پرتال امام خمینی(س)/ یادداشت۶۷۷/ محمد قائم عابدی
مقدمه
واقعه شهادت مظلومانه حضرت سیدالشهدا و یاران باوفای ایشان در صحرای کربلا را میتوان یکی از پررمز و رازترین وقایع تاریخ اسلام، بلکه تاریخ بشریت دانست که پس از گذشت قریب به ۱۴۰۰سال از آن، هر ساله فوران چشمه جوشان محبت حسینی در قلوب مشتاقان و محبان اهلبیت(ع) افزونتر میگردد؛ چنانچه در حدیث شریف نبوی وارد شده است: «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَاتَبْرُدُ أَبَداً»(مستدرک الوسائل، ج۱۰، ص۳۱۸)؛ و حضرت امام خمینی تأکید داشتند که «کربلا را زنده نگه دارید و نام مبارک حضرت سیدالشهداء را زنده نگه دارید که با زنده بودن او اسلام زنده نگه داشته میشود»(صحیفه امام، ج۱۷، ص۴۹۹). فقیه عارف مرحوم آیتالله نجابت شیرازی نیز بیان داشتند که «قضیه حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام از اسرار الهی است و هرگز محو شدنی نیست»(کلمه طیبه، ص۱۱).
این واقعه در طول تاریخ، از زوایا و جهات مختلفی مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته و آثار مختلفی پیرامون آن نگارش یافته و همواره سؤالاتی درباره آن مطرح شده است. یکی از این سؤالات پیرامون عقلانیت حرکت و نهضت حسینی است که چگونه میتوان این واقعه را خِرَدپذیر دانست یا خردپذیر تبیین و توصیف کرد؟ این سؤال را در نوشتار حاضر با استعانت از قرآن کریم، روایات اهلبیت(ع) و ادبیات عرفانی بررسی میکنیم.
نفس و عقل در انسان
در علم منطق، انسان را «حیوان ناطق» تعریف کردهاند. این تعریف دو بخش دارد: حیوان ـ که جنس است ـ و ناطق ـ که فصل است ـ. حیوان را هم تعریف کردهاند «جسم نام حساسٌ متحرکٌ بالارادة»؛ یعنی حیات حیوانی آن است که جسمی، رشد و نمو داشته و ادراک و حس و حرکتِ با اراده و خواست داشته باشد. چنین حیاتی مشترک میان انسان و سایر حیوانات است. خصوصیات این حیات تغذیه، تولید مثل، احساس و حرکت ارادی است؛ لذا آنچه اراده و غریزة حیوان میطلبد این است که بخورد، بیاشامد، تولید مثل کند و بهعلاوه خودخواهی، یعنی میخواهد خودش باقی باشد و لو با غلبه بر دیگران. آنچه موجب تمایز انسان از سایر حیوانات میشود در قوه نطق یا همان قوه تعقل و خردورزی اوست که حجت باطنی خداوند است: «إِنَّ لِلّهِ عَلَی النَّاسِ حُجَّتَیْنِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً، وَ حُجَّةً بَاطِنَةً، فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِیَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ، وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُول»(الکافی، ج۱، ص۳۵) و انسان در سایه تبعیت از آن، بهشت و بلکه بالاتر از آن رضوان خداوند را کسب میکند: «قُلْتُ لَهُ: مَا الْعَقْلُ؟ قَالَ: مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمنُ، وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»(همان، ص۲۵). به تعبیر مولوی:
غیر حس و جان که در گاو و خر است
آدمی را حس و جانی دیگر است
حس حیوان گر بدیدی آن صوَر
بایزیدِ وقت بودی گاو و خر
از طرف دیگر انسان را موجودی مرکب از جسم و روح میدانند که گاه به دنبال تأمین نیازهای جسمی خود میرود و زمانی به دنبال برآوردن خواستههای روحانی خود تلاش میکند. زیادهروی در تأمین نیازهای جسمی و مشتهیات حیوانی را پیروی از نفس یا هوای نفسانی مینامند که عقل آن را تعدیل میکند. عقل را نیز با توجه به دامنه و حیطه کارکرد آن به عقل نظری و عقل عملی تقسیم میکنند. در تعبیرات قرآنی، نفس سطوح مختلفی دارد؛ نفس امّاره(یوسف/۱۳)، نفس لوّامه(القیامة/۲) نفس مطمئنّه(فجر/۲۷). عدهای در همان نفس امّاره ماندهاند. نفس امّاره دعوت به ظلمت و دنیا میکند و پایین و فرودین است. اینها به جای اینکه بالا روند، فرومیروند و به جای اعلیعلیین، اسفلالسافلین را دنبال میکنند «أُولٰئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»(اعراف/ ۱۷۹). عدهای فراتر رفته و به نفس لوامه دست مییابند و عدهای که نفس خود را تابع عقل کردهاند به نفس مطمئنه راه مییابند. بُعد عقل هم درجات و سطوح و معانی مختلفی دارد. عقل جزوی(عقل ابزاری، عقل بازاری، عقل اکتساب، عقل معاش) ـ به تعبیر مولانا ـ و عقل کلی. آنچه انسان را انسان میکند و تا اعلی علیین میبرد عقل کلی است:
