پرتال امام خمینی(س): یادداشت ۷۹۳

آیت الله حاج شیخ محمد رضا رحمت از سابقین و یاران قدیمی حضرت امام خمینی (س) و همراهان پاک باخته و ثابت قدم دوران نجف، بعد از عمری مجاهدت در راه اسلام و آرمان امام و امت در یازدهم آذر ماه سال ۱۴۰۲ دعوت حق را لبیک گفت و به جوار رحمت باری تعالی راه یافت. او که در تمام عمر شریف‌اش برعهد خویش استوار بود و همسویی با ملت را بر هر چیز دیگر ترجیح داده و با حضور در دفتر حضرت امام خمینی (س) به انجام امور شرعی مردم همت می‌گمارد، خاطرات متعددی از زمان حضور در کنار بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در نجف اشرف و همچنین در دفتر امام پس از پیروزی انقلاب اسلامی دارد. از فعالیت های برجسته این شاگرد امام ضبط سخنرانی های امام و پیاده سازی و ارسال آن برای مبارزین درداخل کشورایران بود. عضویت در دفتر امام خمینی(ره)  و پاسخگویی به مسائل شرعی و نیز دفاع شجاعانه از خواسته های به حق مردم ایران و آرمان‌های اصیل انقلاب در مقاطع مختلف علی رغم وجود سختی ها و تنگناهای زندگی و برخی محرومیت‌های اجتماعی، نشانه وفاداری و استواری آیت الله رحمت در مسیر آرمان‌های امام و اسلام ناب تا پایان عمر پر برکت او است. از وی خاطرات متعددی بر جای مانده است که به مناسبت درگذشت این یار دیرین امام منتشر می شود.

ضبط درس های امام

‏‏برای ضبط درسهای امام ضبط صوتی گرفته بودم که هم آمپلی فایر بود و هم ضبط ‏‎ ‎‏می کرد. دو بلندگو به ستون های مسجد وصل کردیم و میکروفون آن را هم جلوی منبر ‏‎ ‎‏گذاشتیم، می خواستیم که هم پخش شود و هم ضبط. به آقای محتشمی پور هم گفتم ‏‎حواستان باشد. امام وقتی که درس را شروع می کرد اول درس خیلی آرام صحبت ‏‎ ‎‏می کرد و چون مسجد بزرگ بود جمعیت انبوه معمولا از نشنیدن صدا گله داشتند. ‏‎ ‎‏روش امام هم این بود که وقتی برای درس تشریف می آورد اول چند دقیقه پای منبر ‏‎ ‎‏می نشست و بعد بالای منبر می رفت و درس را شروع می کرد. وقتی پای منبر نشست میکروفون را دید که پای منبر گذاشته شده به من فرمود: این چیه؟ عرض کردم که آقایان صدا را نمی شنوند این را گذاشته ایم که همه بشنوند. فرمود: هر کس که نمی شنود بیاید جلو. آقای محتشمی عرض کرد آقا؛ ما هم که جلو هستیم صدا را نمی شنویم. امام سکوت کرد و ما نیز سکوت امام را دال بر رضا گرفتیم. از آن روز شروع به ضبط درس ها نمودیم. بعد به تدریج آمپلی فایر و ضبط را جداگانه گرفتیم و ‏‎ ‎‏دستگاه ها را هم معمولا زیر منبر کار می گذاشتیم. این نوارها شامل درس های‏‏ خلل الصلوﺓ ‏‎ ‎‏بود که حدود ۸۵ یا ۸۶ نوار است که متاسفانه تا به حال موفق نشده ایم آن ها را‏

