من یاسها تشنه اند

به یاد تو احساسها تشنه اند

دلم ماند با رازهای بزرگ

دلم ماند و پروازهای بزرگ

غمت در دل من شرر می زند

غریب دلم بال و پر می زند

نشانِ عبورم کجا می روی؟

سوار صبورم کجا می روی؟

مرا وحشت سایه ها در دل است

مرا بیم همسایه ها در دل است

بیا باغها زخمی داسهاست

بیا روز ابراز احساسهاست . 

 

 

خاکریزهای بهشت

 محمدرضا مهدیزاده

از خیال آواز تو

از پنجرۀ نماز تو

تا دروازه های سیال بهشت، راهی نبود

آن روز که در بساط من آهی نبود

دستهایت با رودها به دریا می ریخت

و دریا مشتی می شد گره شده از خشم

درختان نارنج و سیب

با تو در زاویه های گمنام آسمان

قدم می زدند

لبخند می زدی

کوهها پرستو می شدند

می گریستی، 

خاکریزها بهشت می شدند

و بهشت همین جا بود

روی پیراهن متواضع برادرم

در میان گیسوان ناتمام خواهرم

بر شانه های متلاطم پدرم

در خانه هایی که پیر نمی شدند

بهشت همین جا بود


من اما کوچک بودم

و پشت فنجانهای چای گم شدم

فرشته ها مرا ندیدند

من مانده ام

با این کلمات بی دست و پایی که نمی توانند

مرا به تو برسانند

نگاه کن

جیبهایم پر از نام توست

من همچنان شعر می گویم

و فنجانهای چای

چند برابر شده اند

چرا دست مرا نگرفتی؟

 


 

دو رباعی

 صادق رحمانی

چشم از من و رخصت تماشا از تو

یکرنگی آسمان و دریا، از تو

مهتاب و سپیده و من آموخته ایم

ای آینه، ساده زیستن را، از تو

  

نام تو کنار سبزه جاری، ای گل

تو شهرت آفتاب داری، ای گل

تو رویش لاله های زخمی، یعنی

تاریخ تولد بهاری، ای گل

 


 

روح حضور

 محمد علی بهمنی

تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است

چشمها بسکه مطهر شده زمزم شده است

نه فقط شاعر این شعر سیه پوشیده است

واژه هایش همه همرنگ محرم شده است

هفت سال است که مهمان شهیدانی و عشق

هفت قرن است که بی مرهم و محرم شده است

تو چه رازی که عزادار توایم و چون نور

به جهان روح حضور تو مسلم شده است

همه سو شور حسینی و خمینی ست ببین

جذبۀ کرب و بلا را که مجسم شده است

من نه مداحم و نه مرثیه سازم، اما

سرفراز آنکه به توفان شما خم شده است

 


 

آن روزهای سبز

 مجید نظافت

آن روزها

چیزی به نام قلب

در چار چوب خستۀ این سینه می تپید

آن روزها

که خاک

آبی آبی بود

و ماه، ماه مرموز

دامن کشان فراز سر شهر می گذشت

رنگها محدود بود و گرم

مردم، برادران تنی بودند

در کنعان

یوسف عزیز بود

او، در میان کوچۀ ما می زیست

بی تخت، 

بی کلاه، 

آن روزها

بی ریا، بهشت فراوان بود

خدا

خدا مواظبمان بود


و عشق، احترام عجیبی داشت

اما، مرگ

این ترس بی نهایت لاکردار

تیپاخور جوانیِ ما بود

دیگر کسی سیاه نمی مرد

سرخ بود و سبز

آن روزهای غبطه برانگیز

دستی عظیم

بر سر این شهر می وزید

 


 

غزل محبت

 جلیل دشتی مطلق

به یاد محبت سرای دو چشمت

غزل می سرایم برای دو چشمت

اگر آسمان هر چه دارد ببارد

نمی گیرد امروز، جای دو چشمت

بهاری که از ما نهان بود، آنک

شکفته در آیینه های دو چشمت

حسین دلم – این ذبیح مطهر – 

شده دفن در کربلای دو چشمت

همه رازها برملا کردی اما

نگفتی به من ماجرای دو چشمت

شبی گریه کردم تمام خودم را

برای رضای خدای دو چشمت

به جان، زخم کاری نشاندی و رفتی

بیا تا شوم من فدای دو چشمت

بیا تا به یُمن قدمهای سبزت

دلم را بریزم به پای دو چشمت