پرتال امام خمینی(س): یادداشت ۶۵۱/ محمد علیزاده ارزگانی
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَیٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا (احزاب، آیه۲۳) حجتالاسلام شهید حسین موحدی در سال ۱۳۳۰شمسی، در قریه «قخور» عُلیا (از توابع ولسوالی گزاب مربوط به ولایت ارزگان) در خانواده مؤمن و متدیّن، ولی فقیر و کشاورز، چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در دامن پُر مهر مادر در کانون گرم خانواده سپری کرد. در هشت سالگی، در محضر «آخوند» محل به فراگیری قرآن کریم مشغول گردید.
از آنجایی که از استعداد سرشار و فوق العادهای برخوردار بود، در ظرف دو زمستان قرآن و کتابهای فارسی را آموخت. در سال ۱۳۴۳ شیخ جعفر، از اهالی شیش دایکندی، بهعنوان آخوند و امام جماعت در قریه «قخور» دعوت شده بود. ایشان در زمینه علم صرف و نحو استاد بود و شاگردانی چند، در محضر ایشان مشغول به تحصیل بودند. شهید حسین موحّدی نیز، همراه همدوره و همدرسش حجتالاسلام محمد نبی مهدوی ـ که فعلا یکی از علماء منطقه است ـ در همان زمان، آموختن صرف و نحو را آغاز کرد- به مدت یک سال- و در فصل زمستان در حضور استاد، کسب فیض نمود. در سال ۱۳۴۴و ۱۳۴۵ بهسوی قریه نیلی عزیمت نمود و در محضر شهید حجتالاسلام محمد حسین صادقی تحصیلاتشان را در زمینههای علوم مقدماتی از قبیل نحو و منطق ادامه داد. صادقی با اینکه آن زمان به حوزه نجف مشرف نشده بود ولی در عصر خود از مدرسین نامدار منطقه به حساب میآمد. وی طلاب زیادی را جذب حوزه درس خود نموده بود، که شهید موحدی از جمله فعالترین و پرتلاشترین طلاب حساب میشد.
از نظر وضع زندگی، پدر شهید موحّدی در تنگنای شدید اقتصادی قرار داشت و محصول کشاورزی خودشان کفاف روزگارش را نمیکرد، به همین دلیل پدر و برادرش به دهقانی در زمینهای کسانی دیگر نیز میپرداختند تا بتوانند از این طریق امرار معاش نمایند؛ لذا برادرش با درس خواندن شهید موحّدی در فصل بهار و تابستان مخالف بود ولی پدرش، تمام مشکلات و فقر را تحمل میکرد تا او به تحصیلاتش ادامه دهد.
او با رضایت کامل پدر و اشتیاق و علاقه خودش، با مشکلات فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم کرده، به خواندن درسهایش ادامه میداد. علاقه او به درسهای طلبگی آنقدر شدید بود که وقتی در سال ۱۳۴۵، اولین بار مکتب دولتی در «قریه قخور» گشایش یافت و ایشان را جلب کلاس مکتب نمود، سخت ناراحت گردید که مبادا از ادامه درس طلبگی بازماند. از شدت ناراحتی او، پدرش با آن زندگی فقیرانهای که داشت، مجبور شد مبلغ پولی تهیه نموده و به معلمین بدهد. او اسم ایشان را از لیست مکتب دولتی حذف کرد و ایشان بیدرنگ راهی نیلی شد، تا به درس و بحثهایش ادامه دهد.
شهید موحّدی سال بعد، با یکی از هم درسهایش به سوی «شهرستان» عزیمت نموده و در مدرسه دینی ـ که در منطقه زرنی شهرستان بود ـ به مدت چند ماه تحصیلاتش را ادامه داد. وی چون خرج و مخارج کافی از خودش نداشت نتوانست در آنجا به تحصیلاتش ادامه دهد؛ لذا به طرف وطن بازگشت.