ضبط نوارها و مخابره به ایران

‏‏درس های خلل الصلوﺓ را به طور کامل ضبط کردم، یعنی تا آخر درس هایی که امام ‏‎ ‎‏فرمود به این وسیله ضبط شد. روال کار این گونه بود که بعد از سخنرانی که ساعت ده‏‎ ‎‏شروع می شد من ابتدا نوار را به منزل برده و بازنگری می کردم و قبل از اذان ظهر به ‏‎ ‎‏منزل امام می بردم تا نوار را گوش دهند. گاهی می فرمود مثلا فلان کلمه این طور است ‏‎ ‎‏که آن را روی یک تکه کاغذ می نوشت که فلان کلمه حذف شود یا فلان جمله حذف ‏‎ ‎‏شود دوباره ساعت سه و نیم بعد از ظهر می رفتم و نوار را می گرفتم و آن را‏‎ ‎‏اصلاح می کردم و در اختیار برادران می گذاشتم که به ایران مخابره کنند. نوارها را به ‏‎ ‎‏این شکل جمع آوری و سعی می کردم که کلکسیون نوارها را حفظ کنم. حالا چه ‏‎ ‎‏اتهاماتی به من می زدند، بماند. چون می دانستم اگر انسان خواسته باشد در این مسیر، کار مثبتی بکند بالاخره همه جور مسایل هست، همه جور اتهامات خواهد بود، ولی من اعتنا نمی کردم. نوارهایی را که تکثیر می کردم گاهی در اختیار زوار قرار می دادم، گاهی هم مغز نوار را به صورت فرض کنید یک بسته شکلات می پیچیدم و زوار با خود به ایران می آوردند ‏‏به این شکل سعی می کردم نوارهای ‏‏امام را به طور مستقیم و غیرمستقیم به ایران برسانم.‏ ‏‏نوارهای اصلی را هم خودم نگه می داشتم. در این نوارها اگر جمله ای حذف شده ‏‎ ‎‏است، دستور خود امام است و الا کس دیگری دخل و تصرفی به هیچ عنوان در ‏‎ ‎‏فرمایشات امام نداشته است.‏

جرقۀ منبر
‏‏حادثه ای را که من هیچ وقت فراموش نمی کنم در روز آخر مهر ۱۳۵۶ اتفاق افتاد. من ‏‎‏در کنار منبر نشسته بودم که امام تشریف آورد و طبق روزهای قبل پنج دقیقه پای منبر ‏‎ ‎‏نشست و بعد بالای منبر تشریف برد و مشغول تدریس شد. هنوز اوایل درس بود که ‏‎ ‎‏یک مرتبه صدای مهیبی از زیر منبر بلند شد. صدای جرقه هایی مانند رعد و برق، طولی ‏‎ ‎‏نکشید که صدا تکرار شد و من فوری دسته سیم های برق دستگاه بلندگو و ضبط را‏‎ ‎‏بیرون کشیدم. سیم ها آتش گرفت، دسته سیم ها در حالی که شعله می کشید ‏‎ ‎‏در دست من بود. روکش سیم ها که می سوخت و به تدریج پایین می ریخت یک وقت ‏‎ ‎‏من متوجه شدم حصیر نایلونی زیر پایم می سوزد. با همان دستی که در آتش می سوخت نشستم و با دست دیگر و با عبا آتش را خاموش کردم. امام چند دقیقه از منبر پایین آمد و مرا نظاره می کرد، بالاخره آتش خاموش شد. امام بالای منبر نشست و خطاب به من فرمود: اذیت که نشدید؟ عرض کردم: خیر. چون عبای من مقداری آسیب دیده بود امام پس از پایان درس به حاج آقای رضوانی دستور داد عبای دیگری برای من تهیه کنند. این جریان روز قبل از شهادت حاج آقا مصطفی اتفاق افتاد. این خاطره بسیار تلخی بود که هر وقت در ذهنم خطور می کند سخت مرا آزار می دهد.‏

