عـــدالــت بهــشــتی

(این داستان، واقعی است)

□ ابوالفضل مروی

 سر و صدایی از توی راهرو بلند شد و مسئول انجمن اسلامی همان طور که داشت با کسی صحبت می کرد در آستانه در ظاهر گردید. دفترچه ای توی دستش بود. می دانستم که دارد برای ملاقات با یکی از مسئولین، اسامی متقاضیان را می نویسد. سلام کرد و پرسید: شما می آیید؟

- کجا می روید؟

- قوه قضاییه. می رویم دیوانعالی کشور. با آیت الله بهشتی ملاقات داریم.

- کار خوبی است. ان شاء الله موفق باشید. ولی کارها انباشته شده است. عده ای را هم که شما هرهفته با خود می برید. باور کنید آیت الله بهشتی یا هرکدام از مسئولینی که به ملاقات می روید دوست دارند ما کارمان را خوب انجام بدهیم. تازه نصف اینهایی که با شما می آیند وسط راه فلنگ را می بندند و می روند سراغ کار خودشان.

مسئول انجمن جلو آمد و بی تعارف روی صندلی کنار میز من نشست و با آرامش گفت: نمی گذاریم کسی کلک بزند. فقط ثبت نام کنندگان را می بریم و همانها را برمی گردانیم. این دفتر برای همین است. ولی همکار عزیز از این فرصتها همیشه پیش نمی آید. ما الان می توانیم عیب کارها را به مسئولان بگوییم. بلاخره ما هم آنجا فرصت صحبتی داریم. شما که خیلی پیشنهادات داشتید. آیت الله بهشتی دست راست امام است. قانون اساسی مدیون اوست. الان قانون کشور دست اوست. ما باید به سهم خودمان تلاش کنیم معایت کارها برطرف شود. مطمئناً سهولت کارها به نفع ارباب رجوع است.

دوست عزیز! در یک جلسه ای که از بیست تا سازمان و اداره و انجمن و غیره صدها نفر حضور دارند چطور می شود مشکلی را با رئیس قوه قضائیه که خودش هزار جور گرفتاری دارد مطرح کرد؟ ما فقط می توانیم فرمایشات ایشان را گوش کنیم. آن را هم که رادیو پخش می کند.

- رادیو همه چیز را پخش نمی کند. علاوه بر این ما می توانیم عریضه بدهیم. دفتر ایشان قبول می کند.

- من خودم معایب قانونی کار خودمان را نوشته ام و به مجلس فرستاده ام. بیایید به جای ملاقات و به جای شلوغ کردن و آدم راه انداختن کارهای مردم را راه بیاندازیم!

- اگر همکار قدیمی ام نبودی یک چیزی بهت می گفتم. حالا ما شدیم شلوغ کن؟ آن وقت تو شدی مردمی؟

- بابا شوخی کردم. دلخور نشو. کارهایم انباشته شده. کل قسمت ما، پنج نفر نیرو بیشتر ندارد. سه تا از آنها با شما می آیند. یکیشان دارد بازنشسته می شود، چهارمی هم تازه کار است و اصلاً نمی داند چی به چی است.

-  می دانم. ولی تو سابقاً خیلی با انجمن همکاری داشتی. ما هم که همیشه از شما حمایت کرده ایم. وقتی آقای مهندس شما را برای ریاست اداری و مالی پیشنهاد کرد همه ما حمایت کردیم. حداقل من شما را از قدیم می شناسم. هنوز هم معتقدم از هر جهت تصدی این پست شایسته شماست. ولی چه کنیم. معاون وزیر تغییر کرد و یکی از بستگان خودش را گذاشت سرپرست. آقای مهندس هم ناراحت بود.

- این آقا اصلاً نمی داند اداره را ما چکار می کند. این کارآموزی که ده روز است آمده قسمت ما اطلاعاتش بیشتر از اوست.

این هم درست است. ولی تازه انقلاب پیروز شده. کشور درگیر توطئه های بیشمار است. ما همه باید صبر کنیم. فداکاری کنیم. مسئولین با کارها و با نیروها آشنایی ندارند. ان شاء الله بتدریج همه چیز درست خواهد شد.