هجرت به سوی حوزه علمیه مشهد
با توجه به مشکلات فوق، دو یار دیرین عزم را جزم کردند و در پائیز سال ۱۳۴۶ راهی ایران شدند. چگونگی تصمیمگیری آنان با در نظر گرفتن شرائط زمان و موقعیت سنّی آنها، جالب توجه است. آنان میدانستند که اگر تصمیمشان را با پدر و مادر و اقوامشان در میان بگذارند، نه تنها مورد قبول واقع نمیشود بلکه از اقدامشان جلوگیری به عمل خواهد آمد. از طرف دیگر اگر پدرانشان را در جریان قرار ندهند، پول و خرج مسافرت را نخواهند داشت. لذا پس از مشورت با هم به این نتیجه رسیده بودند که هر مقدار پول در خانه در دسترسشان قرار گرفت بگیرند و بدون آگاه کردن والدین، بهطور مخفیانه بار سفر بربندند. و چنین کاری هم کردند. مهدوی با مبلغ ۵۰۰ افغانی و شهید مظلوم موحّدی با مبلغ یکصد و پنجاه افغانی که از خانههایشان گرفتند، هجرت پربارشان را آغاز کردند و با یاد خدا و متوسل شدن به ثامن الائمه(ع) حرکت کردند. در گزاب مرکز ولسوالی که رسیدند برای خانوادههایشان پیغام فرستادند که «نگران نباشید. ما بهطرف قندهار جهت ادامه تحصیل میرویم». امّا آنها پس از رسیدن به قندهار، بلافاصله راهی شهر هرات شدند.
در هرات پولشان تمام شده بود. دوست و رفیق و آشنائی هم نداشتند تا پولی قرض کنند، لذا تصمیم گرفتند که چند ماه در آن شهر کار کنند. پس از چند روز جستجو، کاری پیدا کرده بودند. بهطور روزانه سرکار رفته و مدّت سه ماه کار کرده بودند و در ضمن کارگری، با اشخاصی که به طرف ایران رفت و آمد داشتند آشنا شده بودند. آنها با استفاده از پولی که از طریق کارگری به دست آورده بودند با همکاری و راهنمائی همان افراد مورد اطمینان، از طریق زابل بدون داشتن «گذرنامه» وارد ایران شده و در مدرسه علمیه «زابل» که زیر نظر آیتالله کفعمی اداره میگردید، خودشان را معرفی کرده و «موقتاً» مشغول درس و تحصیل گردیدند؛ چون با رسیدن به زابل پول خرجشان هم به اتمام رسیده بود و نمیتوانستند راهی مشهد مقدس شوند.
در خلال این چند ماه درس و بحث با آیتالله کفعمی بیشتر آشنا شده بودند به طوری که در ضمن خواندن درس، استعداد و اخلاق این دو طلبه مهاجر تازه وارد در شهر غربت، مورد علاقه حضرت آیتالله کفعمی قرار گرفته بود. چنانچه آقای مهدوی نقل میکرد که در اوّل هر ماه، شهریه ناچیزی که ایشان میداد، خودش آن را به اتاق ما میآورد و چند دقیقهای با ما مینشستند و پند و اندرز میدادند. خیلی علاقه داشتند که ما بیشتر در مدرسهشان بمانیم.
بعد از گذشت ۵ ماه اقامت در مدرسه علمیه زابل، با اجازه آیتالله کفعمی، راهی مشهد مقدس شدند. در سال ۱۳۴۷، وارد حوزه علمیه مشهد گردیدند. این دو یار وفادار و تلاشگران راه مقدس کسب معارف الهی که یگانه آرزویشان رسیدن به جوار حضرت ثامن الائمه امام رضا(ع) و کسب فیض از حوزه پربار و پرمیمنت علوم آل محمد(ص) بود، به مدّت سه سال در آن مکان مقدس، با قلب آرام و مطمئن و تصمیم قاطع که از ایمان استوار آنها در این راه حکایت میکرد، به تحصیلات خود ادامه دادند.
طلاب افغانستان که بیشترشان بدون مدرک قانونی (گذرنامه) از رژیم ستمشاهی، در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل بودند، در سال ۱۳۴۹ تحت تعقیب پلیس رژیم قرار گرفتند و اکثراً از شهر مشهد متواری شدند.
شهید موحّدی در این موقعیت از یار و همدرس خود جدا گردید. در حالی که مهدوی بهسوی پاکستان رهسپار شد، موحّدی شهید این بار هم در زاهدان به حضور استاد دلسوز و محبوبش آیتالله کفعمی شتافت و مشکلات را با استادش در میان گذاشت، که شاید بتواند جهت صدور شناسنامه اقدام کند تا وسیلهای برای ادامه تحصیل باشد. از قضا در این راه با کمک استاد موفق شدند، و شناسنامه معتبر به اسم مشخصّات اصلی «حسین موحّدی» صادر شد و او اینبار با خیال راحت وارد حوزه علمیه مشهد گردید. ناگفته پیداست که این اقدام بدان معنی نبود که شهید موحّدی دوست داشته بهعنوان یک فرد ایرانی، در ایران ماندگار شود و زندگی کند و کشور و ملت محروم خود را فراموش نماید.
