فیلمنامه عروج نور

نویسنده: فرهاد خادمی الکوهی

اصفهان ـ شاهین شهر ـ تیرماه 1368

اثر برگزیده اولین دوره مسابقات فرهنگی، هنری

(در حریم یار) از سوی مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی(ره)

 

اثر برگزیده اولین دوره مسابقه فرهنگی، هنری (در حریم یار) از سوی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)

 

تکمله ای بر فیلمنامۀ عروج نور

آری او به معبود رسید و دنیایی را سوگوار کرد و چه زیباست با یاد خدا رفتن و چه دردناک است برای ما نبودنش، او به دنبال گمشده ای می گشت، می خواست از خود فارغ شود و کوس انالحق بزند، ... او کسی بود که در محراب، نغمه توحید می سرایید و از مسجد و مدرسه ای که رنگ شرک و ریا داشت بیزار بود، او کسی بود که غم دلدار شرر به جانش زده و دلدار را می جویید و هفت شهر عشق را در پی او در می نوردید، او گرفتار بود به خال لب و چشم بیمار یار و با دست بت میکده بیدار می شود و یار را می طلبد، ... او کاخ نشین نبود که کوخ نشین بود و کوخ نشینان را حامی، اتاق محقرش لرزاننده کاخهای ظلم و ستم بود، وقتی که به معراج رفت در این دار فانی چیزی به یادگار نگذاشت جز معنویت و صفای خویش را در قلب امتی...

او سیاستمداری بود که دیانت را سرلوحه کارش داشت و بین دین و سیاست جدایی نمی دانست و اینک او در میان ما نیست اما روحش با ماست و گواهی بر اعمال ما، یادش گرامی، روحش پرفتوح و راهش مستدام باد.

اینک در نبود حضرت امام خمینی ـ قدس سره الشریف ـ وظیفه آحاد ملت است که راه امام، کلام امام، میراث امام را به بهترین وجهی در قلل رفیع آزادگی و آزادیخواهی به جهانیان اعلام بدارند و در این فیلمنامه به طور نمادین و سمبلیک این ضایعه اسفناک در ساعات آغازین روز، 14 / 3 / 68 به تصویر قلم کشیده است تا شاید از این راه دین خود را هر چند ناچیز ادا کرده باشم.

1ـ حیاط یک منزل قدیمی ـ پنجره ـ شب

نمای یک پنجره از درون حیاط، هوا تاریک است و از درون اتاق صدای تلاوت قرآن به گوش می رسد. شمعی در لبه پنجره با شعله ای لرزان، نور کم سویی را منتشر می کند، بعد از لختی شمع خاموش می شود و همه جا در تاریکی مطلق فرو می رود. ناگهان صدای شکسته شدن شیشه پنجره به گوش می رسد و بعد از لحظه ای کبوتری سفید رنگ بال زنان به پرواز درمی آید و بعد از چرخ زدن در فضای حیاط به آسمان پر می کشد.

2ـ آسمان ـ کبوتر ـ خیابان ـ روز

سپیده دم است، کبوتر در آسمان پرواز می کند و زندگی در سحری غم انگیز آغاز شده، جنب و جوش مردم و رفت و آمد ماشینها حکایت از شروع روز دارند.

 3ـ کوچه ـ زن ـ خارجی ـ روز

زنی در حال خارج شدن از منزل است، سرش را به سوی آسمان بلند می کند و کبوتر سفیدرنگ را در حال پرواز می بیند.

زن: خدای من، چه کبوتر قشنگی!!

4ـ خیابان ـ خارجی ـ روز

سه نفر در حالی که بقچه های غذا را در دست دارند به طرف ایستگاه اتوبوس می روند در همین حال یکی از آنها آسمان را نشان می دهد،...

کارگر اول: اونجا را نگاه کنین، چه کبوتر قشنگی!

کارگر دوم: عجب! مثل گل نیلوفری در میان دریا

5ـ پشت بام یک منزل ـ خارجی ـ روز

پیرمردی، غلت زنان از خواب بیدار می شود و چشمش به کبوتر می افتد، پسر بچه ای نیز در کنار او بیدار شده است و در آسمان پرواز کبوتر را نگاه می کند.

پیرمرد: بابا جون، اون چیه تو آسمون؟

پسر بچه: (در حالی که می خندد)، بابابزرگ، اون یک کبوتره،...

پیرمرد: با خنده ای می گوید، عجب! عجب!