منزلت هر کس به اندازه علم او
‏‏امام برای شخصیت علمی افراد بسیار اهمیت قایل بود و حتی به اندازه شخصیت علمی ‏‎ ‎‏افراد به آن ها احترام می گذاشت. ایشان شب ها نیم ساعت در بیرونی تشریف می آورد و می نشست. فضلا و طلاب هم می آمدند. بعضی که سلام می کردند امام فقط جواب سلام را می داد، برای بعضی ها نیم خیز می شد و برای بعضی هم تمام قامت بلند می شد. این روش امام بر اساس شخصیت علمی و تقوایی افراد بود، مثلا آقای شیخ حسین حلی که از علمای با فضل و بزرگوار نجف بود و دارای شخصیت علمی بود ‏‎ ‎‏منتها موقعیت مرجعیتی برای او ایجاد نشده بود. وقتی امام فهمید که وی وضع ‏‎ ‎‏زندگی اش خوب نیست، دستور داد که به او رسیدگی شود. کمک هایی را که امام به ‏‎ ‎‏فضلا، طلاب و افراد نیازمند داشت بر همین معیار بود. آقای میرزا باقر زنجانی که از ‏‎ ‏فضلا و مدرسین والامقام بود، وقتی مریض شد و تب وی قطع نمی شد و دکتر گفته ‏‎ ‎‏بود که هوای کوفه برای او مناسب تر از هوای نجف است، امام دستور داد که در کوفه ‏‎ ‎‏منزلی را کرایه کنند و آمیرزا باقر را به آنجا ببرند. یکی از شب ها من به اتفاق حاج آقا مصطفی ‏‎ ‎‏برای دیدن وی به کوفه رفته بودیم که خود آمیرزا باقر می فرمود: من باور نمی کردم که هوا تا‏‎ ‎‏این اندازه م‏‏و‏‏ثر باشد. چون همان روز اول که مقداری کنار شط کوفه توقف کردم و برگشتم ‏‎ ‎‏دیدم یک دهم تب من کم شده، فردا همین طور و بتدریج قطع شد، یعنی آن قدر هوای کوفه ‏‎ ‎‏م‏‏و‏‏ثر بود. شاهد عرض من این بود که امام بسیار به فضلا و علما اهمیت می داد و آنچه در ‏‎ ‎‏اختیار امام بود سعی می کرد که در ارتباط با فضلا و علما رعایت کند. زمانی امام دستور داده ‏‎ ‎‏بود که شهریه طلاب را در قم افزایش دهند بعضی از آقایان به امام پیغام دادند که آقا شما که ‏‎ ‎‏شهریه طلاب را اضافه می کنید ما نمی توانیم اضافه کنیم، چون نمی رسد. امام هم در جواب ‏‎ ‎‏گفته بود: شما هم اگر اطراف را جمع کنید می رسد. خود امام چون اطرافی نداشت، هر چه که بود عادلانه تقسیم می کرد.‏

بزرگواری امام
‏‏امام معمولا در تشییع جنازه و در مراسم ختم و خواندن فاتحه یکسان عمل می نمود. ‏‎ ‎‏در طول سالیان متمادی که در خدمت ایشان بودم فقط دو مورد مشاهده کردم که ‏‎ ‎‏بزرگواری بیش تری فرمود: یکی مجلس ختم مادر من بود. وقتی والده من در ایران ‏‎ ‎‏از دنیا رفت مجلس ختمی در مسجد شیخ انصاری برگزار کردم که امام هم تشریف ‏‎ ‎‏آورد و بعد از خواندن فاتحه تا آخر سخنرانی واعظی که روضه می خواند نشست. اما‏‎ ‎‏در بقیه مجالس قبلا گفته شد که امام وقتی تشریف می آورد فاتحه و یک حزب ‏‏قرآن‏‎ ‎‏می خواند می رفت و این یک مورد استثنایی بود. مورد دیگر در تشییع جنازه مرحومه ‏‎ ‎‏مادر آقای دعایی بود. چون مادر آقای دعایی زن محترمه ای بود که به خانم حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی پیغام داده بود که اگر من از دنیا رفتم آقا (امام خمینی) نماز مرا بخواند. خبر که ‏‎ ‎‏به امام رسیده بود به شوخی فرموده بود: به او بگویید لازم نیست از دنیا بروی و من ‏‎ ‎‏نمازت را بخوانم. این زن به قدری رنج کشیده و با صفا بود که تقریبا همه ‏‎ ‎‏خواسته هایش عملی می شد. یکی از آن ها این بود که می خواست قبر او در نزدیکی قبر امیرالم‏‏و‏‏منین علیه السلام زیر ناودان طلا دفن شود. خواسته دیگرش این بود که امام ‏‎ ‎‏نمازش را بخواند. و خواسته های دیگرش تقریبا همگی عملی شد. وقتی جنازه او را به ‏‎ ‎‏مسجد شیخ انصاری بردیم امام از منزل تشریف آورد و در مسجد برای وی نماز ‏‎ ‎‏خواند. بعد خودشان گوشه تابوت را گرفت و بلند کرد.‏

