سوار ماشین شدیم و به مرز عراق برگشتیم. مامورین عراقی که ما را بدرقه کرده بودند منتظر ما بودند. یکی از آنها وقتی چشمش به من افتاد گفت: " شیخ جعتم"، برگشتید. گفتم: ارجعنا. خندید و خیلی با تمسخر گفت که چطور شد برگشتید. من به آقای املایی گفتم شما زود بروید و گذرنامه ما را ببرید مهر خروج را باطل کنند. چون ٍمهر خروج زده بودند ما نمی توانستیم دوباره وارد عراق بشویم. ایشان گذرنامه ها را برد اما کار او یک مقدار طول کشید. من هم به امام عرض کردم آقا من هم به کمکشان بروم شما اجازه بدهید. ایشان گفتند شما هم بروید. امام تنها ماندند. من رفتم دیدم دارند گذرنامه ها را مهر می زنند و مهر خروج را باطل می کنند. من دوباره برگشتم خدمت امام دیدم یکی ازاین مامورین امن العام امام را برداشته و به طرف ساختمان گمرک می آورد. من گفتم آقا کجا تشریف می برید؟ امام فرمود این آدم آمده و میگوید باید برویم آنجا. من گفتم جایی هست که ایشان استراحت کنند. گفت بله آنجا
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 214 استراحت کنند و چایی میل کنند.
به اطاق رئیس گمرک رفتیم و نشستیم. رئیس گمرک ابتدا احترام کرد و زنگ زد گفت چایی بیاورید. نیم ساعت فاصله شد از چایی خبری نبود. امام فرمود بلند شوید و برویم اینجا بی خود نشستیم چایی خبری نیست. دوباره زنگ زد و توپ و تشری زد چرا چایی نمی آورید؟ باز دیدیم که از چایی خبری نیست. دفعه سوم باز همینجور شد امام دیگر ناراحت شد و بلند شد فرمود: برویم اینها بی خود می گویند چایی است اینها می خواهند ما را معطل کنند. وقتی امام تصمیم گرفتند که بلند شوند، رئیس گمرک گفت: نه شما باید اینجا بنشینید. آنوقت ما فهمیدیم که تقریباً در آنجا بازداشت هستیم، ما را نگه داشتند. گفتیم پس تکلیف ما چیست؟ ما تا کی باید اینجا بمانیم؟ گفت ما منتظر هستیم که بغداد به ما دستور بدهد. اگر بغداد اجازه داد که شما مثلاً بصره بروید، خب بصره بروید. اگر اجازه دادند نجف بروید، خوب نجف بروید. دوباره مثل اینکه با بغداد تماس گرفتند که تکلیف چیست. از بغداد گفته بودند که از ایشان بپرسید کجا میخواهند بروند؟ بر می گردند نجف؟ امام فرمود: نه. سپس پرسیدند آیا شما می خواهید دوباره در عراق بمانید؟ امام فرمود: نه. کجا می خواهید بروید؟ امام فرمود: نمی دانم، الآن برای من مشخص نیست که کجا می روم. آنها اصرار کردند تا شما برنامه آینده تان را معین نکنید ما نمی توانیم به شما اجازه بدهیم از اطاق خارج بشوید. بالاخره مغرب شد و هوا تاریک شد ما ناراحت شدیم و گفتیم پس یک جایی را بدهید که نماز بخوانیم. اطلاع دادند یک ساختمانی هست. آنجا را برای نماز خواندن آماده کردند. بعداً معلوم شد اتاق مامورین امن العام است. رفتیم آنجا با امام نماز جماعت خواندیم. دو تا نیمکت چوبی در آنجا
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 215 بود؛ لحظهای امام روی یک نیمکت دراز کشیدند و عبایشان را روی صورتشان کشیدند که بخوابند، یک نیمکت هم حاج احمد آقا نشسته بود، ماها هم در اطاق بودیم.
در آن حالی که ما فکر می کردیم امام خسته شده و خوابیده است یک مرتبه دیدیم عبایشان را از صورتشان برداشتند و فرمودند: احمد بیا اینجا! احمد آقا نزدیک امام رفت و روی همان نیمکت نشست. امام فرمود احمد ما اگر الآن نجف بودیم این را نداشتیم. ـ اشاره کردند به کانال کولری که باد می زد ـ چرا شما ناراحت هستید. حاج احمد آقا عرض کرد آقا من ناراحت نیستم من نسبت به برنامه آینده فکر می کنم، هیچ ناراحتی ندارم. امام هم فرمودند هیچ نگران نباش. دوباره امام عبا روی صورتشان کشیدند و در ظاهر خوابیدند.
در آنجا یک مامور امن العامی بود که او را گذاشته بودند ببینند ماها چه کار می کنیم، چه حرفهایی می زنیم. آقای دکتر یزدی گاهی به انگلیسی، گاهی به عربی، گاهی به فارسی آن مامور عراقی را نصیحت می کرد: شاه ایران ظلم می کند و یک مرجع تقلید مثل ایشان را آواره کرده، و شما که دارید از شاه حمایت می کنید، شما هم حامی ظالم هستید. او هم گوش می داد. گفتم: آقای دکتر یزدی اینجا امر به معروف و نهی از منکر چه اثری دارد که شما این حرفها را می زنید. گفت: نه ما وظیفه مان است که امر به معروف و نهی از منکر بکنیم. گفتم خیلی خوب شما کارتان را انجام بدهید.
ضمناً در این فاصله آقای املایی و آقای سید احمد مهری به بصره رفتند تا غذایی برای امام و همراهانش تهیه بکنند و در آنجا من و آسید محمدرضا مهری برادر آسید احمد، حاج احمد آقا و امام ماندیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پورصفحه 216