مایده عقلست نی نان و شِوی
نور عقلست ای پسر جان را غِذی
نیست غیر نور آدم را خورش
از جُزِ آن جان نیابد پرورش
زین خورشها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بوَد نه آنِ حُر
تا غذای اصل را قابل شَوی
لقمههای نور را آکل شوی
عقل دو عقل است اول مکسبی
که درآموزی چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بوَد
چشمهٔ آن در میان جان بوَد
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گَنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همیجوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جویها
کان روَد در خانهای از کویها
راه آبش بسته شد شد بینوا
از درون خویشتن جو چشمه را
عقل و نفس همواره نزاعی درون انسان دارند. مولانا نزاع عقل و نفس را مثل شتر مجنون و خود مجنون تصویر میکند که همیشه نزاع دارند. شتر مجنون بچهای در شهری دارد که مجنون میخواهد از آن سفر کند. وقتی سوارش میشود تا به شهر لیلی برود، شتر به فکر بچه است. همین که مجنون خوابش میبرد یا غافل میشود، شتر برمیگردد. در آخر مجنون گفت ما همراه خوبی برای هم نیستیم و شتر را رها کرد. نزاع عقل و نفس مثل نزاع مجنون و شتر است؛ عقل میخواهد جایی برود و نفس امّاره جای دیگر(مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۵۳۳ ـ ۱۵۶۱). عقل انسان با ابزار شناخت و معرفت، سیر و رشد کرده و بالا میرود و از عقل جزئی به عقل کلی میرسد تا آنجا که جز خدا نبیند؛ یعنی خودش را هم نبیند که این رسیدن به مقام فناست. این معرفت در بُعد نظر است:
آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس بتاویل این بود کانفاس پاک
چون بهارست و حیات برگ و تاک
مولانا میگوید عقل جزوی را همة انسانها دارند، باید یک «کاملالعقل» پیدا کنیم که آن ولیّ خداست. اگر عقل جزوی را به دست ولیّ خدا بدهی که به عقل کلی برساند، بر این نفس امّاره زنجیر میزند؛ مانند غل، آن را نگه میدارد و عقل بر نفس حاکم میشود. انسانی که به کمال رسیده عقلش بر نفسش حاکم است:
عقل تو همچون شتربان تو شتر
میکشاند هر طرف در حکم مُر
عقل عقلند اولیا و عقلها
بر مثال اشتران تا انتها
عارف رومی میگوید: عقلِ تو که شتربان نفست بود، وقتی عقل را دست ولیّ خدا دادی، او شتربان عقلت میشود. عقل تو در برابر او مثل شتر است و او شتربان، و این آن را کامل میکند و به وصال میرساند. ولیّ خدا عقل تو را از دست نفس و ظلمت آزاد میکند: «وَ یَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتی کانَتْ عَلَیْهِمْ»(اعراف/۱۵۷). امّا اگر نفس بر عقل چیره شد، عقلی که باید امیر باشد اسیرِ نفس میشود «وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ هَوَی أَمِیرٍ»(نهج البلاغة، حکمت۲۱۱) وقتی عقل تحت هوای نفس اسیر شد، انسان نفسپرست و خودپرست میشود، نه خداپرست «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَیٰ عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَیٰ سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَیٰ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَکَّرُونَ»(جاثیه/۲۳). عقل او(عقل جزوی که به کلی نرسیده) در دست نفسش اسیر میشود و هرچه نفس خواست، عقلش برای نفس برنامهریزی میکند و در خدمتش خواهد بود؛ شهوت، غضب، قدرت، ثروت.