شهید موحّدی این مسیر را آگاهانه انتخاب کرده بود. او این مسیر را به عنوان انجام یک مأموریت الهی، از آیه شریفه «فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَلِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» (توبه، آیه۱۲۲) برگزیده بود و معنی و مفهوم این دستور الهی را، با تمام وجودش درک کرده بود تا بتواند به تحصیلاتش ادامه بدهد و به آن هدف عالی که خدای تعالی در قرآنش مشخص کرده نائل گردد و باعث نجات و آگاهی ملت محروم و جهلزده میهنش گردد.
شهید موحّدی در مدّت چند سال تحصیلش در مشهد، با افکار مبارزاتی، بر اساس تفکرات و خط فکر امام خمینی(ره) آشنا میشود و با مبارزین و نمایندگان امام(ره) چون حجتالاسلام والمسلمین واعظ طبسی و هادی خامنهای ارتباط پیدا میکند و ضمناً با دوستان مبارز هموطن خود، مثل متفکر و مورخ اندیشمند حسین علی یزدانی (حاجی کاظم)، استاد شفق و حجتالاسلام صابری لعلی نیز آشنا میگردد.
موحدی شهید، مظلومیّت و محرومیّت ملتهای افغانستان و ایران ـ که ثمره عملی ظلم، ستم و اختناق رژیمهای ستمشاهی در این دو کشور بود ـ را خوب درک کرده بود و مسئولیت روحانیّت در قبال رژیمهای ضد اسلامی را نیز دقیق شناخته بود. در این موقعیت زمانی خطهای فکری مبارزاتی زیادی در این دو کشور وجود داشت. مخصوصاً در افغانستان که از یک طرف چپیهای کمونیست (روس و چینی) و التقاطیها و ملیگراها دست بهکار بودند، و از طرف دیگر مسلمانان سنّتی که در حرکتهای سیاسی و تشکیلاتیشان، باز هم ملیگرایی را مقدم بر ایدههای دینیشان مطرح میکردند، فعالیتهایی را آغاز نموده بودند. در میان این خطوط سیاسی مختلف و متعدد، یگانه راهی که شهید موحّدی انتخاب کرده بود، راه اسلام ناب محمدی(ص) بود و بر همین اساس ضمن اینکه مشغول ادامه تحصیل بود طرحهای تشکیلاتی و مبارزاتی خود را پایهریزی میکرد.
او در این مدّت بیشتر کارها و فعالیتهای فکری، عقیدتی و فرهنگی داشت، از قبیل بهدست آوردن اعلامیهها و پیامهای امام (ره) و پخش کردن آن در میان طلاب و جوانان و مطالعه آثار آیتالله دکتر شهید بهشتی، جلالالدین فارسی، آیتالله مطهری، دکتر شریعتی و کم و بیش اشعار علامه سید اسماعیل بلخی و همچنین مطالعاتی در زمینه شناخت جنبشهای انقلابی و اسلامی جهان خصوصاً جنبش فلسطین و....
اقامت در قم
شهید موحّدی در سال ۱۳۵۱ عازم حوزه علمیه قم گردید ولی به علت مشکلاتی که داشت مجبور شد چند ماهی در حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم ـ مدرسه آیتالله لالهزاری ـ رحل اقامت افکند. او در سال ۱۳۵۱ وارد حوزه علمیه قم شد.
با این شرائط، مدت شش سال بود که به دور از پدر و مادر و اقوام و فامیل و وطنش زندگی میکرد. لذا احساس مسئولیت نمود که یکبار به وطن بازگشت نماید و این امر را برای خودش تکلیف شرعی میدانست، که اگر موفق شود باید به زیارت والدین و فامیل برود.
لذا در سال ۱۳۵۲ در ایام تعطیلی، با شهر قم و دوستانش خداحافظی کرده و راهی افغانستان شد. پا به خاک وطن گذاشت و چشمش به دیدار پدر و مادر روشن گردید. مدّت چندی دید و بازدید با اقوام و همسایگان و مردم و اهالی منطقه را سپری کرد، سپس بنا به درخواست مردم منطقه که مجلس با شکوهی در یکی از حسینیهها برگزار نموده بودند، جهت سخنرانی و تبلیغ حاضر گردید و به ارشاد و تبلیغ و هدایت مردم پرداخت و در مدت چهار ماه به تبلیغ و ارشاد مردم مشغول بود.
