آیة الله محسن حرم پناهی

 

* ضمن تشکر از حضرت عالی لطفاً مبنای خودتان را در مورد ولایت فقیه مطرح بفرمایید.

 البته بحث تفصیلی در این باره حداقل یک ماه طول می کشد که تنها به اصول آن اشاره می کنم:

اصل عدم جواز تصرف احدی بر دیگری از اصول مسلمی است که مدرک آن هم قرآن می باشد. بعضی از افراد منحرف خیال کرده اند که حصر در این جا متّخذ از «الناس مسلطون علی اموالهم و انفسهم» است و گفته اند: این روایت به نظر علما دلالت می کند بر این که هر کس مسلط بر جان خودش است و به هیچ وجه کسی حق تصرف در او ندارد. بعد هم اعتراض کرده اند که این روایت «الناس مسلطون علی اموالهم» است و «انفسهم» ندارد وعلما این را اضافه کرده اند، زیرا «علی اموالهم» بر ملک مشترک (به صورت عموم استغراقی) دلالت دارد و این ها با این قرینه خواسته اند بگویند چنین دلالتی ندارد.

دلیلشان این است که «الناس» اسم جمع است، یعنی مجموع مردم نه فرد فرد آن ها. بنابراین، «الناس مسلطون» یعنی مجموع مردم اعم از زن و مرد و کوچک و بزرگ بر اموالشان مسلط هستند. «الناس» مفرد ندارد و به معنای جمع است لکن از الفاظی نیست که مثل «کل» برای جمع مجموعی وضع شده باشد، چون در این صورت باید، این همه «یا ایها الناس» در آیات قرآن را به عام مجموعی تفسیر کرد که در این صورت عام مجموعی نه مصداق دارد و نه قابل تکلیف است. علاوه بر آن، این روایت را اهل سنت نقل کرده اند و علمای ما هم در کتاب های فقه مثل مکاسب به اعتبار اعتماد به این روایت، به آن استدلال کرده اند، ولی چنین روایتی را نقل نکرده اند.

بنابراین، ما در تأسیس این اصل به جای تمسک به «الناس» به آیۀ «النّبی اولی بالمؤمنین من انفسهم» تمسک می کنیم. و باز جای تعجب است که این ها از این نکته غفلت کرده اند که آیه مذکور دلالت می کند بر این که هر مؤمنی بر نفس خودش مسلط است، زیرا «النّبی اولی بالمؤمنین من انفسهم» یعنی پیغمبر بر مؤمنین مسلط است و از خودشان اولویت دارد. افعل تفضیل غیراز افعل وصفی است. مواردی مانند «اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض» افعل وصفی است اما این افعل تفضیل است و لفظ «من» این جهت را تأکید می کند.

آیه به این معنا است که پیغمبر بر مؤمنین از خودشان اولویت دارد و اولویت داشتن پیغمبر مستلزم این است که خود مردم بر خودشان مسلط باشند و بعد پیغمبر اولی باشد. به تعبیر بنده این اولویت در مرتبۀ دوم است، یعنی اولویت در آن جا دو رتبه دارد: رتبۀ اولش برای خود مؤمنین است و رتبۀ دوم برای پیغمبر(ص) و این اولویت پیغمبر بر مردم مقید به مصالح و مفاسد است و در جایی پیغمبر اعمال اولویت می کند که مصلحت باشد.

* شما امور شخصی را از این اولویت استثنا می کنید؟

 بله، مگر این که مزاحم امور اجتماعی بشود. این نکته را نیز یادآور شوم که در زمان ما بعضی از آشناها می گویند: پیغمبر یا ولی فقیه حتی می تواند نماز را هم تغییر بدهد. جای بسی تعجب است که چرا حوزه بر ابطال این مطلب بسیج نشده است! دلیل بطلان این است که «النبی أولی بالمؤمنین من انفسهم» یعنی در چیزهایی که مؤمنین ولایت دارند و صاحب اختیارند، پیغمبر اولی است. حالا مگر مؤمنین می توانند نمازشان را دو رکعتی بخوانند؟ یا روزه نگیرند؟!! این مسائل غیر از مصالح اجتماعی است؛ پیغمبر می بیند خانۀ شما مزاحم جاده است، هر روز تصادفی پیش می آید و آدمی کشته می شود. در این جا گر چه شما نسبت به آن خانه اولویت دارید و ملک شما است، لکن پیغمبر به خاطر مصالح و منافع اجتماعی از صاحب خانه اولی است، لذا می فرماید برای مصالح اجتماعی این خانه باید خراب شود، منتها پول آن را به او بدهید و خانه را خیابان کنید.

