26 مرداد 1369، میهن اسلامی شاهد حضور عزیزانی بود که پس از سال‌ها اسارت در زندان‌های مخوف رژیم بعثی صدام، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند. این روز یکی از خاطره‌انگیز‌ترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی است که شاهد حضور و آزادی مردانی بود که در راه عهد و پیمانی که با خدا بسته بودند، مجاهدت و استقامت ورزیدند و آنها توانستند در سال‌های زجر و شکنجه، با وجود درد و بیماری جسمی، روح و روان خود را حفظ کنند و تقوا و مردانگی خود را مضاعف کنند تا در بازگشت به ایران اسلامی در صحنه‌های مختلف اجتماعی، سرمشق و نمونه‌ای از صلابت و استقامت مردان و زنان ایران اسلامی باشند.

به همین مناسبت گوشه ای از خاطرات آزادگان در دوران اسارت و پیوند معنوی انها با مقتدایشان امام خمینی، از نظرتان می گذرد:

شکنجه آرى! توهین هرگز!

اگر عراقى‏ ها از اسرا مى‏ خواستند به امام توهین کنند، بچه‏ ها شکنجه ناشى از تمرد را تحمل مى‏ کردند، ولى امکان نداشت به خاطر امام یک ذره کوتاه بیایند. دلیل اینهمه مقاومت در مقابل عراقى ‏ها، علاوه بر مسأله ولایت حضرت امام، حُب و عشق اسرا به امام بود، و اینکه آرزوى قلبى مشترک همه اسرا این بود که براى یک بار هم که شده توفیق دیدار امام را پیدا کنند و بتوانند خدمت امام برسند و عرض ارادتى بکنند. این نشانه علاقه و عشق به امام بود. البته، امام هم با آن جمله ‏اى که فرموده بودند به اسرا بگویید من خیلى به فکر شما هستم، قلبهاى همه بچه‏ ها را تسخیر کرده بودند. با این احساس که امام در فکر ما هستند، نیروى مقاومت ما چند برابر شده بود. (رنج غربت؛ داغ حسرت، ص 3و4)

احترام فرمانده

زمانى که اسیر شدم، عراقى‏ ها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرمانده‏شان بردند که ستوان جوانى بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقاى طالقانى و عکس امام را در جیب داشتم. او نگاهى به عکسها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلى ترسیده بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند. او نگاهى به عکسها کرد و دوباره آنها را به من پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچک‏ترین اهانتى هم نکرد، بلکه عکس را همان‏طور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به کسى نشان نده. البته من عربى متوجه نمى شدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعى کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت مى‏ کنند.

این نشان مى‏ داد که هیچ روح و اندیشه پاکى نمى ‏تواند نسبت به امام بى‏ تفاوت باشد و در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانى پیدا مى‏ شدند که به خاطر پاکى طینت، نمى ‏توانستند با امام و پیروان امام دشمنى داشته باشند. (رنج غربت؛ داغ حسرت، ص5)

نگران‏ کننده ‏ترین خبر

در روزنامه‏ هایى که برایمان از طرف عراقى‏ ها مى ‏آمد نوشته بود که وضعیت جسمى امام خوب نیست. بچه‏ ها، بعد از آن، هر شب نذر و نیاز مخصوص داشتند و براى امام دعا مى‏ کردند.

دشمن هم با اینکه دشمن بود و توقعى نمى ‏شد از او داشت، زیاد مزاحم بچه‏ ها نمى‏شد. بعد از رحلت امام، آنها هم خوشحال نبودند و ما هم در چهره ‏شان خوشحالى نمى‏ دیدیم.( رنج غربت؛ داغ حسرت، ص 6)

رضایت امام، آرزوى اسیران

در طول اسارت، بچه‏ ها همیشه افتخارشان به این بود که به حرف امام گوش کرده ‏اند و به جبهه آمده ‏اند و به خاطر اطاعت از امام، این مصائب و رنجها را تحمل کرده‏ اند. آنها هیچ نگرانى و دلخورى‏ اى نداشتند و سختیها را تحمل مى‏ کردند. بعضى مواقع هم که عرصه بر آنان تنگ مى ‏شد و سختیها و فشارها و کتکها و کمبودها زیاد مى‏ شد، به امام فکر مى‏ کردند و سخنى از سخنان ایشان را به یاد مى‏ آوردند و دلخوشى‏شان این بود که امام از دستشان راضى است.

بچه‏ ها فقط با یاد امام رنجهاى اسارت را تحمل مى‏ کردند و اینها همه نشان‏ دهنده نفوذ کلام امام و میزان حرف‏شنوى بچه ‏ها از امام و ولایت‏ پذیرى آنها بود. آرى، بچه ‏ها با این امید که اگر روزى از اسارت آزاد شدیم و به ایران بازگشتیم، امام از ما راضى است، روحیه خود را حفظ مى‏ کردند. (رنج غربت؛ داغ حسرت، ص 253 و 254)

ساعتها با عکس امام

یکى از بچه‏ هاى شمال که به زبان عربى وارد بود، با یک راننده آیفا که مسئول آوردن نان براى اردوگاه بود رفاقت کرده بود و فهمیده بود او شیعه است و ... . بعد از آن، او برایمان روزنامه‏ هایى مى ‏آورد و آن اسیر هم روزنامه را لاى نانها یا زیر پیراهنش قایم مى‏ کرد و ما شبها روزنامه را با زحمت و با رعایت مسائل امنیتى مطالعه مى‏ کردیم و اخبار مربوط به جنگ و مسائل سیاسى را مى‏ خواندیم و یادداشت مى‏ کردیم. از طریق همین روزنامه‏ ها هم عکسى از امام پیدا کردیم که آن را جدا کردیم و بچه‏ ها نوبتى عکس را با خود مى‏ بردند و حدود یک یا دو ساعت وقت آزاد را با این عکس مى ‏گذراندند و به آن نگاه مى‏ کردند؛ البته طورى که دشمن متوجه نشود. تا اینکه بعد از مدتى دوباره عراقى‏ ها متوجه شدند و آن راننده را به جاى دیگرى تبعید کردند و رابطه ما با بیرون قطع شد. (رنج غربت؛ داغ حسرت، ص 251)

. انتهای پیام /*