مجله کودک 310 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 310 صفحه 34

دورها را می دید. پسر ننه شبنم با اینکه پرزور و پرتوان بود، اصلا کار نمی کرد کارش خوردن بود و خوابیدن. یا اینکه می نشست روی یک سنگ به تماشا. تماشای آسمان و پرنده ها، تماشای گوسفندها و بره ها. هر چه کار بود ننه شبنم می کرد. تنور را آتش می کرد، باغ را آب می داد آش را بار می کرد، هیزم می آورد، سگشان را استخوان می داد، مرغ و خروسشان را آب و دانه می داد، اتاق را جارو می کرد. پسر ننه شبنم که کار نمی کرد هیچ، ننه اش را هم مسخره می کرد و می گفت: «ننه جان! تو چرا جان نداری؟ نمی توانی خوب راه بروی، چشمهایت خوب نمی بینند، گوشهایت خوب نمی شنوند و یواش یواش کار می کنی؟» ننه شبنم، کمر کمان، با دهان بی دندان، سر می کرد رو به آسمان و می گفت: «آه خدا جان، من هم روزی جان داشتم. پرزور و پرتوان بودم. ماهها گذشت. سالها گذشت و من کم جان و پیر شدم.» بعد رو به پسرش می کرد و می گفت: «حالا که تو پرزور و پر توانی، جان داری، پاشو و کاری بکن !» پسر تکیه می داد به متکا و می گفت: «این جان که توی بازو دارم مال خودم است تو هم می خواستی جانت را برای روزهای پیری ات نگه داری!» از ننه شبنم گفتن، از پسرش نشنیدن. هرچه ننه شبنم التماس می کرد، گریه می کرد، زاری می کرد، پسرش گوش نمی کرد. آخرش ننه شبنم آهسته آهسته، با دل پرغصه به باغ می رفت، باغ را آب می داد و درخت ها را ناز و نوازش می کرد. غروب هم که می شد خسته و مانده به خانه بر می گشت و تازه برنج 1- کاغذ یادداشت 2- کاغذ روکش 3- کاغذ دست ساز 4- کاغذ تحریر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 310صفحه 34