حالا اگر رفیق و همسایه شما بگوید این خانه را به من بفروش آیا حق و اولویت دارد؟ خیر، چون بر این ولایت ندارد، تنها پیغمبر و امام و ولی فقیه است که بر این شخص در طول ولایت خودش ولایت دارند (نه در عرض آن). هر کسی می تواند زنش را طلاق بدهد لکن کسی حق ندارد او را به طلاق وادار کند، چون خودش اولویت را دارد. حال پیغمبر می بیند که اگر این شخص زن او باشد فساد اجتماعی پیش می آید می فرماید: زنت را طلاق بده، و بر او واجب است به خاطر ولایت پیامبر زنش را طلاق بدهد.

به هر حال، این اصل (عدم سلطنت کسی بر دیگری) مبتنی بر آیۀ «النّبی أولی بالمؤمنین من أنفسهم» است که در موارد دیگری نیز مانند حق قضاوت برای زن و غیر آن کاربرد دارد. بنابراین طبق این اصل اگر کسی به دیگری اصرار کند که که کاری را بدون رضایت او انجام بدهد این خلاف شرع است. پس در موارد استثنا مانند قضاوت زن و هم چنین ولایت فقیه باید دلیل قاطعی داشته باشیم. دلیل قاطعی که علما برای استثنا بودن ولایت فقیه تقریر کرده اند از دو راه است: یکی عقل است و دیگری نقل.

به دلیل عقل هم به دو بیان استدلال کرده اند:

تقریر اول اصل لزوم امامت و نبوت است؛ یعنی چون مردم هادی لازم دارند، نبوت باید باشد و امامت چون متمم حکومت پیغمبران است و چنان چه امامت نباشد حکومت پیغمبر از بین می رود، لذا به حکم عقل، امامت هم لازم است. نمی شود خدایی که پیغمبر اسلام را به رسالت و امامت برای تمام اهل زمین تا روز قیامت مبعوث کرده است تنها 20 ـ 25 سال ادامه یابد و امامتی هم بعد از پیغمبر در کار نباشد، یا تنها پیغمبر برای یک عده از اهالی جزیرة العرب و حجاز مأموریت داشته باشد و با حکومت بر آن ها آنان را از نظر نظام اجتماعی نظم بدهد تا مردم مال هم دیگر را نخورند، دست هم دیگر را نبرند، افراد را نکشند و مواردی از این قبیل. این موضوعات علاوه بر نبی به امام هم نیازمند است، زیرا خدا انبیا و ائمه را برای حفظ نظام و به کمال رساندن بشر خلق کرده است، آن هم بشر اعم از عادی و غیر عادی؛ یعنی باید کسی پیغمبر و نایب پیغمبر باشد که هم جواب گوی بوعلی باشد و هم جواب گوی عمله. مگر معقول است که کسی را خداوند به عنوان امام، راه نما و پیغمبر برای ادارۀ جامعه بفرستد و او جواب گوی مسائل مردم نباشد! این به چه درد می خورد! نبودش بهتر از بودش است، زیرا جز فساد کاری از او بر نمی آید.

غرض این که عقل حکم می کند باید برای هدایت مردم پیغمبری باشد و نیز برای تتمیم این هدایت امامی هم لازم است تا هیچ گاه زمین از حجت خالی نباشد. هم چنین عقل حکم می کند که برای حفظ نظام در هر اجتماعی باید امامی باشد، زیرا اگر خداوند حفظ نظام را برای انسان ها معین نکرده بود اشکال ملائکه که می گفتند: «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نصبح بحمدک» بر او وارد بود و منظور از نظام هم نظام اجتماعی است نه نظام تکوینی.

تقریر دوم این است که: حال بعد از این که پیغمبر احکام حکومتی مانند قطع دست دزدان، حدود، دیات و امثال آن را از ناحیه خداوند جعل کرد، اگر بگوییم این احکام آمده است تا تنها در زمان پیغمبر یا نهایت آن که بعد از پیغمبر هم چند سالی با اذن امیرالمؤمنین احکام اجرا بشود و بعد از آن تا روز قیامت هر چند میلیاردها سال هم طول بکشد، همه مسلمان ها از این احکام محروم باشند، هر کسی دزدی را گرفت حق نداشته باشد دست او را ببرد، هر کسی که قاتلی را گرفت حق قصاص نداشته باشد چون حکمی است که باید به اذن امام یا پیغمبر باشد، در این صورت لازمه اش این است که این احکام به زمان پیغمبر و حضرت علی اختصاص داشته باشد.