امّا در بُعد عملی، انسان وقتی شناخت و معرفت پیدا کرد اراده نسبت به محبوبش در او پیدا میشود و هنگامی که اراده در او به حد اعلا رسید، شوق و بالاتر از آن محبّت و عشق در او ایجاد میشود. پس معرفت و محبّت و عشق با هم پیوند دارند؛ یعنی تا معرفت نباشد محبّت و عشق نیست. عشق و محبّت که آمد معرفت بیشتر میشود و همین طور ازدیاد پیدا میکند تا به فنای فی اللّه میرسد. پس عقل کلی به عشق میرساند و عقل جزوی به نفس:
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین
کربلا و تجلی عقل عاشق
توحید یک جنبه نظری دارد که «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»(محمد/۱۹). این یک فهم و دانش و معرفت است، و یک جنبه عملی که «قُلْ إِنَّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحْیایَ وَ مَماتی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ»(انعام/۱۶۲)؛ بنابراین پس از آنکه شناختیم که غیر خدا هیچ و باطل است «فَذٰلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمُ الْحَقُّ فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ»(یونس/۳۲) در مقام عمل هم تمام حرکات و سکنات زندگی مانند نماز، نُسُک و عبادات، زندگی و مرگ را برای خدا قرار دهیم. کربلا محل نزاع عقل جزوی(نفس) و عقل کلی(عشق) و در نهایت جلوهگاه توحید است. امام حسین علیهالسلام در زمین کربلا و زمان عاشورا، تجلی معرفت و محبّتی را نشان داد که برای همیشه در تاریخ ماند و تابلو معرفت و عشق و محبّت شد. در کربلا دو صف وجود دارد؛ صف عشق که تحت ولایت امام حسین علیهالسلام است و به عقل کلی رسیدند، و صف نفس که تحت سرپرستی شخص دنیاپرستی مانند عمربنسعد است و عقل جزوی و بازاری برایش برنامهریزی کرده که چطور ملک ری را بگیرد و مقرّب درگاه یزید و ابنزیاد شود. در مقاتل وارد شده که عمر سعد چندین بار این بیت را خواند که عاقل هرگز نقد دنیا را به نسیه آخرت نمیفروشد:
الا انما الدنیا لخیر مُعَجَّل
و ما عاقلٌ باع الوجود بدینٍ
اما در صف امام حسین علیهالسلام سخن از خدا و رضای خدا و آخرت است. امام در نامهای به برادرش محمد حنفیه مینویسد: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ مِنَ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ إِلَی مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ وَ مَنْ قِبَلَهُ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ؛ أَمَّا بَعْدُ فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأنَّ الآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ»(کامل الزیارات، ص۷۵). همچنین حضرت حسین(ع) هنگامی که حرّ او را از قتل ترساند، فرمود: «أفَبِالْمَوْتِ تُخَوِّفُنِی؟»(الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج۲، ص۸۱)؛ و هنگامی که استرجاع خواندند در پاسخ به سؤال فرزند خود بیان کردند: «یَا بُنَیَّ إِنِّی خَفَقْتُ خَفْقَةً فَعَنَّ لِی فَارِسٌ عَلَی فَرَسٍ وَ هُوَ یَقُولُ: الْقَوْمُ یَسِیرُونَ وَ الْمَنَایَا تَصِیرُ إِلَیْهِمْ، فَعَلِمْتُ أَنَّهَا أَنْفُسُنَا نُعِیَتْ إِلَیْنَا. فَقَالَ لَهُ: یَا أَبَتِ! لَا أَرَاکَ اللَّهُ سُوءاً أَ لَسْنَا عَلَی الْحَقِّ؟ قَالَ: بَلَی وَ الَّذِی إِلَیْهِ مَرْجِعُ الْعِبَادِ. قَالَ: فَإِنَّنَا إِذاً لَا نُبَالِی أَنْ نَمُوتَ مُحِقِّینَ. فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْنُ(ع): جَزَاکَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ خَیْرَ مَا جَزَی وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ»(همان، ص۸۲). در عصر روز نهم محرم که لشکریان ابنسعد به لشکریان امام حسین(ع) حمله کردند امام برادر خود قمر بنیهاشم را فرستادند که یک شب از آنها مهلت بگیرد و فرمودند: «إرْجِعْ إِلَیْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلَی الْغُدْوَةِ وَ تَدْفَعَهُم عَنَّا الْعَشِیَّةَ لَعَلَّنَا نُصَلِّی لِرَبِّنَا اللَّیْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ فَهُوَ یَعْلَمُ أَنِّی قَدْ أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ کِتَابِهِ وَ الدُّعَاءَ وَ الِاسْتِغْفَارَ»(همان، ص۹۰-۹۱).