تربیت نوجوانان و جوانان ایرانی
‏‏من در نجف از همان سال های اول بر اساس سابقه ای که در ایران بعد از ‏‎ ‎‏تاسیس «دبستان ملی رضوی» و «کانون بحث و انتقاد دینی» داشتم از آنجا که خیلی ‏‎ ‎‏دلم برای نوجوانان و جوانان می سوخت نگران آینده آنان بودم و تلاش می کردم تا‏‎ ‎‏حد امکان بچه ها را به سمت صحیحی بکشانم. در نجف هم این فکر مرا‏‎ ‎‏آرام نمی گذاشت و درصدد انجام کاری بودم تا به این هدف برسم و البته نیاز به ‏‎ ‎‏یاری دیگران داشتم. در همان زمان آیت الله شاهرودی دبستان ملی را تاسیس کرده بود ‏‎ ‎‏و عده ای از فرزندان طلاب ایرانی، افغانی، پاکستانی و همه کسانی که فارسی زبان ‏‎ ‎‏بودند، در آن مدرسه درس می خواندند. از طرف دیگر مدرسه ایرانی ها هم که دولتی ‏‎ ‎‏بود و مخارج آن از طرف دولت ایران تامین می شد، بعضی از اموزگاران آن ساواکی ‏‎ ‎‏بودند.‏

‏‏من درصدد کار با این بچه ها بودم ولی هیچ دسترسی به آنان نداشتم. فقط یکی ‏‎ ‎‏دو نفر از رفقا بودند که می شد روی آن ها حساب کرد؛ یکی از آنان آقای حسن زاده ‏‎ ‎‏کاشمری بود که در مدرسه آیت الله شاهرودی تدریس می کرد. با وی صحبت کردم که ‏‎ ‎‏کار با بچه ها را شروع کن و آن ها را به این سمت بکشان، وی هم پذیرفت و مشغول ‏‎ ‎‏شد. پس از یکی دو جلسه یک روز با نگرانی شدیدی نزد من آمد و گفت: فلانی وضع ‏‎ ‎‏خراب است و بچه ها می خواهند مرا کتک بزنند. گفتم: مگر چه کار کردی؟ گفت: این ‏‎حرف ها را علیه شاه زدم. گفتم: حالا وقت این حرف ها نبود. گفت: چه باید کرد؟ گفتم: ‏‎ ‎‏حالا تا شما را نکشته اند برو در خانه هایشان و با آن ها صحبت کن. بگو من اشتباه کردم ‏‎ ‎‏و مساله را خنثی کن. بعد از آن من مرتب به او می گفتم شما تا این مرحله چه باید ‏‎ ‎‏بکنی. او هم مرتب گزارش می داد و من نیز هر چه در توان داشتم وی را راهنمایی ‏‎ ‎‏می کردم. بعد از مدتی آقای شیخ حسینعلی انصاری نجف آبادی هم با استفاده از یک ‏‎ ‎‏نوجوان کار را شروع کرد و او هم مشغول شد. پیشنهاد کردم که برای بچه ها جلسه ‏‎ ‎‏بگذارم و به عنوان مساله درس ادبیات عرب و ‏‏جامع المقدمات‏‏ را شروع کردم. تعدادی ‏‎ ‎‏از این بچه ها را درس می دادم و تعدادی از رفقای آنان هم آمدند تا کم کم رشد کردند. ‏‎ ‎‏آقای انصاری در مدرسه کوچکی به نام قدیری با بچه ها کار می کرد. به تدریج این ‏‎ ‎‏بچه ها که اوایل آقای حسن زاده می گفت می خواهند او را کتک بزنند و معتقد بودند که ‏‎ ‎‏شما از ما چه توقعی دارید؛ گوشت، پوست و استخوانمان از پول شاه رشد کرده حالا‏‎ ‎‏می گفتند علیه شاه چگونه فعالیت کنیم؟ کار به جایی رسید که بعد از مدتها شبانه به ‏‎ ‎‏مدرسه ایرانی ها می رفتند و عکس شاه و همسر شاه را از بین می بردند و بر دیوارهای ‏‎ ‎‏مدرسه هم مرگ بر شاه می نوشتند و فردا هم در آنجا درس می خواندند. چند نفر معلم ‏‎ ‎‏آنجا که ساواکی بودند، شدیدا دنبال این بودند که ببینند این ها چه کسانی هستند؟ حتی یکی از آنان به پروپای بچه ها پیچید. وقتی وی با تهدید بچه ها روبه رو شده بود دیگر جرات این کارها را نداشت بدین ترتیب این برادران جزو انقلابیون نجف شدند و ‏‎ ‎‏بسیاری از کارهای انقلابی را در نجف انجام می دادند و این هم از برکات امام بود.‏