اما اگر گفتیم این احکام را خداوند برای همه مردم جعل کرده است و مثلاً «ولکم فی القصاص حیاة یا اولی الالباب» این «کُم» به «اولی الالباب» بر می گردد و همه مردم تا روز قیامت ذی لب هستند، دیگر نمی توان گفت هر چند هزارها نفر «اولی الالباب» بهتر از بوعلی هم در عقل پیدا بشود، باید از این احکام محروم باشد و فساد و ذلت جامعه اسلامی را بگیرد.

واقعاً مشکل است انسان باور کند که بعضی ها منکر ولایت فقیه بشوند، با این که می دانند اگر ولایت فقیه نباشد، حکومت دست یهود و نصارا و مشرکین و کفار و بت پرستان می افتد؛ آن وقت بالاترین ذلت این است که یهودی یا مسیحی یا مشرک بر مسلمان مسلط بشود، در صورتی که قرآن فرموده است: باید با تحقیر از این ها جزیه گرفت، این ها نجس اند و این بالاترین ذلّتی است که خداوند برای کفار قرار داده است. اگر حکومتی در اسلام نباشد بر عکس، موجب ذلّت مسلمین می شود و امثال سلمان که پیامبر فرمود: «سلمان منا اهل البیت» باید زیر دست ابوجهل برود و بدترین ذلّت را به خودش بپذیرد.

بنابراین، طبق تقریر اول، عقل به وجود ولایت به طور مستقل حکم می کند و در تقریر دوم، حکم عقل از باب مقدمه اجرای احکام عمومی اسلام است.

* آیا این دو تقریر، علاوه بر ضرورت حکومت اسلامی حاکمیت فقیه را هم ثابت می کند؟

 بله، به این بیان که: در زمان غیبت معصوم(ع) خدا برای حفظ عزت مؤمنین و اجرای احکام انتظامی لازم است کسی را برای حکومت معین کند تا جلو دزدها و متعدیان به قلمرو اسلامی را بگیرد و نگذارد اموال مردم مسلمان به تاراج برود و خون و جان مردم را حفظ کند. این مسئولیت هم بر دوش کسی است که بعد از امام زمان(عج) واجد شرایط این منصب است.

* آیا صرفاً با دلیل عقل می توان حاکمیت ولی فقیه را اثبات کرد؟

 عقل مخصص لبّی است و مانع عمومیت «النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم» می باشد؛ یعنی آیه می گوید هیچ کس حق تصرف بر غیر ندارد ولی عقل می گوید در این صورت مستلزم فساد و ذلّت مؤمنین و اختلال نظام است. بنابراین، از آن جا که قرینۀ عقلیه همیشه متصل به عام است آیه عموم ندارد و تخصص است. تخصیص هم نیست، زیرا از اول این عام عموم ندارد تا تخصیص بزنید. هم چنین  تقیید هم نیست، بلکه متقیّد است.

علاوه بر دلیل عقلی، علما در این مقام دلیل لفظی هم اقامه کرده اند. بعضی از مراجع با جمع آوری روایات رساله ای در ولایت فقیه نوشته اند بدون آن که سند روایات را بررسی کنند. حال آن که بحث روایی با غفلت از سند معنا ندارد، مگر این که کثرت روایات به جایی برسد که نیازی به سند نباشد، مثل آن که روایتی متواتر یا مقرون به قراین عقلی باشد که انسان قطع پیدا کند؛ مثلاً ابن ادریس حجیت خبر واحد را قبول ندارد، ولی خبر واحد محفوف به قراین یا متواتر را حجت می داند. البته تمام یا ناتمام بودن قراین بحث دیگری است که فعلاً به آن کار نداریم.