بعد از گذراندن دوره مرخّصی و تعطیلی (که بیش از چهار ماه در وطن در کنار پدر و مادر و مردم منطقه اقامت کردند) از همه آنها خداحافظی کرد و دوباره راهی ایران شد. در ضمن این سفر، به کابل نیز رفت و با بعضی از دوستان همفکر، ملاقات داشت. سپس عازم حوزه علمیه قم گردید. در ابتدای سال تحصیلی مجدداً وارد حوزه شد و مانند گذشته به تحصیلات خود ادامه داد. تا این هنگام دروس حوزه را به حد مکاسب و کفایه رسانده بود. در ضمن مطالعات متفرقه زیادی در امور اعتقادی، سیاسی، و تشکیلاتی انجام داده بود و عملاً نیز کارهای تشکیلاتی و مبارزاتی را با همفکران خود آغاز نموده بود.
قیام ۱۵ خرداد ۱۳۵۴
قم شهر علم و اجتهاد، شهر خون و قیام، مرکز مبارزات انقلابی و هسته زنده نگهداشتن قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ امام خمینی و تبعید شدن امام توسط رژیم شاه بود. لذا هر سال، علما و طلاب مبارز به مناسبت سالگرد این قیام انقلابی و زنده نگهداشتن آن دست به قیام میزدند، که مرکز آن فیضیه بود. شهید موحّدی یکی از پرچمداران قیام این روزها بود که هر سال چندین تن از روحانیون و طلاب، بهدست دژخیمان رژیم، دستگیر شده و راهی زندانها و شکنجهگاهها میشدند و به تبعیدگاه گسیل میگردیدند.
در راستای این مبارزه، قیام گسترده ۱۵ خرداد سال ۱۳۵۴ در مدرسه فیضیه به وجود آمد که موحّدی شهید هم در کنار عده زیادی از طلاب و علماء توسط دژخیمان رژیم شاه دستگیر شد و راهی زندان و شکنجهگاه ساواک در تهران گردید. پس از تحقیقات و بازجویی و شکنجه ساواک در تهران، سرانجام بهعنوان عضو فعال قیام فیضیه شناخته شد و به سه سال زندان محکوم گردید. مدت دو سال و نیم را در زندان قصر تهران گذرانید و شش ماه را هم در زندان شیراز سپری کرد. پس از پایان محکومیت سه سالهاش، در اواخر خرداد ماه سال ۱۳۵۷ آزاد گردید و دوباره در شهر قم، به جمع دوستانش پیوست.
در این شرایط قیام و مبارزه ملت ایران به رهبری امام خمینی(ره) به اوج خود رسیده بود و او تازه آزاد شده بود. اوجگیری انقلاب، تلخیهای زندان را برای او بیش از پیش شیرین کرده بود.
زندان نه تنها برای او ترس و وحشت و ناامیدی به بار نیاورده بود، بلکه محل آموختن درس مبارزه و انقلاب به شکلی عملی بود. زندان برای او نه تنها باعث فراموشی اندوختههایش نگردیده بود، بلکه با تلاش و کوشش خویش زندان را برای خودش دانشگاهی ساخته بود و خود را در آن محیط کاملاً ساخته بود و آموزش دیده بیرون آمده بود. او در زندان اکثر خطبهها و جملات نهجالبلاغة را حفظ نموده و مطالعاتی گسترده در امور مبارزات و جنبشهای آزادی بخش اسلامی در سطح جهان انجام داده بود.
پس از آزادی، دو ماه در کنار دوستان در قم سپری کرد و سپس عازم کشور ستمزده افغانستان گردید تا از نزدیک پدر و مادر و اقوامی را که در فراق او سوخته بودند زیارت و دیدار نماید. این مسافرت در حالی بود که رژیم دست نشانده شوروی توسط حزب خلق در افغانستان روی کار آمده بود و اولین کار این رژیم، گرفتن و بستن و سر به نیست کردن روحانیون بهطور اعم و افراد شناخته شده تشکیلات و احزاب اسلامی بود. سراسر کشور را کابوس وحشت فرا گرفته بود. شهید موحّدی در چنین شرایطی وارد افغانستان گردید و در حالی در منطقه به سوی خانه پدر و مادر بازگشت که پدرش در فراق او دار فانی را وداع کرده بود و مادرش از یک چشم نابینا شده بود و نامزد ایشان به مدت شش سال در انتظار او صبر و تحمل کرده بود.
