پرتال امام خمینی(س): گفتگوی ۸۳/ آیت‌الله محمدباقر شریعتی سبزواری

محمدباقر شریعتی‌نیا سبزواری خطیب، نویسنده، استاد حوزه و دانشگاه در خانواده‌ای روحانی در سال ۱۳۱۹ در در صفی‌آباد اسفراین به دنیا آمد. در جوانی برای فراگیری علوم دینی به حوزه علمیه سبزوار وارد شد و سپس برای ادامه تحصیل به مشهد مقدس مشرف گردید. ادامه دروس مقدمات مانند مطول، معالم، منطق و لمعه را در آنجا گذرانید.

چهار سال در مشهد مقدس به تدریس ادبیات و استفاده از محضر آقای میرزا جواد تهرانی و آیت‌الله مروارید مشغول بود. پس از شهادت نواب صفوی و یارانش به قم آمد و در محضر درس حضرات آیات ستوده، اعتمادی، فاضللنکرانی، مکارم شیرازی، سبحانی، مشکینی، سلطانی، تقدیری، بهجت، بهاءالدینی، قمی، صدر، شیخ مرتضی حائری، محقق داماد، وحید خراسانی، هاشم آملی، و امام خمینی(ره) حاضر شد.  وی در طول بیش از سه سال در زندان با تجاربی که از اقامت در زندان‌های ستم شاهی و برخورد با گروه‌های مختلف داشتند، باعث شد که پس از انقلاب به آموزش و مشاوره به زندانیان بپردازد. علاوه بر آن، ایشان پس از انقلاب، مسئولیت‌هایی نیز عهده‌دار بوده و برخی از آن‌ها چنین است: نماینده امام خمینی(ره) در ترکمن صحرا، گنبد و حومه جهت تشکیل کمیته مشترک بین شیعه و سنی؛ نماینده امام خمینی(ره) در ارتش و نیرو دریایی استان بوشهر؛ رئیس دادگاه انقلاب استان بوشهر؛ نماینده امام(ره) در خرم‌آباد و حاکم شرع آن‌جا رئیس بنیاد شهید و امام جمعه الیگودرز؛ مسئول واحد پاسخ به سولات و سردبیر مجله معارف اسلامی و...

از ایشان آثار متعددی مانند معاد در نگاه عقل و دین، توحید در نگاه عقل و دین، درباره سخن و سخنوری، و ... منتشر شده است. آنچه در ادامه می خوانید،  گفتگوی مفصل با ایشان است که از نظر می گذرد:

 بفرمایید که حضرت‌عالی، چه وقت، در کجا و چگونه با امام خمینی آشنا شدید؟

بنده برای تحصیلات اولیه، از سبزوار به مشهد مقدس رفتم و در آنجا «مطول»، «معالم» و مقدماتی مانند «حاشیه ملاعبدالله» و «جامع المقدمات» را خواندم. پس از مدتی، مسأله شهادت نواب صفوی، واحدی و دوستانش پیش‌آمد کرد، که آن‌ها را اعدام کرده و عکسشان را در مشهد، بر در و دیوار زده بودند. من به‌جهت علاقه شدیدی که به نواب داشتم و ایشان در زمانی کودکی من -وقتی که بیش از ۱۲ سال نداشتم- به سبزوار آمده و آقای «ساروقی» را که حافظ قرآن شده بود، به آنجا آورده بود. طلاب، علما و منبری‌ها از ایشان سؤال می‌کردند و ایشان آیات را از اول تا آخر، و از آخر به اول می‌خواند و نوع حافظه این پیرمرد برای من معجزه‌آسا بود. خوب به یاد دارم که ایشان دندان نداشت و گفته بود که دندان نمی‌گذارم و پول آن را در راه خدا انفاق می‌کنم. او یک کلاه نمدی بر سر و عبایی بر دوش داشت. مرحوم نواب ایشان را آورده بود تا مردم بدانند در ماورای طبیعت هم اسراری هست و این پیرمرد بی‌سواد، چنان حافظ قرآن است که اگر کتابی را در برابرش بگذارید که آیه در آن باشد، می‌فهمد و البته نمی‌تواند بخواند، بلکه به‌علت نورانی بودن متن آیات، آن را تشخیص می‌داد، اما اگر ابتدای آیه را می‌خواندند، می‌توانست آن را تا آخر بخواند. مردم معتقدند که کربلایی کاظم ملایری نیست، بلکه ساروقی است. ایشان در امام‌زاده‌ای این حادثه را دیده بود و ما هم به آنجا رفتیم و آن امام‌زاده را از نزدیک دیدیم. نوه ایشان هم آقایی به‌نام کریمی است که الان در اینجا زندگی می‌کند.

بنده چون در پی علاقه به نواب صفوی و جریان ساروقی و امثال این‌ها طلبه شده بودم، بسیار به نواب و یارانش حساسیت داشتم و لذا وقتی پس از شهادت ایشان، مجلسی در مسجد موسی بن جعفر(ع) در مشهد گرفتند، ما در آن شرکت کردیم و آقایی هم منبر رفتند. بعد از آن دیگر نتوانستم در مشهد بمانم و از دستگاه سلطنتی، بسیار خشمناک شدم و در سال ۴۲، برای ادامه تحصیل، همراه با آقای جعفری گیلانی به قم، هجرت کردیم. در قم هم در بین مراجع و بزرگان می‌گشتیم تا کسی را انتخاب کنیم که قیافه امام، ما را جذب کرد و با این‌که ایشان سخنی نمی‌گفت، ما به ایشان گرایش شدیدی پیدا کردیم، تا مسأله نهضت و انجمن‌های ایالتی و ولایتی، پیش آمد که ما مجذوب ایشان شدیم. ما دوست داشتیم انتقام نواب صفوی و یارانش را به‌وسیله امام -که ضد سلطنت و ضد شاه بودم- بگیریم.