- نظام ما الان جمهوری اسلامی است. به خاطر خودم نمی گویم. من اصلاً شایستگی هیچ مقامی را ندارم. ولی کسی که می خواهد کار کند باید حداقلی از بررسی و شناخت را داشته باشد. الان توی همین اداره ما ـ خودت هم می شناسی ـ دست کم چهار پنج نفر هستند که از هر جهت بر این آقا برتری و شایستگی دارند، چه از لحاظ تجربه و سابقه، چه از لحاظ تعهد و انقلابی بودن و چه از هر نظر دیگر. آیا نمی شد مسئولین حداقل از شما بپرسند، یک کمی بررسی کنند و بعد حکم ریاست بزنند. آقای وزیر دوستش را می گذارد معاون، او هم فامیلش را می گذراد مدیر کل و همین طور تا آبدارچی رفیق و فک و فامیلند. مطمئن باش آقای مهندس را هم بزودی عوض می کنند.

- درست است. حق با شماست. ولی مسئولین جز آشنایان خودشان کسی را نمی شناسند. تا به چم و کم کارها وارد شوند زمان می برد. تازه چه مانعی دارد؟ اگر همه باهم دوست و فامیل باشند شاید کارها بهتر پیش برود. بلاخره اینها هم کار یاد می گیرند. ما هم برای رضای خدا کمک می کنیم.

-  این جور نورچشمی های تازه به دوران رسیده و بی اطلاع و بی تجربه، خوراک منافقین و امثالهم هستند. ولی اگر کارها بر این اساس پیش برود و امثال تو هم تأیید کنید، مطمئن باش برای رضای خدا از آن نمد کلاهی هم به تو می رسد.

- باشد، طعنه بزن! " وَیلٌ لِکُلِّ هُمَزَهٍ لُّمَزَه". اگر کس دیگری بود دیگر به رویش نگاه نمی کردم. ولی تو چرا؟ آیا کسی که دانش دارد، تجربه دارد، متعهد هم هست به صرف بستگی با یکی از مسئولان باید از خدمت به کشورش محروم شود؟

- چرا خودت را به آن راه می زنی. من که منظورم این نیست.

- مگر خودت نبودی که می گفتی برای حفظ این نظام، برای حفظ خون شهدا، برای حفظ روحیه رزمندگان بایستی صبر داشت. یادت می آید که توی مسجد گفتی علی علیه السلام برای حفظ اسلام و صدمه ندیدن دین چقدر صبر کرد، در حالی که خار در چشم و تیغ در گلو داشت.

- بله، ما باید صبر کنیم. ولی این روایات توجیه گر رفیق بازی و فامیل بازی و بی عدالتی نیست.

- مسئول انجمن اسلامی از جا برخاست و گفت: به هر حال خودت می دانی. ما در هر حال مخلص شما هستیم.

- خدا شما را حفظ کند. از من دلخور نشو. حالم خوب نیست. فقط اگر باز هم پیش امام رفتید مرا هم ببرید.

- باشد. خدا حافظ.

و با سرعت از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.

بلند شدم در را باز کردم.

بعضی از اعضای انجمن اسلامی دوستان قدیمی من بودند.گاهی در برنامه های آنها شرکت می کردم، مثلاً یک بار برای ملاقات با امام و یک بار برای ملاقات با تعدادی از مجروحان جنگ که در یکی از بیمارستانها بستری بودند. این دو ملاقات برایم جالب بود و واقعاً آموزنده. ولی بعدها از اینکه به ملاقاتهای دیگر نرفتم افسوس خوردم، بخصوص همین ملاقات با آیت الله

 

بهشتی. آخر خیلی ها از او بد می گفتند. بعضی از گروههای سیاسی او را آماج هر گونه تهمت و ناسزایی قرار می دادند و اذهان عمومی را نسبت به او تیره و بدبین ساخته بودند. به هر حال آن روز هم گذشت.