پس از پایان مراسم دید و بازدید با اقوام و هموطنان به این فکر افتاد تا وفاداری نامزدش را پاسخ بگوید اما از طرف دیگر خوب میدانست که آینده طلاب و روحانیت با رژیم مزدور چه خواهد شد و سرانجام آن به مراحل پر خطر کشیده خواهد شد. لذا با ترسیم آینده پر رنج و خطرناک سرنوشت خویش، چند بار به نامزدش پیشنهاد کرد تا نامزدی را به هم زند و او را برای همیشه فراموش کند اما نامزدش نپذیرفت؛ لذا شهید موحّدی هم به ترتیب کارها پرداخت و مقدمات عروسی و تشکیل خانواده را فراهم ساخت و مراسم عروسی صورت گرفت.
شهید موحّدی در حالی که میدانست و آگاه بود که کمیتههای محلّی حزب خلق و معلمین «مکتب» مأموریت دارند که در تعقیب او باشند و حرکات و فعالیتهای او را در ولسوالی گزارش دهند باز هم به کارهای اجتماعی و امور مذهبی مردم رسیدگی میکرد بدون اینکه هیچ ترس و وحشتی از رژیم داشته باشد. حتی بارها به یکی از اقوام نزدیک و دلسوز خود گفته بود که من باید زندان افغانستان را بنگرم تا با درد و رنج این ملت آشنا شوم!
از جمله کارهایی که از طرف دولت جنایتکار در قریه «قخور» راه انداخته شده بود تعمیر مکتب (ساختمان مکتب) بود. معلمین و مأمورین کمیته محلّی وظیفه داشتند از مردم پول و چوب ساختمان مکتب را بگیرند. مأمورین و معلمین از این دستور حزب خلق سوء استفاده کرده و با وضعیتی که خلاف شئون مذهبی و ملّی مردم بود در میان قریه جلو خانهها و انظار زن و بچه مردم، ظاهر شده و گردش میکردند و بدون جرم و گناه هر کسی که دلشان میخواست را کتک میزدند. مشاهده و تحمّل چنین رویهای برای موحّدی ناگوار و سخت بود. لذا با سرسختی کامل در مقابل آنها ایستادگی کرد. او با گردش آنها در بین قریه شدیداً مخالفت میکرد. در یکی از روزها که سرمعلّم با عدهای از افراد و اعضاء کمیتهاش در حال گردش در بین قریه بود پیرمردی را بدون دلیل سیلی زده بود. شهید موحّدی سخت ناراحت شده و با سرمعلم درگیر میشود و چند سیلی هم به صورت جناب سرمعلم مینوازد و باعث میشود که پای آنها از چنین گردشهای بیضابطهای قطع شود.
شهید موحّدی سرانجام در نیمه عقرب۱۳۵۷ در منزل مسکونی خود دستگیر شد. مأمورین و مزدوران رژیم، شبانه هجوم آورده و منزلشان را محاصره کردند و با همکاری همه مأمورین کمیته محلی و معلمین مکتب که در واقع جاسوسان دولت بودند، موحّدی شهید را دستگیر کردند و به مرکز ولسوالی «گزاب» منتقل کردند.
شهید موحّدی مدت «سه ماه» در زندان ولسوالی ماند. در این مدت مادر و برادرش به دیدارش میرفتند. در این ملاقاتها همیشه مادر و برادرش را دلداری میداد و غم و اندوه و ناراحتیها را از دل غمزده آنها میزدود و به آنان آرامش خاطر میبخشید. او خاطرههای تاریخی امامان و پیشوایان همیشه محبوس مذهب سرخ جعفری را در یادشان زنده میکرد و میگفت ما رهرو و ادامهدهنده راه امام هفتم موسی کاظم(ع) هستیم و از زندان شدن نباید وحشت داشته باشیم.