بله از آنجا به ایشان علاقه‌مند شدیم و بعد از ظهرها به منزل ایشان می‌رفتیم و زمانی که در مسجد اعظم درس می‌دادند، ما هنوز لمعه می‌خواندیم و زمان درس خارجمان نبود، ولی دوست داشتیم که سیمای ایشان را ببینیم و سپس نیز با آقای جعفری گیلانی، همراه ایشان می‌رفتیم. اما ایشان از این‌که کسی به دنبال حرکت کند، بسیار ناراحت می‌شد. حتی یک دفعه بر گشت و به آقای صانعی گفت: به این آقایان بگویید اگر کاری دارند، بفرمایند؛ و الا بر گردند! و آقای صانعی هم به ما گفت و ما بر گشتیم. یک بار دیگر هم که آمدیم، آقای صانعی نبود، اما امام وقتی دید ما چندان اهل قانون نیستیم، مسیر خود را از پیاده‌رو به طرف دیگر بر گرداند و ما هم چون دیدیم امام ناراحت است، بر شتیم. این به علت علاقه ما به امام بود و این علاقه در ما وجود داشت تا آن‌که وقتی مسأله نهضت انجمن‌های ایالتی و ولایتی شد، ما خودمان را به صحنه، وارد کردیم و در منبر و سخنرانی‌ها در گوشه و کنار کشور علیه شاه و امثال آن، شرکت جستیم، بعداَ هم جزء نخستین افرادی بودیم که دستگیر شدیم؛ ما را به تهران و قزل‌قلعه بردند و این دستگیری‌ها چندین بار دیگر هم ادامه یافت.

ما از این تاریخ، با امام آشنا شدیم و امام را به‌عنوان مرجع آینده تقلید، به دیگران معرفی می‌کردیم و با این‌که هنوز ایشان رساله‌ای نداشت، به فضلا و علما مراجعه می‌کردیم و می‌گفتیم: ما بچه هستیم ولی شما به امام بگویید رساله چاپ کند. این بود که آقایان منتظری، مشکینی و دیگران خدمت امام رفتند و به ایشان اصرار کردند که ما شما را اعلم می‌دانیم؛ لذا نوشتن رساله بر شما واجب است. امام فرموده بود: «من نزد جدم رسول الله(ص) از شما شکایت خواهم کرد. شما گفتید که من اعلمم، و الا بنده اهل رساله نیستم». به‌هرحال، رساله‌ای نوشت و به آقای «مولانا» داد که ایشان آن را چاپ کرد. چندین بار هم مغازه ایشان را در آن زمان، آتش زدند. ما هم خودمان رساله را تهیه می‌کردیم و به این سو و آن سو می‌بردیم. من به یاد دارم که پدرم از اوتاد، اخیار و علمای گذشته بود. وقتی به حضور ایشان رفتم، گفتند: «من متنبه شدم که بعد از آقای بروجردی باید مقلد آقای خمینی بشوم». ما هم رساله را به ایشان دادیم.

در سبزوار هم در گوشه و کنار، شروع به منبر علیه شاه کردیم و چون عکس شاه در مغازه‌ها نصب شده بود، به آنجا می‌رفتیم، یک ساعتی می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم. این صحبت‌ها، هم با علما و هم با افراد، صورت می‌گرفت. البته از علما پول نمی‌گرفتم و از گرفتن پول، فراری بودم با این‌که آقایان به طلاب، رسیدگی می‌کردند و من نیز هیچ چیزی نداشتم، اما خداوند عزت نفس خاصی به من عنایت کرده بود که از آن‌ها پول نمی‌گرفتم. حتی به یاد دارم که یک بار، پسر آقای سیادتی از طرف آقا، سر کوچه ایستاده بود و تا من را دید، مرا صدا زد و گفت که به در مغازه‌ای که پول می‌داد، بروم. من هم به آنجا و داخل مسجدی که سر کوچه بود، رفتم و به توالت رفتم و آنجا نشستم تا آقای سیادتی رفت. شیخی که رفیق ما بود، از من پرسید: تا حالا کجا بودی؟ گفتم در توالت مسجد، پنهان شده بودم. گفت: عجب آدمی هستی! ایشان پول می‌دهد و ما هم می‌گیریم؛ شما هم بگیر. ولی گفتم من چنین کاری نمی‌کنم. من حالتی این‌چنین داشتم.

در قم، بعد از آن‌که لمعه را نزد آقای پسندیده و قوانین و مانند آن را نزد آقایی که آخرین نفری بود که قوانین می‌گفت، گذراندیم، امام هم کم‌کم بحث «قضاء عن المیت» را در حجره ای، در صحن کوچک حضرت معصومه(س) شروع کرد. ما هم به آنجا رفتیم و این درس را نوشته‌ام و اولین درس خارج ما با امام بود. بعد هم در درس آقایان وحید و مرحوم داماد می‌رفتیم؛ و فقهاً و اصولاً تحصیل می‌کردیم و مقداری از «طهارت» را نزد آقای عاملی خواندم.

 آن تقریر را چاپ نکرده‌اید؟

نه، من تقریرات خودم را نوشتم و البته خیلی ابتدایی بود و به زبان فارسی و عربی می‌نوشتم که مطالب از دست نرود. این مبدأ آشنایی من با امام با این مقدماتی که عرض کردم، برای ما بسیار دلچسب بود و دیگر اصلا غیر امام را به‌عنوان رهبر نمی‌پذیرفتیم؛ چون ایشان در نظر ما مرد میدان مبارزه بود.