به هر حال، عمدۀ روایاتی که بزرگان در این جا به آن استدلال کرده اند، یک روایت معروفی است که پیامبر سه بار فرمود: «اللهم ارحم خلفائی» عرض شد: «یا رسول الله! و من خلفائک» فرمود: «الذین یأتون بعدی و یروون روایتی» خلیفه پیغمبر یعنی کسی که جانشین پیغمبر است و کار او را انجام می دهد که چیزی جز حکومت نیست، چون نبوت که بعد از او نیست پس این خلیفه بودن، خلیفه در حکومت است و مراد از «الذین یأتون بعدی و یروون روایتی» علما هستند و این عبارت ظهور دارد در این که مقصود از این فقره تا روز قیامت است چه بلافاصله بعد از پیغمبر باشد و چه با فاصله. از این جهت که پیامبر این ها را خلیفه معرفی کرده است فرموده اند که این روایت بر ولایت فقها دلالت می کند. همان طور که در «یوم الانذار» دربارۀ امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «هذا خلیفتی و وصیّی و وزیری» نسبت به این ها هم فرمود: «الذین یروون»؛ یعنی کسانی که عالم اند و حدیث مرا نقل می کنند این ها خلیفه من هستند. به نظر من این روایت در نزد علما از اهمیت بیش تری برخوردار است و مورد تأکید و تأیید واقع شده است.

روایت دیگر «العلماء ورثة الانبیاء» است که طبق آن علما ورثه همۀ انبیا هستند. حال اگر بگوییم در امامت بعضی از پیغمبران (پیغمبران الواالعزم) وارث اند در نبوت که نمی توانند وارث باشند، چون اگر نبوت را از پیامبر اسلام به ارث ببرند لازمه اش این است که پیغمبر خاتم الانبیا نباشند. پس یا در بیان احکام و افتا وارث اند و یا در حکومت. آن چه مسلّم است مقام افتا و بیان احکام است، چون در ذیل روایت می فرماید: «انهم لم یورّثوا درهماً ولا دینارا ورّثوا علماً من علومهم» که برخی از این ذیل غفلت کرده اند، حال آن که قرینه است بر این که مقصود پیغمبر اسلام علم است؛ یعنی علما مرجع تقلید مسلمان ها هستند و باید مسلمین برای بیان احکام به علما مراجعه کنند. بنابراین تمسک به این روایت مشکل است هر چند بحث های زیادی هم شده است.

* این روایت می تواند قرینه ای باشد بر این که منظور از خلیفه در روایات قبل، خلیفه در بیان احکام است؛ یعنی علما به قرینۀ این روایت تنها در بیان احکام خلیفه اند.

 اولاً، در تخصیص شرط است که این روایت از روایت «اللهم ارحم خلفائی» اخص باشد. ثانیاً، در آن جا نمی فرماید: «و یأتون بعدی و یفتون بفتاوایی» بلکه می فرماید: «یفتون بعدی و یروون روایتی» که نقل احادیث به معنیِ افتا نیست؛ یعنی برای مردم نقل روایت می کنندکه مردم هم دو دسته اند: بعضی مجتهد و اهل استنباط اند و بعضی عامی و مقلد.

* در ذیل همین حدیث «اللهم ارحم خلفائی» چیزی ندارد که اثبات بکند بعد از حضرت، فقها مجری احکام اند؟

 عنوان ذیل روایت نیست، بلکه صدر روایت است که در آن آمده است «اللهم ارحم خلفائی» و خلیفه پیغمبر کسی است که کارهای پیغمبر را انجام می دهد؛ یعنی پیغمبر فتوا می داد این ها هم فتوا می دهند یا پیغمبر حکومت می کرد این ها هم حکومت می کنند. چوق منصب ظاهر پیغمبر نبوت است و نبوت خلاف ضرورت است تا بگوییم پیغمبر بعد از خودش علما و حتی ائمه(ع) را نصب کرده است. در «لا نبی بعدی الاّ أنّک بمنزلة هارون من موسی» مقصود حکومت است، نبوت که نمی تواند باشد.

* یعنی به نظر شما «اللهم ارحم خلفائی» ائمه اطهار(ع) و سایرین را به طور مساوی شامل می شود یا این که مراد از این فقره غیر از ائمه است؟