چگونگی دستگیری در نجف

‏‏ماموران امنیت نجف شب جمعه ای به سرپرستی معاون امنیتی به مدرسه آیت الله ‏بروجردی ریختند. حجره من در طبقه سوم بود. مامورین امنیت عراق وقتی آمدند من ‏‎ ‎‏به داخل حجره رفتم و در را از داخل قفل کردم غافل از این بودم که می خواهند مرا‏‎ ‎‏دستگیر کنند. متوجه شدم سراغ اتاق مرا می گیرند. پشت در اتاق امدند و شروع به در زدن ‏‎ ‎‏کردند، فهمیدم لبه تیز حمله من هستم. نمی خواستم بدون سر و صدا‏‏دستگیرم کنند برای ‏‎ ‎‏این که حداقل عکس العملی انجام شده باشد. هر چه در را زدند جواب ندادم. در ‏‎ ‎‏همین وقت آقای رحمانی (نماینده سابق امام و مقام معظم رهبری در نیروی انتظامی) از ‏‎ ‎‏کربلا تشریف آورده بود. وقتی بالا آمد و دید که آن ها در اتاق مرا می زنند خطاب به ‏‎ ‎‏معاون امنیت نجف که با وی آشنا بود گفت: دنبال شیخ رحمت می گردید؟ معاون ‏‎ ‎‏امنیت گفت: بله. آقای رحمانی گفت: الان من در کربلا وی را دیدم که به ضریح امام ‏‎ ‎‏حسین(ع) چسبیده بود و زیارت می کرد.‏

‏‏وقتی این حرف را شنیدند نیروهای خود را جمع کردند و از مدرسه بیرون رفتند. ‏‎ ‎‏من سریع بیرون آمدم، نوارها، ضبط ها و مدارکی را که داشتم جاسازی کردم. البته کلید ‏‎ ‎‏دو اتاق دیگر هم در دست من بود، کلید اتاق آقای ناصری و کلید حجره سید رضا‏‎ ‎‏طباطبایی که به ایران مسافرت کرده بود. متاسفانه غفلت کردم و این دو کلید را‏‎ ‎‏جاسازی ننمودم بعد از مدتی دوباره ماموران آمدند. رفقا گفتند: پنهان شو. گفتم: ‏‎ ‎‏هیچ کس اطراف اتاق من نیاید. مجددا داخل حجره رفتم و در را از داخل قفل کردم. ‏‎ ‎‏ظاهرا بعد از حرف های آقای رحمانی به منزل پسر شیخ نصرالله خلخالی رفته بودند و ‏‎ ‎‏وی را که کلیدهای یدک تمام حجره ها را داشت با خود آورده بودند که در اتاق مرا باز ‏‎ ‎‏کند تا اتاق را تفتیش کنند.‏

‏‏چون من کلید را از داخل وارد قفل کرده بودم، از طرف بیرون اتاق، کلید داخل قفل ‏‎ ‎‏نمی شد. تمام کلیدها را داخل قفل امتحان کردند موفق نشدند تا قفل را باز کنند. طبق ‏‎ ‎‏گفته یکی از برادرانی که آنجا بود یکی از ماموران عراقی با چراغ قوه داخل قفل را نگاه ‏‎ ‎‏کرده بود من هم صدای او را شنیدم که می گفت: (های موجود) یعنی این هست. در ‏‎ ‎‏این زمان یکی از آن ها با کلت شیشه بالای در را شکست و سرش را داخل آورد. من ‏‏هم سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و گفتم چیه؟ گفت: بلند شو در را باز کن. من ‏‎ ‎‏بلند شدم و در را باز کردم. چشم های خود را به گونه ای گرفته بودم که گویی تازه از ‏‎ ‎‏خواب بیدار شده ام. دیدم که معاون ساواک و چند نفر دیگر هستند.گفتند: ‏‎ ‎‏اجازه می دهید داخل بیاییم؟ گفتم: بله بیایید. آمدند داخل و تمام وسایل مرا زیرورو ‏‎ ‎‏کردند، حتی آن پاکتی را هم که کاغذهای باطله را در آن می ریختم با خود بردند تا‏‎ ‎‏اسناد و مدارکی از من پیدا کنند. خلاصه مرا به امنیت نجف بردند و اوایل صبح به ‏‎ ‎‏امنیت بغداد بردند. رئیس سازمان امنیت عراق در آن زمان ناظم کزار آدم بسیار خبیثی ‏‎ ‎‏بود که بعد هم می خواست علیه حسن البکر و صدام حسین کودتا کند که موفق نشد و ‏‎ ‎‏کشته شد.‏