برای دیگران هم تبلیغ نمی‌کردید؟

نه. امام هنوز رساله‌اش را چاپ نکرده بود که ما از ایشان تبلیغ می‌کردیم، اما خیلی مواظب بودیم که امام از جریان، آگاه نشود. البته امام که می‌دانست ما علاقه‌مندی بسیاری داریم و رفت‌وآمد می‌کنیم، تقریباً با ما آشنا بود. در ماه رمضانی، برای ایراد منبر، به شیراز رفته بودم که آقای مصباحی که اهل شیراز و شاگرد امام بود، برای من نقل کرد که وقتی دیدیم همیشه در اطراف قم، از آقای نجفی مرعشی ترویج می‌شود، رساله امام را به طلاب دادیم و منتشر کردیم، اما امام که فهمیده بود، یک روز مرا احضار کرد. من به خدمت ایشان رفتم و ایشان پرسید: «شما پول دادی رساله خریدی و به دیگران دادی که از ما ترویج کنند؟». گفتم: «بله». گفت: «خدا تو را لعنت کند! چه کسی گفته از من ترویج کنی؟ بگذارید امام زمان(عج) هرکه را می‌خواهد، به جایی برساند».

گفتنی است که در آن زمان، ما واقعاً معتقد بودیم که امام زمان(عج) مرجعیت را تعیین می‌کند، اما امروز به‌قدری رساله نوشته‌اند که یقین کردیم امام زمان(عج) هیچ دخل و تصرفی در زمینه مرجعیت به این شکل ندارد و هرکسی برای خودش رساله می‌نویسد.

خلاصه آن‌که، آقای مصباح می‌گفت: «من گریه‌ام گرفت و گفتم: حاج‌آقا، من وظیفه شرعی خودم می‌دانستم» و سپس از حضور امام، بیرون آمدم. مرادم این است که امام کسانی را که از ایشان ترویج می‌کردند، طرد می‌کرد؛ برخلاف دیگران که چنین افرادی را جذب می‌کردند. البته ما کار دیگران را هم خلاف نمی‌دانیم، چون هرکسی یک مذاق دارد ولی بیشتر، علاقه‌مند به کسانی هستیم که از ریاست و هوای نفس، دوری می‌کنند. البته کار دیگران هم هوای نفس نیست، بلکه شاید وظیفه شرعی خودشان می‌دانند، اما ما بیشتر به امام، گرایش پیدا کردیم. بعد از درس «قضاء عن المیت» هم مقداری از اصول را خدمت امام خواندیم که ایشان تبعید شد.

نقش امام در آوردن حاج‌شیخ عبدالکریم به قم، و رابطه ایشان با آیت‌الله بروجردی

 آیا امام در آوردن حاج‌شیخ عبدالکریم حائری به قم، نقشی داشت؟

 در زمانی که حاج‌شیخ عبدالکریم حائری به قم آمد، من در مشهد بودم و در قم، حضور نداشتم، اما آنچه بر اثر کنجکاوی به دست آوردم، این بود که امام شاگرد حاج‌شیخ عبدالکریم حائری بود و از ایشان ترویج می‌کرد، اما امام در آن زمان هنوز در جامعه جا نیفتاده بود؛ به‌خصوص که کناره‌گیری هم می‌کرد، ولی تا آنجا که من می‌دانم، ایشان از آقای بروجردی، بسیار ترویج می‌کرد و حتی آقایی می‌گفت: عبایش از دوشش افتاده بود و می‌گفت: «بگذارید این سید، مرجع تقلید بشود؛ در حق آقای بروجردی، کارشکنی نکنید!». ایشان بسیار حساس بود و طبعاً جزء شاگردان ممتاز آقای بروجردی هم بود، اما پس از این‌که جریان نواب در زمان آقای بروجردی، پیش آمد و ایشان را اعدام کردند، دیدم که امام وقتی برای ملاقات و سفارش، نزد آقای بروجردی رفته بود، آقای «حاج‌احمد بروجردی» در آنجا اجازه نداده بود امام با ایشان ملاقات کند. آقای بروجردی هم، چون ذهنش را خراب کرده بودند، اقدامی نکرده بودند و این کار از طرف شیخ‌علی لر و امثال او انجام شده بودکه وقتی نواب صفوی و همراهانشان به قم آمده بودند، آن‌ها را زده و به حوض انداخته و سپس شایع کرده بودند که: این‌ها آمده‌اند که حوزه و درس‌ها را به هم بزنند و درس‌ها را تعطیل بکنند.

آقای بروجردی هم از آن جهت که حساسیت بسیاری به درس‌ها داشت، اقدام چندانی برای نجات نواب نکرد و امام از همین‌جا تقریباً عملاً با آقای بروجردی، قهر کرد. من احساس می‌کردم که از این به بعد، گرایشی کمتری به آقای بروجردی دارد و خودش منزوی، درس می‌دهد و به خانه بر می‌گردد؛ در مجالس و محافلی هم که آقای بروجردی داشت، کمتر شرکت می‌کرد، اما چیزی هم علیه ایشان نمی‌گفتند. امثال آقای شریعتمداری هم آقای بروجردی را تبلیغ می‌کردند و حتی با این‌که رادیو را حلال می‌دانستند، ولی چون آقای بروجردی آن را جایز نمی‌دانست، امام می‌گفت: «شنیدن مدح ظالم، حرام است» و به همین علت، رادیو گرفته نمی‌شد تا آن‌که در اواخر، آقای منتظری و کسانی که آقای خمینی را به راه انداختند، حکم کردند که اشکال ندارد و پسر ایشان شهید محمد منتظری هم برای ما رادیوی دوموجی می‌گرفت تا اخبار لندن را گوش کنیم. بعد هم کتاب‌های انقلابی را می‌خرید و به ما می‌داد که مطالعه کنیم، ولی پولش را هم از ما می‌گرفت. بدین‌ترتیب، ما به مسیر انقلاب و امام افتادیم و به مطالعه کتاب‌های انقلابی، روی آوردیم.