 اصل حکومت را شامل می شود؛ مثلاً امیرالمؤمنین(ع) خلیفه پیغمبر اکرم(ص) است. هر چند از نظر اختیارات تأخر رتبی دارد (نه تأخر زمانی)، چون «علیٌ ولیٌ بعدی»، معنایش این نیست که بعد از وفات من ولی است، بلکه مقصود این است که بعد از سلطۀ من، هر حکمی او بکند من در این حکم مقدم بر او هستم (هم من می توانم حکم بکنم، هم او منتها من در حکم کردن بر او مقدم هستم). در قصّه یمن آمده است: وقتی غنایم را آوردند حضرت همه را جمع کرد و به پیغمبر(ص) داد. این ها شکایت کردند. حضرت فرمود: «علیٌ ولیّکم بعدی»؛ یعنی همان طور که من حق دارم این غنایم را تقسیم و حفظ کنم یا از کسی بگیرم و بدون اجازه من جایز نیست کسی تصرف بکند، علی هم همین حق را دارد ولی در رتبۀ بعد از من است (نه در زمان بعد از من). اگر منظور بعد از پیغمبر بود. آن ها می گفتند: حالا که شما زنده اید به چه حقی حضرت علی(ع) سهم خود را از غنایم برداشته است؟ به هر حال این روایت خلیفتی در این که جزء روایات ولایت فقیه باشد یا نه قابل بحث است. از لحاظ سندی خوب است و یکی از راویان آن ابن أبی عمیر است که مروی عنه او نیز مؤثق است.

به نظر من خطبۀ شقشقیه نیز مستند دیگری است که هیچ کدام از فقها، علما و مراجع در این بحث متعرض آن نشده اند. در این خطبۀ امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: خداوند بر علما عهد کرده است که متصدی این امر بشوند (لولا حضور لحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر).

آن حضرت می فرماید: «با این که شما نهایت اشتباه را کردید و ابن ابی قحافه با این که ارزشی نداشت، بر من که کوه علم بودم مقدم شد، اگر خداوند با علما عهد و میثاق نبسته بود من این کار را نمی کردم و در خانه می نشستم. تنها عهد خداوند مرا به پذیرش حکومت وادار کرد. پس هر جا حضور حاضر و ناصر باشد بر عالم قیام واجب می شود.

* اگر حضور حاضر و ناصر نبود، تکلیف چیست؟

 اگر ناصر نباشد «لا یکلف الله نفساً الا وسعها» امام صادق(ع) چه کرد؟ آن حضرت فرمود: اگر من به قدر این گوسفندان ناصر داشتم راه می افتادم، ولی کسی را نداشت. وقتی به معاویه می گویند اگر می خواهی حسن را دست بسته تحویل تو بدهیم و اصحاب و حتی بستگان او را می خرند، آیا این امام حسن می تواند اقدام بکند؟!!

* منظور این است که اگر مردم سراغ امام یا ولی نیایند او تکلیفی ندارد؟

 خیر منظور این نیست که مردم تا نیایند تکلیفی نیست. حضرت امام هم وقتی قیام را لازم دیدند که مردم برای فداکاری حاضر شدند و از اوّل آزمایش دادند و و ثابت کردند که مرد میدان اند. اما تا مدتی که این برنامه ها پیش نیامده بود، مثل زمان حاج شیخ، امام قیام نکرد. در زمان حاج شیخ هم این حرف ها بود و حتی ایشان به مرحوم حاج شیخ و همین طور به آقای بروجردی هم همین پیشنهاد را کردند. به فرمایش امام صادق(ع) سی نفر یار واقعی می خواهد تا وقتی به آن ها دستور داد داخل آتش بروند، خیال کنند که بهشت حضرت ابراهیم است و وقتی خواست، بیرون بیایند. اصحاب امام حسین(ع) از همین افراد بودند، و موقع جنگ همه گفتند: اگر هزار مرتبه ما را بسوزانند و یا هفتاد مرتبه ما را بکشند باز هم هستیم.

به هر حال در زمان ما به قدری زمینه مساعد شد که بچه سیزده ساله با نارنجک زیر تانک رفت و این زمینه را تبلیغات شیعه از 1400 سال قبل تا حالا درست کرده بود؛ یعنی علما برای تبلیغ به اطراف رفته و این مردم روستایی و شهری را با احکام و معنای خدا و پیغمبر آشنا کرده بودند و اگر برای یک جرعه آب ممکن بود یک نفر را بکشند، حاضر شدند از جان و مال شان بگذرند. با تبلیغ علما و فضلا این نسل آماده تر شد تا این که در زمان ما امام بهترین بهره برداری را از این زمینه کرد.

بنابراین، روایات زیادی داریم لکن این روایت با مراجعه به کتب اسناد نهج البلاغه و امثال آن از نظر سند معتبر است. در نتیجه می توان گفت هم روایت «اللهم ارحم خلفائی» و هم این روایت امیرالمؤمنین(ع) بر حکومت علما دلالت دارند.

 

منبع: کنگره امام خمینی و اندیشه حکومت اسلامی: مصاحبه های علمی، ج 10، ص 119.

. انتهای پیام /*