‏‏مرا به اتاق سه نفر دیگر، آقایان: محمدحسین شریعتی، سید باقر موسوی و موحدی ‏‎ ‎‏که (از برادران افغانی)، بودند بردند. آن ها را هم همان شب دستگیر کرده بودند ولی ‏‎ ‎‏بیش تر حمله متوجه من بود. وقتی به بغداد رسیدیم ما را به اتاق ناظم کزار بردند و او ‏‎ ‎‏دستور بازداشت داد. با آن مقدمات قبلی یقین کردم که ما اولین قربانیان این قصه ‏‎ ‎‏هستیم. ولی بعد که آزاد شدم و به نجف آمدم متوجه شدم که جریان دستگیری ما در ‏‎ ‎‏نجف مثل بمب منفجر شده و از پیرمرد و پیرزن گرفته تا علما و بزرگان برای نجات ما‏‎ ‎‏از چنگال بعثی ها به نذر و دعا متوسل شده بودند. واقعا ما آزادی خود را مدیون همان ‏‎ ‎‏توسل ها و عنایات پروردگار می دانیم و الا باید روی روال قربانی می شدیم. البته امروز ‏‎ ‎‏شاید کسی این مطلب را باور نکند، حق دارد چون از مسایل آن روز نجف اطلاع ‏‎ ‎‏ندارد. دو سه شب بعد از دستگیری ظاهرا شب دوشنبه برادران نقل کردند استاندار ‏‎ ‎‏کربلا شبیب مالکی خدمت امام آمده بود. این که من در هنگام دستگیری می خواستم ‏‎ ‎‏عکس العملی نشان داده بشود برای این بود که می دانستم امام روی این مساله حساس هستند. وقتی استاندار خدمت امام رسیده بود امام شدیدا به او پرخاش کرده بود که این وحشی گری ها چیست؟ چرا به مدرسه می ریزید و شیشه در را می شکنید و طلاب را دستگیر می کنید؟ شبیب مالکی گفته بود: آقا این ها نوار سید رئیس داشته اند. اخوی ‏‎‏آقای کروبی‏‎[۱]‎‏ که در آنجا بوده با اجازه از امام گفته بود مگر نگهداری نوار سید رئیس ‏‎ ‎‏جرم است؟! شما ‏‏آ‏‏ن را در صدا و سیمای خود پخش کرده اید، چه می خواهید بگویید؟ ‏‎ ‎‏واقعا نگهداری نوار حسن البکر رئیس جمهور شما جرم است و کسی حق ندارد نوار ‏‎ ‎‏سخنرانی او را داشته باشد؟ و در حضور امام با او برخورد کرده بود. شبیب مالکی ‏‎ ‎‏خیلی نگران شده و گفته بود من خودم پی گیری می کنم. لذا همان موقع که از منزل امام بیرون آمده بود خودش به بغداد تلگراف زده و پی گیری کرده بود. آزادی ما هم مدیون ‏‎ ‎‏همان برخورد امام بود و البته آن توسل ها و ختم های افراد بدون این که ما را بشناسند و ‏‎ ‎‏فقط برای رضای خدا و نجات جان چند نفر جوان بود و الا اکثر افرادی که متوسل ‏‎ ‎‏شده بودند شاید قیافه ما را از نزدیک ندیده بودند. بعد از چند روز دوباره مرا دستگیر ‏‎ ‎‏کردند و چند روز در زندان نجف نگه داشتند. سوال اول آن ها راجع به نوار آقای ‏‎ ‎‏فلسفی بود، سراغ نوار وی را می گرفتند و می خواستند فارسی صحبت کنند. یکی از ‏‎ ‎‏آنان می گفت: شما خطاب‏‎[۲]‎‏ فلسفی داشتی؟ گفتم: شخصی نوار آقای فلسفی را از ایران آورده بود و دوباره برد، حالا دست من نیست. البته آن ها دنبال نوار سخنرانی امام ‏‎ ‎‏می گشتند که الحمدلـله موفق نشدند آن را از حجره من به دست بیاورند و از این ‏‎ ‎‏جهت مقداری ضربه حیثیتی خوردند. این جریان گذشت و بعد از آن آن ها مرتب ‏‎ ‎‏مزاحم من بودند.‏