6ـ خیابان ـ مردم ـ خارجی ـ روز

تحرک و جنب و جوش مردم، ترافیک اتومبیلها و اینکه همه متوجه پرواز کبوتر بر فراز آسمان شهر شده اند و با انگشت آن را به یکدیگر نشان می دهند.

7ـ پشت بام ـ ساعت ـ رادیو ـ پیرمرد ـ خارجی ـ روز

نمایی از یک ساعت و رادیو که بالای رختخواب پیرمرد است، پیرمرد در رختخواب نشسته و خطاب به نوه اش...

پیرمرد: پسرم، این کبوتر کوچولو چقدر می تونه پرواز کنه؟

پسر بچه: خیلی، (دستانش را از هم باز می کند) اینقده اینقده می ره تا برسه به آسمون هفتم.

پیرمرد: خنده ای می کند و می گوید عجب! عجب!

8ـ ساعت ـ رادیو ـ خارجی ـ روز

نمایی از ساعت که شش و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می دهد و رادیو که قرآن پخش می کند.

9ـ آسمان ـ کبوتر ـ پشت بام ـ پیرمرد ـ ادامه

پیرمرد در حالی که آسمان را می نگرد و به پرواز کبوتر خیره شده است...

پیرمرد: پسرم، بسکه سرم را بالا نگه داشتم، گردنم درد اومد.

نوه: می خوای دستم را بذارم زیر چونت؟

پیرمرد: نه بهتر است بریم پایین، آفتاب دیگه در اومده!

نوه: به همین زودی خسته شدی، مگر قول ندادی همین جور بشینی و پرواز کبوتر را تا آخر نگاه کنی، نخیر نباید بری پایین!

پیرمرد: (با دست زیر گلویش را می خاراند) کمی فکر می کند و با خنده ای می گوید عجب! عجب! و سپس روی، رختخواب دراز می کشد.

10 ـ پشت بام ـ پیرمرد ـ پسر بچه ـ ادامه

پیرمرد دراز کشیده و گویا خوابش برده است، در همین حال نوه اش که متوجه خواب پدربزرگ شده است شانه پیرمرد را تکان می دهد. پیرمرد از خواب بیدار نمی شود، نوه اش روی او خم می شود و با دست پلکهایش را باز می کند و توی چشمان او فوت می کند، پیرمرد یک دفعه از خواب می پرد و نوه اش را بغل می کند...

نوه: بابابزرگ آخرش خوابیدی و رفتن کبوتر را ندیدی!

پیرمرد: خواب می دیدم!

نوه اش با خنده: یعنی از خواب من قشنگتر بود؟

پیرمرد: مگه تو چه دیدی؟

نوه: اون کبوتر کوچولو را یادت می آد؟

حیف شد که ندیدی دیشب خواب دیدم که اون کبوتره هی اومد پایین، اومد پایین، یه دفعه دیدم آسمون روشن شده و پر از فرشته و کبوتر شده کبوتر اومد بالای سر من و چرخی خورد و رفت... اون وقت یه دفعه آسمون هم تاریک شد!!

11ـ آسمان ـ خیابان ـ مردم ـ خارجی ـ روز

عده ای در جلوی مغازه ها و مساجد جمع شده اند گریه می کنند، کرکره های مغازه ها پایین کشیده می شود، پرچمهای سیاه بر سر در مغازه و معابر عمومی کشیده می شود و شهر غرق در ماتم و عزاست.

12ـ آسمان ـ پشت بام ـ پیرمرد ـ ساعت ـ رادیو ـ ادامه

پیرمرد و پسر بچه در حال صحبت کردن هستند، ساعت می رود تا ساعت هفت صبح را اعلام کند، رادیو در حال پخش تلاوت آیات قرآن مجید است.

نوه: خب بابابزرگ، حالا نوبت توست که خوابتو برام تعریف بکنی!

پیرمرد: پسرم...

صدای زنگ ساعت هفت و اعلام وقت اخبار رادیو، نمایی از ساعت که دقیقاً ساعت هفت صبح را اعلام می کند، صدای گوینده خبر: انالله و انا الیه...

13ـ خیابان ـ مردم ـ عزاداری ـ سینه زدن و گریه مردم ـ خارجی ـ روز

خیابانها شلوغ شده است، هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می شود همه سیاه پوش شده اند، دسته های سینه زنی و عزاداری به راه افتاده اند، همه، زن و مرد گریه می کنند...

14ـ دیزالوسریع

صفحات روزنامه ها:

روح خدا به خدا پیوست

شهیدان فرش بگسترانید، امام آمد...

(پایان)

 

 

منبع: حضور، ش 1، ص 332.

. انتهای پیام /*