**

چندی بعد ارباب رجوع معتبری به اداره ما مراجعه کرد که حتی مدیر عامل در برابرش بشدت احترام می کرد. ظاهراً او با مسئولان رده بالا از جمله آیت الله بهشتی، حشر و نشر داشت. ولی خواسته او خلاف قانون و ضوابط اداری بود. هم مدیر ما و هم ما می خواستیم یک جوری کار او را حل و فصل کنیم. مدیر اداره چند بار مرا احضار کرد و در باره کار او بحث کردیم ولی نمی شد کاری کرد. تأییدیه ای که او می خواست خلاف قانون بود. در صورت پذیرش درخواست او می بایست درخواست افراد متعددی را که به نحوی کارشان شبیه او بود بپذیریم که این مسئله همه ما را در مظان اتهام و خطر اخراج قرار می داد. اوضاع جوری بود که نمی شد به صورت محرمانه کار او را حل کرد. چیزی نبود که بشود پنهان کرد.

چند بار با زبان احترام و ادب موضوع را با خود او در میان گذاشتیم ولی او عصبانی شد و ما را به ضدیت با انقلاب و دشمنی با انقلابیون و یاران امام متهم ساخت و دست آخر هم جلوی مدیر اداره همه ما را تهدید کرد که : شما نمی خواهید کار کنید. کار شما با کار ضد انقلاب چندان تفاوتی ندارد. من از شما به آیت الله بهشتی شکایت خواهم کرد و حق شما را کف دستتان خواهم گذاشت.

راستش همه ما خصوصاً مدیر اداره جا خوردیم. ما همه ساکت بودیم و آقای مدیر با لبخندی ذلیلانه به او می نگریست و نمی دانست چه بگوید. وقتی او رفت مدیر ما که می توانم بگویم از مدیران آرمان گرای اوایل انقلاب بود فقط گفت: هرچه بگندد نمکش می زنند ـ وای به روزی که بگندد نمک.

تا مدتی همه ما منتظر احضار از سوی قوه قضاییه یا بازخواست مسئولان رده بالا بودیم ولی نه تنها هیچ خبری نشد بلکه آن ارباب رجوع متکبر نیز دیگر مراجعه نکرد.

بعد از یکی دو هفته نامه ای از سوی دفتر آیت الله بهشتی به اداره رسید که مدیر ما آنهایی را که درگیر کار بودند به اتاق خود فراخواند و دست خط زیبای آیت الله بهشتی را به ما نشان داد. آن مرد بزرگ در زیر شکوائیه تند ارباب رجوع ما نوشته بود: به کار ایشان رسیدگی کنید. اگر مطابق ضوابط قانونی بود طبق روال اداری اقدام شود والا به ایشان پاسخ منفی دهید.

همه ساکت بودیم. مدیر ما سربلند کرد و در حالی که انگشت سبابه دست راستش را بالا آورده بود گفت: به این می گویند مرد. دوستان خوشحال باشید که حالا ما یک عدالتخانه داریم. حالا ما واقعاً یک دادگستری داریم.

مسئول انجمن اسلامی که در جلسه حضور داشت گفت: آقای مدیر من دقیقاً می دانم که بیش از دو هزار پرونده علیه منافقینی که به آیت الله بهشتی توهین کردند و ناسزا گفتند و به خانه ایشان سنگ زدند و نماز جماعت ایشان را بهم زدند و چه کارهای دیگر که نکردند تشکیل شده بود و بسیاری از آنها را هم گرفته بودند ولی آیت الله بهشتی دستور دادند همه آنها را آزاد کنند و همه پرونده ها را مختومه کنند. گفتند از هیچ کس شکایتی ندارند. گفته بودند اگر اینها به من و امثال من فحش ندهند به چه کسی فحش بدهند!

بعد از جلسه از مسئول انجمن اسلامی خواستم که یکبار دیگر جلسه ملاقاتی با رئیس قوه قضائیه بگذارد ولی او با لبخند تلخی گفت: خیلی طول می کشد. ملاقاتها زیاد است. اگر نوبت رسید حتماً. 

متأسفانه آن نوبت هرگز نرسید. ولی از آن پس به سخنان آیت الله بهشتی که از رادیو یا تلویزیون پخش می شد بیشتر گوش دادم و دفاع جانانه و سخنان زیبا و رسای او در دفاع از قانون و عدالت و محرومان جامعه بیشتر به دلم می نشست.