از کرامات امام تا حفاظت امام
‏‏طلبه ای از سادات اصفهان می گفت: من هفت دینار بدهکار و شدیدا ناراحت بودم. ‏‎ ‎‏وقتی شب به حرم امیرالمومنین علی علیه السلام می رفتم امام را دیدم که از حرم ‏‎ ‎‏باز می گشت. سلام کردم. طبق معمول دستشان را بوسیدم و عبور کردم. یک وقت دیدم ‏‎ ‎‏آقای قرهی دنبال من می دود. گفت: فلانی. ایستادم بعد مبلغی پول را در دست من ‏‎‏گذاشت و رفت. شمردم دیدم هفت دینار است که امام داده بود. من دقیقا یک ربع دینار ‏‎ ‎‏کمتر از هفت دینار بدهکار بودم.‏ ‏‏آن روزهایی که عراقی ها به عنوان حفاظت، امام را شدیدا محاصره کرده بودند، ‏‎ ‎‏ایشان شب ها که به حرم مشرف می شد ماموران عراقی در جلو و عقب امام راه می رفتند و خیلی هم توهین آمیز و زننده حرکت می کردند. دوستان ما از این حرکات به شدت ناراحت بودند و رنج می بردند. از طرف دیگر امام اجازه نمی داد کسی پشت سرشان حرکت کند. لذا با برادران قرار گذاشته بودیم که یکی دو نفر از رفقا مقداری جلو ‏‎ ‎‏برویم و بین مامورین عراقی و امام فاصله بیاندازیم و دو سه نفر هم عقب و دو سه نفر ‏‎ ‎‏هم از آن طرف خیابان از دور حرکات را کنترل کنیم. وی معمولا وقتی که زیارت ‏‎ ‎‏می خواند تشریف می برد. وقتی امام در پیش رو مشغول زیارت امیرالمومنین علیه السلام بود زوار ایرانی وقتی متوجه می شدند برای دست بوسی امام هجوم می آوردند. یک شب همان طور که جلوی امام حرکت می کردم و راه را باز می نمودم متوجه شدم که ‏‎ ‎‏یک نفر از پشت سر سعی می کند دست امام را بگیرد. در همان حال دیدم امام ‏‎ ‎‏دست های خود را زیر عبا بردند و دستشان را به کسی ندادند، پشت سر هم که آقای ‏‎ ‎‏محتشمی پور و دیگر برادران بودند سعی می کردند مواظبت کنند. امام وقتی برای نماز ‏‎ ‎‏تشریف بردند معلوم شد که ماموران ساواک ایران نقشه کشیده بودند که دست امام را‏‎ ‎‏بگیرند و بین جمعیت به عنوان بوسیدن دست، به ایشان آسیب برسانند. البته وقتی زوار ‏‎ ‎‏برای دست بوسی امام می امدند، امام ممانعت نمی کرد. امام گاهی که بعضی زوار ‏‎ ‎‏می خواستند پای امام را ببوسند، ناراحت می شد و پایش را عقب می کشید و ‏‎ ‎‏نمی گذاشت پا را ببوسند.‏