تعامل امام با مراجع ثلاث

چیزی درباره تعامل امام با مراجع ثلاث را به خاطر دارید یا شنیده‌اید؟

درباره مراجع ثلاث، همین قدر می‌دانیم که به‌علت یک‌سری کارهایی که برخی از بزرگان قم، مثل مرحوم آقای الهیان قزوینی -که در «دارالشفاء» زیست می‌کرده و از اولیای قزوین به شمار می‌رفته با این‌که اصلش از گیلان است ولی در قزوین، سکونت داشت و یک‌سری مغیباتی هم از ایشان نقل شده است- انجام دادند. وقتی که امام حدود ۲۰ سال داشت، آقای الهیان تا مدرسه دارالشفاء برای مشایعت از امام می‌آمد. به ایشان اعتراض شد که: وقتی مراجع ثلاث به اینجا می‌آیند، شما به‌احترامشان فقط بر می‌خیزی و می‌نشینی، اما شما برای احترام حاج‌آقا روح الله تا آنجا می‌روید، ایشان پاسخ داد: «شما چه می‌دانید؟ روح الله رئیس آینده اسلام است. من باید از حالا نسبت به ایشان احترام کنم».

در این بین البته آقای آخوند همدانی هم در خواب دیده بود که جلسه بزرگی تشکیل شده که امام زمان(عج) و همه مراجع حضور دارند، ولی حضرت، آقای خمینی را جلو انداخت و فرمود: تو نماز بخوان. ایشان گفت: چنین کاری امکان ندارد. امام زمان هم به ایشان فرمود: شما نماز بخوان تا دیگران از تو اطاعت کنند.

خواب ایشان هم برای ما بسیار جالب بود و روزبه‌روز بر عشق ما به امام، افزوده می‌شد و از این جهت، علمای ثلاث هم برای این نوجوان (حاج‌آقا روح الله) احترامی خاص، قائل بودند.

چون ایشان به امام علاقه‌مند بود، امام هم گاهی نزد ایشان می‌رفت و دیگران هم به‌خاطر آقای الهیان، به امام علاقه‌مند بودند و مراجع بزرگ هم برای آقای الهیان، احترام قائل بودند. البته امام هم ابهت خاصی داشت که موجب علاقه دیگران می‌شد.

شخصی به‌نام سمنانی هم در قزوین بود که امام را چندان قبول نداشت، اما آقای معلم امام را به قزوین برد. وی می‌گفت که امام در گوش او گفت: هم خودت خیلی خری و هم استادت!

علاقه و احترام به امام به‌قدری بود که در جریان نهضت، حتی آقایان مروارید، شیخ مجتبی قزوینی و میرزا جوادآقا تهرانی، که مخالف فلسفه بودند هم به دیدار امام آمدند و من این اشخاص را به یاد دارم. یادم هست که نگاه‌های خاصی به هم می‌کردند و پیدا بود که مبادلات بسیار معنوی در آن جلسه، بین آن‌ها ردوبدل می‌شد و من در آن جلسه، شاهد بودم.

برادر آقای فلسفی هم در آن زمان بود؟

نمی دانم، آن‌ها البته یک بیانیه را برای مرجعیت امام، امضا کردند.

من حتی معتقدم که این آقایان در مسأله ضدیت با فلسفه هم بعد از ملاقات با امام، عقب‌نشینی بسیاری کردند و علتش این بود که من «اصول فلسفه» را نوشته بودم که به خدمت آمیرزا جوادآقا و آقای مروارید رفتم و هر دو، آن را تأیید کردند و گفتند که آن را چاپ کنید. من پنج جلد این کتاب را شرح زده‌ام و این غیر از شرحی است که آقای «مطهری» نوشته. من شرح آقای مطهری را با متن «علامه» یکی کردم و در جاهایی که ابهاماتی دارد، شرح زدم و لذا «تحلیلی بر اصول فلسفه و روش رئالیسم» نام گرفته. میرزا جوادآقا می‌گفت: خدا بر توفیقاتت بیفزاید؛ برو و همین «اصول فلسفه» را چاپ کن؛ و آقای مروارید هم بی‌آن‌که بداند آمیرزا جوادآقا چنین گفته، به من پیشنهاد می‌داد که آن را چاپ کنم و این رفتار از آن دو -که مخالف فلسفه بودند- عجیب بود و نشان می‌داد که تحت تأثیر واقع شده بودند. بعد هم آقای میرزا جوادآقا گفت: من کتابی به‌نام «مقصود الطالب» را علیه فلسفه نوشته‌ام و هرچه آمدند تا آن را تجدیدچاپ کنند، اجازه ندادم. این حرف را خود ایشان به من گفت و نشان می‌داد که بسیار عقب نشسته‌اند و لذا بعد از ملاقات با امام، علیه فلسفه هم سخنی نمی‌گفتند. اوضاع بعد از این دیدار، بسیار تغییر کرد و با تمام وجود هم امام را تأیید می‌کردند.

امام خمینی و اصلاحات و استقلال حوزه

 امام خمینی، اصلاحات حوزه را در چه می‌دانست؟ و در این زمینه چه نقشی داشت؟

 امام اصلاحات حوزه را به مراجعی مثل آیت الله گلپایگانی، که احترام بسیاری برایشان قائل بود، واگذار کرد؛ و چون خودش رهبر شده بود، دخالت نمی‌کرد، بلکه می‌فرمود: هرچه مراجع می‌گویند، دنبال ایشان بروید. لذا اصلاحات حوزه از همین علمای ثلاث (آقایان: گلپایگانی، شریعتمداری و نجفی) انجام می دادند و امام هم تأیید می‌کرد.