من همیشه افسوس می خورم چرا آن روز نرفتم تا آن قامت استوار و آن سخنور بی نظیر را از نزدیک ببینم. در واقع قتل ناجوانمردانه او و یکی دو خوابی که بعد از آن دیدم این افسوس را چند برابر کرد.

چند ماه بعد ملتی در عزای او به تلخی گریست.

 وقتی اندام غرقه به خون او و همراهانش را ـ که به هفتاد و دو تن معروف شدند ـ از زیر آوار سنگینی که بر اثر انفجاری تروریستی فروریخته بود بیرون می کشیدند و صفحه تلویزیون آن رنج نامه عظیم را نمایش می داد یاد دستخط زیبایش افتادم و بی اختیار گریستم.

در رثایش شعرا شعرها سرودند. سخنرانان در مدح و ثنایش گفتند. بهترین شعرها وگفته ها شهادت دادند که او مرد عدالت و قانون، شیفته خدمت به ملت و مدافع واقعی مظلومان و محرومان بود. خمینی کبیر او را یک ملت خواند برای ملت ایران. و او را مظلوم نامید. کس دیگری را این گونه توصیف نکرد. زیرا بهشتی خود را نمی دید. در آینه قلبش سعادت ملتی که قرن ها در آرزوی قانون و عدالت بود او را به کار و تلاش فرا می خواند. و او رساترین لبیک ها را به ملت گفت.

**

چندین ماه بعد، یک روز که برای چهلم یکی از بستگان به بهشت زهرا رفته بودم سری به محوطه شهدای هفتاد و دو تن زدم. مردم زیادی می آمدند و فاتحه می خواندند و می رفتند. جمعیت بر مزار شهدا موج می زد. من هم در گوشه ای نشستم و مشغول خواندن فاتحه شدم. ناگهان چشمم به پیره زنی با چادر و لباس مندرس افتاد که بقچه و عصایش را به گوشه ای نهاده

بود و بر سر خاک بهشتی زار زار می گریست. دستهایش را بالا می برد و پائین می آورد و سنگ مزار را لمس می کرد و می نالید و و جملاتی شعر گونه می گفت که برایم مفهوم نبود. در گوشه ای نشستم و به زاری طولانی او نگریستم. مردم با تعجب به او و حالت عجیبش می نگریستند. او چه نسبتی می توانست با بهشتی داشته باشد؟

 

 یک زن بود، یک مادر، یک محروم و دردمند. بانویی مظلوم که فقط امثال بهشتی می توانستند به یاریش بشتابند، هرچند امثال بهشتی، کمیاب تر از آن بود که چندان مثل و مانندی داشته باشد. و گویی او این را  می دانست که آنچنان زاری می کرد. یکمرتبه ذهنم برقی زد. این زن شباهتی داشت با زن دیگری که سالها قبل دیده بودم. هم او بود و هم او نبود. چه فرقی می کرد. او هم یک زن بود، یک محروم و یک مظلوم.

**

دانشجو بودم. کلاسهایم تمام شده بود و با عجله از دانشگاه به سمت خانه می رفتم. نهار مهمان داشتیم. مادرم سفارش کرده بود زودتر خود را برسانم. بعد از ظهر دل انگیزی بود. عطر بهار در هوا پیچیده بود. خیابان، پیاده رو، ماشین ها، مغازه ها و مردم همه شاداب و بهاری به نظر می رسید. این زندگی بود که همچون چشمه ای می جوشید و جریان داشت.

شاید هم این احساس جوانی بود که می خواست انعکاس جوشش درونی خود را در واقعیات اطراف خود نظاره کند، جوانی که می خواست همه چیز را زیبا ببیند. 

در نزدیکی خیابان اصلی از فاصله ای نه چندان زیاد متوجه پیره زنی شدم که دستش را به سوی عابران دراز می کرد و آنان بی اعتنا می گذشتند. من هم مثل اکثر مردم از گدایان حرفه ای چندان خوشم نمی آمد. این است که سعی کردم وقتی از کنار او که درست در سر راه من بود می گذرم قدری فاصله ام را از  او زیاد کنم و بگذرم. وقتی به او رسیدم کسی اطراف ما نبود. او مرا صدا زد و گفت: جوان، جوان

ولی من اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم. و بعد ناگهان عجیب ترین و تکان دهنده ترین حادثه عمرم تا آن زمان پیش آمد. پیرزن، همان طور که به دیواری تکیه داده بود سر به آسمان بلند کرد و جوری نالید و صدا زد" آی خدا" که بی اختیار تمام وجودم لرزید و درجا میخکوب شدم. بدون اینکه بخواهم، چند قدمی را که از او دور شده بودم بازگشتم و در حالی که خودم را آماده کرده بودم بخش ناچیزی از پول اندکی که همراه داشتم به او بدهم گفتم: چه می گویی مادرجان!