در حرم امام حسین علیه السلام

‏‏امام در کربلا در ایام زیارتی با وجود ازدحام جمعیت برای زیارت حرم تشریف ‏‎ ‎‏می آورد، و بین آن جمعیت سعی می کرد به تنهایی حرکت کند و کسی متوجه نمی شد. باید مواظب می بودیم، اگر زوار متوجه می شدند عرب و عجم ‏‎ ‎‏برای دست بوسی فشار می آوردند که خیلی احساس خطر می شد و در ایام زیارتی هم در کربلا آن قدر جمعیت می آمد که تمام صحن و خیابان های اطراف آن مملو از ‏‎ ‎‏جمعیت می شد. فراموش نمی کنم که در یکی از شب های زیارتی در کربلا پشت ‏‎ ‎‏سر امام می رفتیم. آقای فرقانی هم نزدیک امام بود، ولی ما کمی با فاصله پشت سر امام حرکت می کردیم. امام از دری وارد می شد که معروف به «باب سدره» است. ‏‎ ‎‏وقتی نزدیک در مذکور رسیدیم، می خواستیم وارد شویم یک مرتبه جمعیت مانند ‏‎ ‎‏موج هجوم آورد. آقای فرقانی دستش را جلو آورد که به امام فشار نیاورند. امام ‏‎ ‎‏ایستاد و گفت: می خواهید من برگردم؟ چون که حاضر نبود جلوی جمعیت گرفته ‏‎ ‎‏شود. امام در حرم امام حسین علیه السلام وقتی زیارت بالای سر را می خواند، از ‏‎ ‎‏طرف پشت سر برای زیارت قبر علی اکبر علیه السلام نزدیک پایین پا تشریف می برد. ‏‎ ‎‏یک بار وقتی زیارت حضرت علی اکبر را خواند همین که خواست برگردد، ‏‎ ‎‏جمعیت زوار که متوجه حضور امام شدند برای دست بوسی یک دفعه هجوم آوردند. ‏‎ ‎‏در فشار جمعیت پیرمردی جلوی پای امام کنترلش را از دست داد و به زمین افتاد امام ‏‎ ‎‏خم شد و بازوی او را گرفت و بلند کرد و بعد عبور کردیم. امام روح بسیار لطیفی ‏‎ ‎‏داشت.‏

حرکت های مسلحانه
‏‏در ارتباط با حرکت های مسلحانه مقداری که من اطلاع دارم در آن زمان نمی شود گفت ‏‎ ‎‏در ایران یک گروه خاص رهبری این حرکت ها را داشته است، بلکه گروه های مختلفی ‏‎ ‎‏بودند که جدای از هم فعالیت می کردند. از جمله این افراد کسی بود که بعدها معلوم ‏‎ ‎‏شد جزو فعال ترین مبارزین مسلح بوده و دیگران را مسلح می نمود. و او آقای ‏‎ ‎‏اندرزگو بود که نقش بسیار موثر و فعالی در ارتباط با مذهبیون داشت. گروه ‏‎ ‎‏مجاهدین خلق هم برنامه های خود را داشتند. جلال الدین فارسی هم در ارتباط با‏‎ ‎‏فلسطینی ها بود. در سفری که به سوریه رفته بودم در بازار جلال الدین فارسی را دیدم ‏‎ ‎‏که خیلی خوشحال شد و با هم برای ناهار به رستوران رفتیم. او تازه از لبنان و فلسطین ‏‎ ‎‏بازگشته بود و وضع آنجا را توضیح می داد. در آن زمان ایشان در سنگرها همراه ‏‎ ‎‏فلسطینی ها مبارزه می کرد و آقای محمد منتظری سعی می کرد در پوشش لبنانی ها و جبهه آزادیبخش فلسطین افراد را آموزش بدهد. من از نقل و انتقال وی اطلاعات دقیق ‏‎ ‎‏ندارم که به چه صورت حرکت می کرد، اما کلیات این بود که محمد منتظری نقش ‏‎ ‎‏فعالی داشت.‏ ‏‏آقای منتظری در بسیاری از کشورها دستگیر و زندانی شد و اصلا کسی خبر ‏‎‏نداشت چون با گذرنامه های جعلی رفت وآمد می کرد و بسیاری از جریانات مخفی ‏‎ ‎‏مانده که آن ها را با خود برد. آقای دعایی هم از نیروهایی بود که مجبور بود برای ‏‎ ‎‏انقلاب و نهضت، رفت و آمد کند.‏

برگرفته از کتاب خاطرات سالهای نجف جلد ۲  

. انتهای پیام /*