 پس خود امام، رأساً وارد نشد.

نخیر، امام رأساً وارد کار نمی‌شد.

امام خمینی، استقلال حوزه را در چه می‌دانست و چه فعالیت‌هایی در این زمینه کرد؟

ایشان استقلال حوزه را در این می‌دانست که نباید به دولت اسلامی، وابسته بشود. حتی به یاد دارم که آقای شهید بهشتی فرمود: ما خدمت امام رفتیم و صحبت کردیم که اجازه بدهند حوزه، حقوقی برای مبلغان، قرار بدهند و مبلغانی که برای تبلیغ می‌روند، از مردم، پولی نگیرند؛ چون وقتی از مردم، پول می‌گیریم، اثر منفی دارد. ایشان می‌گفت: بعد از این‌که یک ساعت سخن گفتیم و گمان می‌کردیم امام تحت تأثیر واقع شده، در یک جمله فرمود: «مبلغان، مثل زمان شاه باید با مردم، تعامل اقتصادی داشته باشند؛ یعنی مردم از آنان دعوت کنند و پول بدهند»؛ یعنی نباید وابسته به دولت بشوند. این است که احساس می‌کردیم امام چندان دوست نداشت حوزه به دولت، وابسته بشود.

مخصوصاً وابستگی مالی.

 بله ایشان درباره مبلغان، چنین نظر داشتند که مثل سابق در زمان شاه، مردم آن‌ها را دعوت کنند و به ایشان پول بدهد؛ یعنی مبادله و سنت‌ها مانند گذشته، برقرار باشد.

نحوه تعامل امام با زعمای وقت حوزه

نحوه تعامل امام با زعمای وقت حوزه، چگونه بود؟

عرض کردم که تعامل، در همین بود که بسیار دوست می‌داشت زعما در حوزه، دخالت بکنند و با آنان زاویه نداشت. اصلا همه امور را به طور کلی به آقای گلپایگانی و دیگران و اگذار کرد. پس از این بود که امتحانات حوزه را برقرار کردند و من خودم جزء همان امتحان‌شونده‌ها بودم؛ چون من درباره معاد، بسیار کار کرده بودم، وقتی به معاد رسید، چند سؤال در این‌باره از علما کردم و همه ماندند؛ لذا گفتند: ما نباید شما را امتحان می‌کردیم، ولی چون مسؤلان حوزه، این‌گونه دستور داده بودند، از شما امتحان گرفتیم؛ لذا از شما معذرت می‌خواهیم. ایشان نتوانستند پاسخ مرا بدهند؛ چون من ۱۵ سال بود که درباره مساله معاد، کار می‌کردم و مشکلات را با آقای مطهری، در میان می‌گذاشتم. حتی زمانی که کتاب «معاد» خودم را با پدرخانم آیت‌الله ورامینی که هم‌دوره ایشان بود، به حضور ایشان بردم اما نمی‌خواست کتاب مرا مطالعه کند و می‌گفت: من وقت ندارم. اما بعد به من گفت: یک آقایی هم ادعا می‌کند که ۷ سال درباره معاد می‌نویسد. آیا شما او را می‌شناسید؟ من هم که ناراحت شده بودم، گفتم: او خود من هستم که آمدم سؤالاتی کردم ولی شما «سَمبَل» فرمودید! تا این را گفتم، گفت: آن را می‌خوانم. لذا از اول تا آخر کتاب را که نزدیک به ۴۰۰ صفحه بود، خواند و به من اصرار کرد که آن را چاپ کنید؛ و من هم آن را چاپ کردم. شخصیت دیگر هم علامه محمدتقی جعفری بود که به چاپ آن، علاقه داشت و یک مقدمه هم بر این کتاب نوشت و این مقدمه هم الان موجود است.

بعد از آیت‌الله گلپایگانی، کدام‌یک از مراجع، مورد توجه امام بود؟

طبعاً به آقای منتظری عنایتی داشت، ولی معتقد بود که نباید دیگران را هم بکوبیم. ایشان بر این امر، تأکید داشت و حتی در مورد آیت‌الله شریعتمداری می‌فرمود: «ایشان استخوانی در حوزه است و نباید ایشان را بکوبیم،» تا آن‌که جریان «خلق مسلمان» پیش آمد. ایشان هم آن را به آقایان خامنه‌ای و هاشمی رفسنجانی واگذار کرد و البته بعد هم شلوغ شد؛ اوضاع به هم خورد و کاری که نباید می‌شد، شد.

امام و تجربیات مراجع در اداره حوزه

امام از تجربیات مراجع، مثل بزرگان حوزه قبل از خودش، در حوزه، استفاده کرد؟ ۱۵ سال مرحوم آیت‌الله حاج‌شیخ عبدالکریم، ۸ سال آیات ثلاث و ۱۵ سال هم آیت‌الله بروجردی، زعامت حوزه را به عهده داشتند. امام تجربیات این سه دوره را اعمال کرد و به آن‌ها توجه داشت؟

بله، امام به روش آن‌ها احترام می‌گذاشت و حتی وقتی که اعتراض کردند که چرا مرحوم حاج‌شیخ عبدالکریم، قیام نکرد و شما قیام کردید؟ امام فرمود: در آن زمان، وظیفه، همان بود که حاج‌شیخ عبدالکریم انجام می‌داد، ولی در زمان ما وظیفه این است و لذا عمل آن‌ها را هم تأیید می‌کرد.