- پسرم می خواهم بروم، می خواهم بروم اینجا ولی نمی دانم کدام اتوبوس را سوار شوم.

تکه کاغذی دستش بود که آن را جلوی من گرفت. دانستم گدا نیست. از خودم شرمنده شدم.

آنگاه افتخار بسیار بزرگی نصیب من شد و توانستم حدود چند صد متری با یکی از فقیرترین و بی پناهترین مردم کشورم همگام شوم. گو اینکه اندیشه خام و روح تربیت ناشده ام به ارزش عظیم  این همراهی کوتاه واقف نبود و فقط روی احساساتی که همه جوانها دارند خواستم به او کمکی کرده باشم. کفش و لباس بسیار مندرسی داشت و چادر تیرۀ گلدارش چند جا وصله خورده بود. گفت: پسرم ممنونم که مرا می رسانی. خدا کمکت کند. دوتا یتیم توی خانه دارم. تنهایشان گذاشته ام. خیلی وقت است که خورد و خوراکی نداریم. از همه قرض گرفته ام. هرجا دنبال کار گشتم کار پیدا نکردم. حالا یک بنده خدایی پیدا شد و این آدرس را داد که بروم آنجا. گفت کلفت می خواهند. رختشویی می کنم، غذا می پزم و خانه شان را تمیز می کنم. خدا را شکر بالأخره کاری پیدا کردم. قرار شده امروز خودم بروم آنجا. آنجا نوشته.

کاغذی که به دست من داد بود تا خورده بود. آدرس را پشت آن نوشته بودند که جای دوری در شمال شهر بود و پیر زن حداقل باید دو خط اتوبوس را سوار می شد تا به آنجا برسد. تای کاغذ را باز کردم. با خطی سرسری و با امضایی ناشناس نوشته بود: جناب سرهنگ، حامل نامه پیر زن فقیر و یتیم دار و بی سرپرستی است. از آنجا که جناب عالی اهل خیر هستید تقاضا می کنم در حد مقدور وجهی به این زن کمک فرمایید.

دلم ریخت پایین. اصلاً صحبت کار نبود. نمی توانستم موضوع را  به او بگویم. چه کسی می تواند چنین انسانی را مأیوس کند؟ در دل به خودم امید دادم که شاید کاری بهش بدهند. او با خوشحالی حرف می زد. از اینکه کاری بدست می آورد و قرض هایش را می دهد و بچه هایش خوراک خواهند داشت خوشحال بود. لبخند می زد و مرا دعا می کرد: خدا ان شاء الله کار تو را هم درست خواهد کرد پسرم.

تجربه تلخ و سنگینی بود. به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شدیم. گفتم: مادر جان، آخر خط، پیاده می شوید. آنجا بپرسید. خط دیگری باید سوار شوید. یکی دو ایستگاه مانده به آخر آن خط باید پیاده شوید. حتماً از راننده بپرسید. مواظب باشید اشتباهی نروید.

- چشم پسرم. مواظبم. از همه می پرسم. صبح زود از خانه آمده ام بیرون. تا همین جا دو خط سوار شده ام.

بدبختانه توی جیب من مثل اکثر اوقات پول چندانی نبود. فقط چند تومان داشتم که تصمیم گرفتم پیاده بروم خانه و پول را به  او بدهم. گفتم: مادرجان، ببخشید من پول زیادی ندارم. همین را دارم. خواهش می کنم بگیرید.

از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: نمی خواهم پسرم. چندتا بلیط دارم. خودت بی پول می مانی.

بلاخره پس از اصرار زیاد قبول کرد و گفت: می ترسم بی پول بمانی. خدا خیرت بدهد. خدا هرچه می خواهی بهت بدهد.