همچنین آن کلمات و افعالی که از حضرت امام حسین(ع) در شب و روز عاشورا صادر شد بیان کمال توحید و فنای تام از جنبه نظری و عملی بود؛ مانند سخنان ایشان با خواهر خود در شب عاشورا و دعای ایشان هنگام حمله لشکر دشمن در صبح عاشورا و اقامه نماز جماعت در ظهر عاشورا. در آخرین کلماتشان حضرت در گودال قتلگاه فرمودند: «صَبْراً عَلی قَضائِکَ یا رَبِّ لا إِلهَ سِواکَ، یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ، مالِیَ رَبٌّ سِواکَ، وَ لا مَعْبُودٌ غَیْرُکَ، صَبْراً عَلی حُکْمِکَ یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا دائِماً لا نَفادَ لَهُ، یا مُحْیِیَ الْمَوْتی، یا قائِماً عَلی کُلِّ نَفْس بِما کَسَبَتْ، اُحْکُمْ بَیْنی وَ بَیْنَهُمْ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْحاکِمینَ»(مقتل الحسین مقرم، ص۲۸۳). آیتالله نجابت شیرازی درباره لحظه شهادت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) میفرماید: «موقع شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام روح عشق در فضای کربلا دمیده شد؛ یعنی روح مبارک حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام قیود را گداخته بودند، از بین برده بودند قبلاً، حالا که میخواستند از جسمان مبارک خارج بشوند، چه چیزی خارج میشود؟ نوری که سر تا پا نور خداست، نوری که سر تا پا محبت است، نوری که سر تا پا عشق است، یک چنین نوری صادر شد؛ لذا محیط کربلا الی یوم القیامة مرکز عشق پروردگار است، هر که بخواهد تقرب تام نصیبش شود باید سر به عتبه آقا فرود بیاورد، چند روزی در کربلا با حُسن خُلق بماند، میبیند عجب! وضعش عوض شد. نهایتِ قبض یا نهایت درهَم بودن را شخص داشته باشد، همین قدر که به عتبه آقا سر فرود آورد یا به صحن مبارک آقا یا خیمهگاه مبارک آقا برسد تأثیر قطعی میکند، البته کم یا زیادش به عهده خداست»(کلمه طیبه، ص۹۴-۹۵).
سخن پایانی
با توجه به آنچه گذشت به این نتیجه میرسیم که قیام و حماسه حسینی و حضور حضرت سیدالشهدا در کربلا عین عقلانیت(عقل کلی، عشق) است و کسانی که در مقابل ایشان قرار گرفتند پیروی از عقل جزئی(هوای نفس و عقل بازاری) خود میکردند و لذا امام صادق(ع) تصریح میکنند که این شیطنت است نه عقل: «قُلْتُ لَهُ: مَا الْعَقْلُ؟ قَالَ: «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمنُ، وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ». قَالَ: قُلْتُ: فَالَّذِی کَانَ فِی مُعَاوِیَةَ؟ فَقَالَ: تِلْکَ النَّکْرَاءُ، تِلْکَ الشَّیْطَنَةُ، وَ هِیَ شَبِیهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَیْسَتْ بِالْعَقْلِ»(الکافی، ج۱، ص۲۵). این نوشتار را با ابیات زیر به پایان میرسانم؛ امید که مقبول اهل نظر افتد:
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
چون سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هِل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
.
انتهای پیام /*