امام فرموده بود: اگر در زمان او بودم، همان کاری را می‌کردم که ایشان کرد؟

 بله، این را هم فرمود که اگر در زمان ایشان بودم، همان روش را ادامه می‌دادم و اگر آن‌ها در زمان ما بودند، روش، همین بود که ما انجام دادیم. این بود که امام برای گذشتگان، احترام بسیاری قائل بود و حرمت مراجع را همیشه حفظ می‌کرد و هیچ‌گاه، لب به انتقاد از آنان نمی‌گشود.

 امام خمینی چه خلأهایی را در حوزه، احساس می‌کرد؟

 امام از این نظر که سطح حوزه، قدری پایین آمده بود، نگرانی داشت و می‌خواست که درس و بحث‌ها را به همان روش سنتی، ادامه پیدا کند؛ طلبه‌ها مجتهد بشوند و حتی منبری‌ها هم مجتهد باشند. ایشان عنایت بسیاری به «ملایی» طلاب داشت و این‌که نباید حوزه، رها باشد، بلکه نظم و قانونی در آن، برقرار باشد؛ لذا نظم و قانونی را که مراجع به وجود آورده بودند، قبول داشتند.

خودش هم بسیار منظم بود.

 البته امام خدای نظم بود، آقای دکتر بهشتی هم نظم بسیاری داشت، اما خود امام از نظر نظم، بسیار عجیب بود. ایشان دو درس می‌داد و می‌گفت: تمام همّ و مطالعات من بر اصول و فقه، متمرکز است؛ اما تعجب می‌کنم که آقایان از این درس به آن درس می‌روند! ایشان این رویه را درست نمی‌دانست و معتقد بود که به این شکل، به نتیجه نمی‌رسند. ایشان می‌فرمود که آقایان مطالعه و تحقیق کنند و در اجتهاد، ممحض باشند نه این‌که از این درس به آن درس بروند. حتی یک بار به امام، عرض کردم: الان قانون سربازی وجود دارد و مردم برای مدتی به سربازی می‌روند. شما سربازی طلاب را برای تبلیغ، قرار بدهید؛ چون بسیاری از مناطق هست تاکنون یک مبلغ هم به خود ندیده است. شما امر بفرمایید که طلاب را برای چهار ماه یا بیشتر، به‌عنوان سربازی به آن مناطق بفرستند. ایشان به من گفت: من چنین امری نمی‌کنم.

دلیلش چه بود؟

دلیلش این بود که ایشان معتقد بود تبلیغ اجباری، فایده‌ای ندارد، بلکه طلاب باید خودشان داوطلبانه به تبلیغ بروند.

 امتیازات دوره امام بر دوره‌های قبلی، مثل دوره آیت‌الله بروجردی و آیات ثلاث داشت؟

اولاً روحانیت در زمان امام، عزتی پیدا کرده بود که در گذشته، اصلا وجود نداشت؛ به‌خصوص در زمان پهلوی، توهین‌های بسیاری به آخوندها می‌کردند و شرائط به‌شکلی بود که اصلا برای آخوند، ارزشی قائل نبودند، اما وقتی انقلاب شروع شد، احترام روحانیت آن‌قدر اوج گرفت که هرجا در خیابان، یک روحانی می‌دیدند، خود مردم او را جلو می‌انداختند و در تظاهرات علیه نظام، شرکت می‌کردند؛ یعنی اصلا برای روحانیت، موقعیت و عزتی قائل بودند.

دوره طلایی بود؟

 انصافاً دوره طلایی روحانیت بود. در همه ابعاد حوزه؛ هم در ابعاد حوزوی؛ هم در ابعاد تبعیت مردم و در احترام گذاشتن به روحانیت در مجالس و محافل.

 امام خمینی در رابطه با تعامل حوزه با حکومت و نظام هم اقدامی داشتند؟

 بله، ایشان البته می‌گفت که فکر حکومتی را باید آقایان علما استنباط کنند و در اختیار حکومت بگذارند؛ و حکومت اسلامی از حوزه، جدا نیست؛ منتها خود آقایان روحانی تا سرحد امکان نباید در اعضای حکومت، دخالت کنند.

یعنی نظر امام، نظارتی بود یا دخالتی؟

 هم نظارتی بود و هم دخالتی؛ اما بیشتر، نظارتی بود، ولی دخالت در این حد بود که رئیس قوه قضائیه یا رئیس‌جمهوری باید آخوند باشد و در امثال این پُست‌ها عنایتی داشت، اگرچه رئیس‌جمهوری، شخص غیرروحانی هم شد و بعد که مردم، خیانت‌هایی از غیرروحانی دیدند، گرایش پیدا کردند که رئیس‌جمهوری هم باید روحانی باشد، امام به آقایان باهنر و رجایی و امثال این‌ها بسیار عنایت داشت، اما بنی‌صدر آمد و برنده شد. می‌خواهم بگویم که امام در اول کار، دوست داشت که طلاب جز در موارد ضرور (مثل قضاوت) دخالتی در حکومت نکنند.

نوآوری‌های علمی امام

بفرمایید که امام چه نوآوری‌هایی در فقه، اصول، اخلاق و فلسفه داشت؟

کتاب‌ها و آثار امام این امر را نشان می‌دهد و من حتی یک بار، بررسی کردم و نتیجه را در قالب یک نوشته با نام «امتیازت و نظرهای نوی امام در فقه، فقاهت، فلسفه و اخلاق» به آسیدحسن خمینی دادم که آن را در نشریه «حریم امام» چاپ کنند، ولی متأسفانه چاپ نشد.