وقتی سوار اتوبوس شد ایستادم تا اتوبوس دور شود. از پشت شیشه با لبخندی محزون دست تکان داد و در غبار شهر گم شد.

احساس کردم آن جوان سرخوش چند دقیقه قبل نیستم. نمی توانستم حرکت کنم. حتی نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. هوا خفقان آور می نمود. خودم را لعنت کردم که چرا پول بیشتری همراهم نبود. خودم را لعنت می کردم که چرا نمی توانستم کاری برای او بکنم. افکار مغشوش و تیره، ذهنم را انباشته بود. با کندی به طرف خانه رهسپار شدم.

من دیگر آن پیرزن محروم را ندیدم و ندانستم بر سر او و یتیمانش چه آمد. چندی بعد هم او را فراموش کردم. هرگز فکر نمی کردم این چهره شکسته و رنجدیده دوباره در زندگی من ظاهر شود و باز هم سخنانی بگوید. ولی زندگی داستانهای عجیبی دارد.

**

چند سال بعد به استخدام دولت درآمدم و زندگی ساکن و کلیشه ای کارمندی را شروع کردم و مثل خیلی ها در پی ترقی و پست و مقام و زندگی مادی بهتر بودم. ولی هنوز در این زندگی جدید جا نیفتاده بودم که بحرانهای بزرگی در کشور پدید آمد و فریاد اعتراض خمینی کبیر علیه نظام استبدادی شاهنشاهی در دفاع از مظلومان و محرومان، داخل و خارج کشور را فراگرفت. من هم مثل میلیون ها پیر و جوان ایرانی، مجذوب شخصیت مبارز و عدالت جوی او شدم. از آن پس به چشم خود می دیدم که زندگی همه حتی زندگی کارمندان محتاط دولت با خدا خواهی و حق جویی ممزوج شد. از خود گذشتگی و نشاط و شادی یک انقلاب واقعی، زندگی مردم دلمرده را دگرگون می ساخت. آینده، آینده امیدها و آرزوها، همچون رویایی دل انگیز، از میان آتش و خون، رخ می نمود. بعد از قرنها ترس و رنج، آرزوی یک ملت در وجود مرجعی الهی واقعیت می یافت.

سرانجام ظلم ستمشاهی نابود شد. ولی ابرهای تیره از هر سو سر برآوردند. حالا که شاه رفته بود و منافع قدرتهای استکباری به خطر افتاده بود، شاهکها از هر طرف پیدا شدند. کشتار و ویرانی و جنگ بر ملت ایران، آوار شد. ده سال در آتش و خون، گام به گام امام، زندگی کردیم، جنگیدیم،گریستیم و از آرزوهای خود دفاع کردیم. ده سال، چشم و چراغ دنیا بودیم. چشم همه مظلومان جهان به ایران خیره شده بود. و دیدند که سروهای بلند بالای این باغ آسمانی پی در پی به خاک می افتند. با این همه، امید کویرهای خشک بودیم. در اینجا یک موی کوخ نشینان بر تمام کاخ نشینان عالم برتری داشت. بعد از قرن ها تباهی، فقط در اینجا عدالت متولد شده بود. این است که داغ از پا افتادن بهشتی در شمار تلخ ترین داغها بود.

وقتی بهشتی شهید شد همچنان در کنار ما باقی ماند. هنوز هم هست. همه جا هست. هرجا نامی از قانون و عدالت باشد نام او هم هست. خیلی ها در خواب و رؤیا او را دیده بودند که گفته بود من نمرده ام. من زنده هستم.  و یکی از این خیلی ها من بودم.

**

رؤیای عجیبی بود. تمام آنچه در باره رؤیاهای صادقه می گویند در این رؤیا وجود داشت. در تمام مدت، می دانستم که دارم خواب می بینم و آنجا دنیایی دیگر است. در فضای گسترده ای حرکت می کردم. به نظرم آمد که آنجا محله یا منطقه ای است که افرادی خاص در آن ساکن هستند. همه چیز روشن و واضح بود. ناگهان به سکوی بزرگی رسیدم که بهشتی، جوان و سرحال و شادمان روی آن نشسته بود، با همان عبا و عمامه سیاه و مرتب و نظیفی که نظیرش را در زندگی دنیایی اش می پوشید. بلکه آن لباس، بسیار زیباتر و تمیزتر به نظر می  آمد. سلام کردم و گفتم: آقا شما مرده اید؟ شما را کشته اند؟

با لبخندی سلامم را جواب گفت و اضافه کرد: نه، من زند هستم.