بر طبق گزارش، در یکی از تحقیقات و بازجوییهایی که ولسوال «گزاب» از شهید موحّدی کرده بود، او انتظار داشت موحدی انقلابی و بیباک و نستوه را به تسلیم در برابر خواستههای دولت وادار کند و از او قول همکاری بگیرد و از زبان و بیان آتشین او تعریفها و تمجیدهای رژیم کمونیستی را بشنود، امّا ناامیدانه بازجویی را پایان داد و در برابر شخصیت علمی و اندیشه والای موحدی، خود را بیش از همیشه شکست خورده احساس کرد. موحّدی با اندیشه ژرفی که داشت، اندیشه بیپایه مارکسیستی حزب خلق را به باد سخره گرفت و پوچی و بیاساس بودن آن را با در نظر گرفتن شرائط افغانستان به اثبات رسانید و یاوهگوییهای اسبان بارکش روس را کاملاً مردود ساخت. ولسوال آن شکست حقارتآمیز را با شیوه دیگر جبران کرده و از آن جهت که موحّدی را بهعنوان یک عنصر تشکیلاتی و یک روحانی روشنفکر و هوشیار و آگاه قلمداد نموده بود ایشان را به مرکز ولایت ورزگان «ترین کوت» فرستاده و خطر وجود چنین شخصیتهایی را گزارش داد.
او موحدی شهید را پس از سه ماه زندان در ولسوالی، به زندان ولایت فرستاد تا بیشتر تحت بازجویی قرار دهد و شخصیت والای موحّدی را دقیقتر ارزیابی کند. به خاطر نبودن امکانات سفر و موانع دیگر، ملاقاتهای مادرش قطع گردید و تنها برادرش موفق میشد یکبار در ماه، در مرکز ولایت به دیدارش برود و مقداری پول و خرج و مخارج برایشان برساند. البته به دلیل جو اختناق و فشار و موانع زیاد، از نتیجه بازجوییها و تحقیقات ولایت گزارشی در دست نیست و برای ما معلوم نشد که شهید موحّدی با چه مشکلات و فشارها و احیاناً شکنجههایی در این مدت مواجه بوده است.
پس از اوجگیری قیام و خروش انقلاب، خشم طوفانزای قیام مسلحانه مردم که از هر گوشه و کناری آغاز شد مرکز ولسوالیها در کمترین مدت به دست مردم انقلابی و مجاهدین تسخیر میشد. رژیم جنایتکار احساس خطر کرده و کلیه زندانیان ولایت «ورزگان» را به ولایت «قندهار» انتقال داد که شهید موحّدی نیز در جمع آنها قرار داشت. پس از برده شدن ایشان در زندان قندهار دیگر ارتباطشان با خانوادههایشان کاملاً قطع گردید. محدودیت زندان قندهار به حدی بود که نامه و گزارش سلامتیشان را هم نتوانستند بفرستند. از آن لحظه به بعد برای همیشه ارتباطش با خانوادهاش قطع گردید.
گزارش از زندان قندهار
تنها گزارشی که از حال و احوال شهید موحّدی از زندان قندهار به ما رسیده این است که در اواخر سال ۱۳۵۸ یکی از دانشجویان مبارز که با موحّدی در یک بند بوده پس از عفو عمومی بَبرک کارمَل، از زندان آزاد شده و از فعالیتها و تلاشهای موحّدی در زندان خاطرههای اعجاب انگیز نقل میکرد.
او میگفت: در اولین تماسم که با موحدی داشتم، درک کردم که شخصیتی بزرگ است و از نظر علم و عمل کامل، و از اهداف عالی و روحیه سرشاری برخوردار بود. بدون ترس و هراس با جوانان زندانی اعم از شیعه و سنی ارتباط میگرفت و با تجربیاتی که داشت آنها را به مقاومت و بردباری در برابر فشارها توصیه مینمود. جوانان کاملاً مجذوب بیانات و ارشادات او شده بودند و از جمله خودم سخنان او را تنها تکیهگاه خویش میدانستم و مجذوب کلام سحرآمیز او شده بودم. او از تاریخ سیاه افغانستان برای جوانان سخن میگفت و بیاساس بودن مکتب الحادی مارکسیسم را برای آنها تشریح مینمود. از سرگذشت و سیر مقاومت و پیروزیهای جنبشهای آزادیبخش و مبارز جهان و خصوصاً جهان اسلام سخن میگفت و به آگاهی ما میافزود.