سؤالی هست که درباره امام از شما نکرده باشیم و شما دنبال فرصتی بودید که آن را مطرح کنید؟

آنچه باعث شد امام در دل ما بنشیند، بی‌اعتنایی امام به ریاست؛ و به شهرت‌طلبی و بی‌اعتنایی به تشریفات ظاهری بود. شخصی که پدرش فوت کرده و منبری معروفی هم بود، برای من تعریف کرد که امام به ما فرمود: برای مراسم فاتحه‌خوانی پدر شما می‌آیم. این جلسه در پایین‌شهر قم، برگزار می‌شد. ایشان می‌گفت: ما گاو و گوسفندی را برای قربانی، فراهم کرده بودیم که متوجه شدیم امام قصد دارد به جلسه نیاید. من با ناراحتی نزد امام آمدم و گفتم: مردم منتظرند و ما هم تدارک بسیاری دیده‌ایم. ولی ایشان گفت: «من به این جلسه نمی‌آیم». به ایشان گفتم: «من اسم شما را آورده‌ام و در راه شما به زندان رفته‌ام». ایشان گفتند: «بی‌خود، اسم مرا بردید؟ چه کسی گفته اسم مرا ببرید؟!»

امام در این مسائل، عجیب بود و حتی موجب شد که برخی، از ایشان روی بگردانند و برگردند. از آقایی اهل شیراز که نامش را نمی‌برم، پرسیدم: چرا امام را رها کردید؟ گفت: چون دیدم در کوه آقای خمینی، شکار نیست! یعنی امام پولی نمی‌دهد و واقعاً هم امام همین‌گونه بود و بی‌جهت به کسی پول نمی‌داد. این درحالی بود که ما از ایشان ترویج می‌کردیم، اما نه برای ترویج رساله‌شان اجازه می‌دادند و نه خودشان به احدی، رساله نمی‌دادند، باعث شده بود که علاقه ما به ایشان بیشتر بشود، درصورتی که آقایان دیگر به مریدانشان محبت می‌نمودند و گاهی رسیدگی می‌کردند و گاهی پاکتی می‌دادند. یکی از علل علاقه بنده و امثال بنده، همین بود، اما شاید دیگران وقتی ببیند دست مرجعی بسته است و مظهر «یا ممسک» خداست، از پیرامونش پراکنده می‌شوند.

چند خاطره از ویژگی‌های اخلاقی حضرت امام

این جریان را هم عرض کنم که وقتی امام به تهران، پای درس استادشان آیت‌الله شاه‌آبادی می‌رفتند، ایشان احترام بسیاری از امام می‌کرد و می‌گفت که روح الله، روح الله است. شما چه می‌دانید؟ مثل آقای الهیان که می‌گفت: «این، رئیس آینده اسلام است و من از حالا باید به او احترام بگذارم». از آن طرف هم یکی از مسائل، شجاعت امام بود که هیچ نمی‌ترسید و این ویژگی عجیبی در ایشان بود که ما را هم نترس بار آورده بود. حتی وقتی که در مازندران، ما را دستگیر کردند و به ساری بردند، ساواکی به من گفت: «بهتر نبود که این آقای خمینی، درسش را ادامه می‌داد و در سیاست، دخالت نمی‌کرد؟». او خواست توهین کند، ولی من بی‌اختیار، مشت بر روی میز کوبیدم و گفتم: اگر شما به آقای خمینی، اهانت بکنید، من به شاه، توهین می‌کنم!». ما درحالی که قبلاً از یک پاسبان هم می‌ترسیدیم، امام ما را به‌گونه‌ای شجاع، تربیت کرد که یادم هست در شوش دانیال، منبر بودم و با آن‌که تمام ژاندارمری با اسلحه آمده بودند، همانجا علیه نظام سخنرانی ‌کردم و هر آن، ممکن بود تیری به‌سوی منبر، شلیک کنند. این شجاعتی که در طلبه‌ها ایجاد کرد، بسیار عجیب بود. حتی آقای شیخ علی اصغر مروارید -که خدا رحمتش کند- می‌گفت: «آقای خمینی، شما چون پول نمی‌دهی، ما شما را دوست داریم». این حالت در هیچ مرجعی دیده نمی‌شد و موجب شد که خیلی‌ها از امام بر گردند. در تهران هم افرادی می‌گفتند: امام رفقای خودش را هم نگه نداشت؛ پول به آنها نداد و ... . ولی این خاصیت را امام داشت که هرکس به ایشان نزدیک بود، خودش می‌توانست پول به دست بیاورد و از مریدان امام بگیرد و به انقلاب و نهضت، کمک بکند.
جریان دیگری هم که عجیب بود، جریان آقای دکتر محمد صادقی است. در زمانی که همه جا را خفقان گرفته بود، حضرت امام مجلسی گرفته بود که دکتر صادقی به آنجا دعوت شد. دکتر صادقی آمد و با شجاعتی، تمام خفقان را در هم شکست و زمانی که سخن می‌گفت، ما محظوظ بودیم؛ چون سکوت، همه جا را گرفته بود. بعد از این سخنرانی، ساواکی‌ها آماده بودند که ایشان را دستگیر کنند، ولی امام رفت در ماشین نشست و گفت: بگویید آقای صادقی نزد من بیاید. آقای صادقی را به خانه خودش برد و بعد هم موفق شد فرار بکند. آن زمان، جرأت نمی‌کردند کسی را از منزل آقای خمینی، دستگیر کنند.
خاطره‌ای از شهرت‌گریزی حضرت امام