در همان حال متوجه شدم افرادی در پشت سر او به سرعت مشغول ساختن بنایی هستند که می دانستم از آن اوست. این بنا دوطبقه بود که در هر طبقه حجره هایی داشت. کار بنّایی آنها در مرحله اتمام سفت کاری و آغاز نازک کاری بود. ولی آنچه خیلی عجیب بود اینکه تمامی کارگران یک قد و یک اندازه بودند. اندام هایشان روشن و سفید بود. و هیچ کدامشان صورت نداشتد. با همه اینها آنچه در خواب، ذهن مرا فراگرفته بود منازل آن منطقه بود. می خواستم بدانم بزرگترین و زیباترین منزل آنجا کجاست و از آن کیست. رو به بهشتی کردم و پرسیدم: آقا، در این منطقه، بزرگترین و زیباترین خانه از آن چه کسی است؟

و او با آرامش و روی گشاده ـ همان طور که در زندگی اش چنین بود ـ دستش را بلند کرد و در حالی که به گوشه ای اشاره می کرد پاسخ داد: منزل خانمی در آنجا.

من بدون گفتگو به آن سمت که او اشاره کرده بود راه افتادم. بعد از مدتی به خانه ای رسیدم که  شبیه قصری عظیم بود. این خانه چند طبقه بود و کلاً بر روی طاق بزرگی ساخته شده بود که فقط همین طاق از بیست برابر خانه بهشتی هم بزرگتر بود. قصر مجلل و باشکوهی بود. با ترس و تردید از پله های طولانی قصر بالا رفتم. در بالا فقط یکی از اتاق های قصر را دیدم که در آن بانویی جوان و بسیار زیبا نشسته بود. من سلام کردم و درعین حال، حیران بودم که او کیست که چنین مقامی دارد. نمی دانستم چه بگویم که ناگهان آن خانم به چهره دنیوی اش برگشت. این چهره آشنا بود. آه، خدای من! خودش بود، همان پیرزن مادر یتیمان، تکیده و لاغر و رنج کشیده، همان که در دوران دانشجویی ام مرا «پسرم» خطاب کرده بود و مرا دعا کرده بود. من در جای خود میخکوب شده بودم و نمی توانستم چیزی بگویم که او دوباره به صورت بهشتی اش بازگشت و با من سخن گفت. تنها پرسش من از او در باره عاقبت بخیری بود. ولی فرصت زیادی نداشتم و باید برمی گشتم. او پرسید: دفترچه درمانی داری؟

من از میان دفترچه درمانی اعضای خانواده ام فقط دفترچه درمانی دو دخترم را در یکی از جیبهایم یافتم و آنها را  به او نشان دادم. او گفت: خوب، دفترچه مستضعفی هم داری؟

من همه جیب هایم را گشتم ولی چنین دفترچه ای نداشتم. نگران شده بودم و در همان حال باید باز می گشتم. از پله ها پایین آمدم. وقتی پائین پله ها رسیده بودم برگشتم و به او که در بالای پله ها ها مرا بدرقه می کرد گفتم: آخر من چکنم تا در این دنیا راحت باشم؟

و او با صدای بلند گفت: یادت باشد! هرقدر پست و مقامت در آن دنیا بالاتر باشد در این دنیا کارت سخت تر است. 

در اینجا از خواب پریدم. دقایق زیادی در جایم نشستم و به این ماجراها فکر کردم. آنگاه بهتر دانستم چرا پست و مقام ارزشی جز خدمت به مظلومان و محرومان ندارد. و بهتر دانستم چرا بهشتی با آنچنان قدرت و حشمتی که داشت، همانند مقتدایش خمینی بزرگ، افتخار می کرد در خدمت مظلومان و محرومان باشد. آخرآنها پادشاهان دنیای دیگرند.

 

منبع: حضور، ش 89، ص 148.

. انتهای پیام /*