مجله کودک 74 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 74 صفحه 30

می­پرسم: «بچّه­ها با دیدن شما چه عکس العملی نشان می­دهند؟» می­گوید: «معمولاً بچّه­ها با دیدن من به یاد شخصیت­های کارتونی یا عروسکی می­افتند و خوشحال می­شوند. بعضی از آنها به طرفم می­آیند، با مهربانی با من دست می­دهند، یا اینکه با من شوخی و صحبت می­کنند. بعضی دیگر با دیدن من از دور برایم دست تکان می­دهند. امّا بعضی از بچّه­ها به خصوص آنهایی که سنّ و سالشان کم است و یکی دو سالی بیشتر ندارند، خیلی موقع­ها می­ترسند و حتّی جیغ می­کشند و گریه می­کنند، یا از ترس در آغوش پدر و مادرشان قایم می­شوند. البتّه معمولاً همان بچّه­هایی هم که از من می­ترسند، بعد از اینکه همراه با پدر و مادرشان به طرف من میآیند، ترسشانمی­ریزد و آنقدر با من صمیمی می­شوند که هر روز با اصرار، پدر و مادرشان را به اینجا می­کشانند تا باز هم مرا ببیند و با هم کنیم.» «در این شش ماهی که لباس عروسکی پوشیده­ای، با چند نفراز بچّه­ها دوست شده­ای؟» کمی فکر می­کند و پاسخ می­دهد: «البتّه من هر روز با دهها و شاید هم صدها نفر از بچّه ها آشنا می­شوم. خیلی از آنها را شاید یکبار بیشتر ندیده باشم و شاید قرار باشد که دیگر هم نبینم، با وجود این همۀ آنها دوستان جدید من محسوب می­شوند. اما در میان همه این بچّه­ها، تعدادی از بچّه های مدرسۀ نزدیک رستوران هستند که با آنها خیلی صمیمی شده­ام و هر روز بعد از مدرسه به سراغم می­آیند و با هم صحبت می­کنیم.» می­خواهم در مورد آرزوهایش برایم بگوید. می­گوید: «آرزو دارم یک روز راستی راستی بازیگر شوم. یک چهره معروف تلویزیونی مثل کلاه قرمزی واقعی یا زی زی گولوی حقیقی.» از تحصیلاتش می­پرسم، پاسخ می­دهد: «متأسفانه تا کلاس سوّم راهنمایی بیشتر نتوانست درس بخواند.» می­پرسم پرا؟ می­گوید : «خُب دیگر، وقتی دو سال در امتحانات مردود شدم، گفتم شاید بهتر باشد به جای مدرسه رفتن کار کنم و کمک خرج خانواده­ام بشوم.» - برای آینده­ات چه نقشه­ای کشیده­ای؟ نگاهی به آسمان می­کند و می­گوید: «هر چه خدا بخواهد. امّا اگر بشود، دوست دارم کمی پول پس­انداز کنم تا بتوانم درسم را ادامه بدهم و در آینده برای خودم کسی باشم.» از او می­خواهم خاطره­ای از شغلش برایم تعریف کند، و او تعریف می­کند: «یک روز در مقابل رستوران با لباس عروسکی ایستاده بودم و مشغول توزیع آگهی­های رستوران در میان رهگذران بودم، اتفاقا در میان مردم یکی از هنرپیشه­های معروف تلویزیون را دیدم که می­خواست از رستوران ما غذا بگیرد. جلو رفتم و بعد از سلام و علیک، از ایشان خواستم تا به عنوان یادگاری چیزی برایم بنویسد. آقای هنرپیشه هم با مهربانی خواهش مرا پذیرفت و پشت یکی از آگهی­های رستوران که در دستم بود و توزیع میکردم، برایم یک بیت شعر به عنوان یادگرای نوشت و آن را امضاء کرد. یک روز دیگر هم در میان مردم، یکی از فامیل­هایمان را دیدم و جلو رفتم و با اسم او را صدا کردم. آن بندّۀ خدا هم که چهرۀ مرا از پشت نقاب عروسکی نشناخته بود، از تعجّب زبانش بند آمد که من چه کسی هستم و از کجا اسم او را می­دانم. امّا بعد که نقابم را برداشتم و او مرا شناخت، از اشتباهی که رخ داده بود یک عالمه خندید.» هنوز صحبتم با علی عزیزی تمام نشده، که یکی از همکارانش صدایش می­زند و از طرف مدیر رستوران پیغام می­آورد که به کارش برسد. من هم آرزو می­کنم که یک روز علی به تمام آرزوهایش برسد، درس بخواند و بعد یک بازیگر درست و حسابی و به قول خودش مثل کلاه قرمزی واقعی یا زی زی گولوی حقیقی بشود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 74صفحه 30