مجله کودک 310 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 310 صفحه 40

سرگذشت یک نیمکت سلام بچّه های عزیز من نیمکتی 50 ساله هستم به نام نیکی، من در سال 1336 ساخته شدم و در 5 سالگی به یک مدرسه ی دخترانه رفتم. من یک نیمکت یک نفره بودم که دختری به نام زینب روی من می نشست و درسهایش را می نوشت. او دختری خوب بود. او یک روز با خود گفت کاشکی این نیمکت با من درد و دل می کرد، من که نمی خواستم دل او را بشکنم، وقتی همه از کلاس بیرون رفتند گفتم: زینب خانم تو آرزو داشتی با من حرف بزنی؟! ناگهان زینب تعجب کرد، که کی دارد با من حرف می زند. بعد از چند دقیقه فهمید نیمکت است. زینب از نیمکت پرسید: تو کی هستی و چگونه ساخته شده ای؟ نیمکت گفت: من نیکی هستم و از چوب، میخ و از چسب چوب ساخته شده ام. آن دو 1 سال در کنار هم بودند و بعد از یک سال از هم جدا شدند. نیکی به مدت 10 سال در آن مدرسه ماند. و بعد از ده سال آن مدرسه به مدرسه پسرانه تبدیل شد و نیکی خوشحال شد که دارد به مدرسه پسرانه می رود، ولی از شانس نیکی یک دانش آموز بی مسئولیت روی آن نشست. او 3 سال تجدید شد. او در این 3 سال نیکی را اذیت می کرد و هر روز روی نیکی یادگاری می نوشت. نیکی 25 سال هم در این مدرسه ماند و بعد از 25 سال به بازار رفت تا تعمیر شود و بعد به دبیرستان دارالفنون رفت. 10 سال در آنجا ماند. در سال آخر خدمتش با پسری به نام محمود حسابی آشنا شد و با هم رفیق شدند محمود مواظب نیکی بود. حتما محمود حسابی را می شناسید. او پرفسور حسابی خودمان است و نیکی بعد به مدرسه هدایت رفت و با دانش آموز علیرضا فیروزی آشنا شد و با هم رفیق شدند! علیرضا فیروزی 13 ساله از تهران سارا رضایی/ از شیروان زهرا گلابی/ 10 ساله/ از تهران سمیه باقری/12 ساله/ از اراک میثم ابراهیمی/11 ساله/ از تهران فرزین کیانی/ از اصفهان «پاییز» می آید صدای نسیم پاییزی که جارو می کند برگ های زرد را. صدای هوهوی نسیم و خش خش برگ ها با هم، هم آواز می شوند. از طرفی دیگر ابرهای سیاه و تیره و تار با هم غرش های عظیمی سر می دهند. باران شروع به باریدن می کند و صدای زنگ مدرسه در آغاز مهر ماه به گوش می رسد و سرما از از راه می رسد. درختان به خواب عمیق و شیرین پاییزی فرو می روند. پرستوهای مهاجر بال های زیبای خود را باز می کنند و به سمت جنوب کوچ می کنند. من صبح زود لباس فرم مدرسه را به تن می کنم و گام های خود را به سمت مدرسه بر می دارم. در کلاس انگار کسی به پشت شیشه می زند. پرده را کنار را می زنم و می بینم که باران است که می خواهد توجه مرا به سوی خودش جلب کند. در خانه کم کم بخاری ها آماده می شوند و شعله های آبی و زردشان گرمای حیاط بخشی به خانه می دهد. من دوست دارم طعم شیرین خرمالو را در کنار حس گرمای بخاری بچشم. امیرحسین جلایی از تهران مراسم عید نوروز در دربان پادشاهان ایران باستان از شکوه و اهمیت زیادی برخوردار بود. در

مجلات دوست کودکانمجله کودک 310صفحه 40