آهسته آهسته همه جوانان چون پروانه بهدور شمع وجودش جمع گشتند و از نور کلامش سود میبردند به گونهای که بهطور مخفیانه کلاس درس تفسیر قرآن دایر کرد و آیههایی از قرآن را برای جوانان ترجمه و تفسیر مینمود و نسبت به مسائل جاری تطبیق میداد تا پایههای مقاومت پیشگی جوانان را مستحکمتر نماید؛ چون اکثر جوانان از قشر تحصیلکرده بودند، مخصوصاً از قشر طلاب و دانشجویان اهلسنّت تشکیل میشدند، لذا عدهای از مولویهای اهلسنت که آنها هم در زندان بودند عکسالعمل نشان داده و به دلیل تعصب خشک و بیپایهای که داشتند جلسه درس تفسیر قرآن ایشان را تحریم کردند؛ ولی جوانان که مجذوب سخنان آرامش بخش او شده بودند به فتوای تحریم توجه نکردند و تا آخرین روزها در جلسه درس حاضر میشدند.
این دانشجو میگفت یکی از غمانگیزترین خاطراتم این است که من و موحدی، هیچکدام پول و خرجی نداشتیم چون ملاقات کنندهای برایمان نمیآمد، لذا شهید موحّدی به من پیشنهاد کرد که بین زندانیانی که هر هفته ملاقاتی دارند و پولدار هستند بروم و لباسهایشان را بگیرم و با دریافت اجرت، لباسهایشان را بشوئیم؛ ولی نام ایشان را نبرم چون ممکن بود کسی راضی به این کار نشود. لذا این پیشنهاد را پذیرفتم و روزهای جمعه کار میکردیم و لباس میشستیم و پول خرجمان را تهیه میکردیم. تا آخر هیچ یک از دوستان از لباس شستن موحّدی آگاهی نیافتند و همه خیال میکردند شستن لباسها کار من است!
طبق گزارش دانشجوی مذکور، شهید موحّدی یک ماه پیش از سقوط استالین وحشی افغانستان «حفیظ» خائین قرن، که همه زندانیان باید به کابل انتقال مییافتند ـ زندانیان را به بهانه انتقال به کابل تحت نظارت شدید نیروهای ارتش از زندان خارج کردند ـ ظاهراً به سوی کابل فرستاده شد ولی از حقیقت داستان چیزی نمیدانیم که انتقال به کابل بود، یا انتقال به سرای جاویدان از طریق کشتار دسته جمعی و قتل عام صحرائی!
دانشجوی فوقالذکر همراه عدهای دیگر در انتظار فرا رسیدن نوبت انتقال، مدتی در زندان قندهار ماندند تا اینکه نیروهای اشغالگر روس وارد افغانستان گردیدند و پاداش خوشرقصیهای امین جلاد را کف دستش گذاشتند. عروسک دیگرشان، ببرک کارمل را به عنوان اینکه بار دیگر خاطره شاه شجاع را در یادها زنده کنند بر سریر قدرت نشاندند و بهعنوان آزمایش جدید عفو عمومی اعلام کردند. ایشان در چنین شرایطی از زندان آزاد گردیده و به ایران مهاجرت نموده بود.
باری! بدین شیوه استوار مرد اندیشه و عمل، شهید موحّدی از میان ما رفت و چشمان خسته و به انتظار نشسته ما در راه بازگشت و رهائی ایشان خیره گشت! افسوس که این رؤیا تعبیر ناشده باقی ماند و این آرزوی شیرین در دلهای به یأس نشسته ما همچنان ناشکفته ماند و یوسف مصری ما به کنعان خانمان بازنگشت. او رفت و داغ دیدارش سینههایمان را بیش از همیشه گداخت. اگر در فراق یوسف مصری چشمان یعقوب ـ پدرش ـ سفید شد در فراق غمبار یوسف ما چشمان مادر جگر سوختهای نور بینائیاش را در پسکوچه انتظار گم کرد.
داستان موحّدی از هر داستانی غمانگیزتر بود. فراق یوسف، وصل و رسیدن را درپی داشت اما فراق موحّدی وصل به خانمان را درپی نداشت، و چون حیات پربار امام موسی بن جعفر(ع) ـ کوکب هفتم ولایت ـ وصل به معبود و حق را در پی داشت که در زندان وحشیترین هارون قرن، جام سرخ شهادت نوشید؛ با یک تفاوت که دیگر کسی نبود تا جسد مطهر موحّدی را بر سر کوچه دوستان و اقوام و محبانش بگذارد تا تشییع شود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
.
انتهای پیام /*