یکی از ویژگی‌های امام این بود که برای آیت‌الله بروجردی، مراسم فاتحه‌خوانی نمی‌گرفت؛ چون هرکس مجلس فاتحه برای ایشان می‌گرفت، بدین‌معنا بود که بعد از آیت‌الله بروجردی، من مرجع تقلیدم و به‌علت همین برداشت، مراسمی بر گزار نکرد و هرچه آیت‌الله منتظری و دیگران فشار می‌آوردند، مقاومت می‌کرد تا آن‌که مجبور شد مراسم فاتحه‌ای گرفت و به آقای «آل‌طاها» گفت که اصلا نامی از من نبر و نگو این مراسم از طرف چه کسی است. آقای آل‌طاها نیز به منبر رفت و گفت که بانی مجلس، اجازه نداده نامی از او ببرم، ولی من می‌دانم که به اسلام، باور دارد. ولی به‌هرحال، همه متوجه شدند که این جلسه را ایشان بر گزار کرده است.
این ویژگی‌ها را که از حضرت امام می‌دیدیم، علاقه خاصی به ایشان پیدا می‌کردیم. ایشان گاهی هم لبخندی می‌زد که بسیار شیرین بود. فرزندان شیخ عباسعلی اسلامی سبزواری، درحالی که کوچک بودند، همه طلبه شده بودند. زمانی که در منزل آقای مکارم، نشسته بودیم و امام به بازدید آقای مکارم آمده بود، وقتی این بچه‌طلبه کوچک وارد شد، امام در مقابلش ایستاد و همین امام که برای بچه‌طلبه‌ها می‌ایستاد، برای ستمگران، صدام‌ها و امثال این‌ها در عراق، تکان نمی‌خورد.
یکی از خاطرات خود من این است که یک بار گفتند: رئیس کل ساواک، «پاک‌روان» -که ما او را «نجس‌روان» می‌گفتیم- قصد دارد به خانه امام بیاید. ما هم با آقای جعفری به آنجا رفتیم و ایستادیم تا ببینیم امام چه‌کار می‌کند. این‌ها آمدند و یک عده از ساواکیان قدبلند هم پیرامونشان بودند که وقتی وارد شدند، یک دلهره و وحشت در طلاب، ایجاد کرد، اما امام «کالجبل الراسخ لا تحرکه العواصف و القواصف» در برابر پاک‌روان، تکان نخورد و او در آنجا نشست و گفت: من یک‌سری مطالب خصوصی دارم که باید در اندرون، عرض کنم. ایشان فرمود: ما امر خصوصی با اصحابمان نداریم، و هرچه او صحبت کرد، ایشان جوابش را هم نداد و زمانی هم که بلند شد، امام تکان نخورد. من عظمت امام را در مقابل آن ساواک جهنمی که می‌ریختند و می‌کشتند، به چشم خودم دیدم، درحالی که بسیاری از آقایانی که به منزلشان رفته بودند، در مقابل پاک‌روان و همراهانش برخاسته بودند و حتی در بیت امام هم اطرافیانی مثل محمدی گیلانی از جا بلند شدند، اما امام تکان نخورد. من عظمت این جمله «نهج البلاغه» را که می‌فرماید: «عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ»، واقعاً در امام بزرگوار دیدم.
در دوران نهضت و قبل از انتخابات انجمن‌ها، یک عده از دانشجویان آمدند و ما آن‌ها را به حضور امام بردیم. یک دانشجو بود که سخنرانی می‌کرد و می‌گفت: از زمانی که نهضت روحانیت، شروع شده، ما در دانشگاه داریم سرفراز، نماز می‌خوانیم و زمانی که علما نهضت نکرده بودند، ما سرشکسته بودم. این دانشجو می‌گفت که ما نزد آقای نجفی، گلپایگانی و دیگر مراجع رفتیم. اما وقتی این دانشجو در آغاز سخنش بسم الله را به زبان آورد، امام به‌یک‌باره، نگاهی گیرا به او کرد که:
چشم‌گیرنده تر از چنگل شاهین قضاست مژه‌برگشته‌تر از بخت من بی‌سروپاست

دان‌جو با دیدن نگاه امام، به چنان لکنتی افتاد که هیچ‌یک از کلماتش مشخص نبود. امام میکروفن را از دست او گرفت و فرمود: «به یک معنا ما پنجاه سال است که دانشگاه داریم، اما دانشگاه وابسته و استعماری ...» و تاریخچه‌ای از دانشگاه را بیان کرد که ما فکر نمی‌کردیم آن را بداند. این هم یک خاطره عجیب بود که امام صحبت کرد.

جریان دیگر هم اعلامیه شش‌ماده‌ای شاه به مناسبت «اصلاحات اراضی» و مانند آن بود که امام شجاعتی عجیب از خود نشان داد و فرمود: «شاه‌دوستی یعنی غارتگری؛ شاه‌دوستی یعنی ضربه زدن به اسلام». خفقان عجیبی بود که آقای خزعلی به من رسید و گفت: من می‌خواهم به کویت بروم و الحمدلله که ویزای من درست شده است و الا با این سخنرانی، دیگر به ما اجازه نمی‌دادند به کویت برویم. سید چه غوغایی می‌کند! شاه‌دوستی یعنی غارتگری. این اعلامیه امام عجیب بود و حتی درباره «کاپیتولاسیون» سخنرانی کرد و مردم مانند ابر بهار، گریه می‌کردند. درحالی که آقایان مراجع نمی‌توانستند این کلمه را تلفظ کنند، ولی وقتی که امام این کلمه را به کار برد و توضیح داد و فرمود که: «قلبم در فشار است. خوابم کم شده. غذای من کم شده است» اشک بسیار و عجیب از مردم گرفت و حتی حاج‌آقا مصطفی هم نشسته بود و مانند ابر بهاری گریه می‌کرد. خانه امام که یک باغ بود، پر از جمعیت بود و امام در آنجا و در آن جمع، سخنرانی کرد.

. انتهای پیام /*