مجله نوجوان 35 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 35 صفحه 22

شاید افسون امینی می گفت: به مرگ تو، خودم دیدم. می گفت: به جان مادرم دروغ نمی گویم. می گفت: اگر دروغ بگویم، الهی زبانم لال بشود... بچه ها دورش جمع می شدند. کار همیشه اش بود. قدیمی ترها (مثل من)از کنارش رد می شدند و پوزخندی می زدند. بچه های تازه وارد هم فقط چند روزی مشتاقانه پای حرفهایش می نشستند و بعد از آن، آنها هم مثل ما او را تحویل نمی گرفتند. نمی دانم چرا این قدر اصرار داشت دروغ بگوید، آن هم دروغهای عجیب و غریب و به قول معروف شاخدار! یک روز پدرش معاون وزیر می شد. یک روز خودش قهرمان دو و میدانی نوجوانان می شد. یک روز سگشان یک قاتل حرفه ای را دستگیر می کرد، یک روز آقای خاتمی را در صف نانوایی می دید که نوبتش را به او داده.... کم کم دور و برش خالی شد. هر روز بیشتر از دیروز ... تا اینکه ... دیگر به پارک نمی آمد. خیلی کم و دیر به دیر، بچه ها تا او را می دیدند، مسخره اش می کردند و دستش می انداختند. دیگر قسمهایش اعتبار نداشت. حتی اگر حقیقت را می گفت. کم کم همان گاه به گاه آمدنهایش هم قطع شد. رفت و هیچکس او را ندید. نمی دانم.... شاید خودش را تغییر داده بود. شاید تصمیم گرفته بود عادی باشد. شاید هم... در پارکی دیگر، برای بچه هایی دیگر ... نه بهتر است به شاید اول اعتماد کنم! دشمنان چوبی فرشته مهربون رو دیدم که یک فرم استخدامی دستش بود و داشت به سرعت از کنار من رد می شد. پرسیدم: کجا؟ گفت: عجله دارم! شماره ام رو گرفت که بعداً تماس بگیره! البته شمارة خودش رو هم داد. دیروز چند نفر رو دیدم ک چوبی بودند و تند تند هم قسم می خوردند و حرف می زدند. یاد فرشته مهربون افتادم. باهاش تماس گرفتم. آخه به همون آدم چوبیها قول داده بودم که یک آشنای توپ دارم که می تونه شماها رو آدم کنه! حال و احوال کردیم. قضیه رو گفتم. خندید و گفت که چوبی شدن آنها کار خودشه. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: از وقتی که پینوکیو آدم شد، من بیکار شدم و فقط مردم رو نصحیت می کردم. تا اینکه چند وقت پیش یک طرحی به ذهنم رسید و بردم سازمان مبارزه با چیزهای بد پذیرفته شد. گفتم: طرحت چی بود؟ گفت: قرار شد بر عکس بلایی رو که سر پینوکیو آوردم سر آدمهای دروغگو بیاورم. یعنی هر کس که دروغ گفت رو سریعا چوبی کنم! دوزاریم افتاد که چه خبره. حالا من هم اولا سعی می کنم که دروغ نگم. ثانیاً منتظرم که یک سیل درست و حسابی بیاد تا آب همة این چوبیها رو ببره و زمین پاک بشه از دشمنان خدا! حامد قاموس مقدم مسابقةدروغ گفتن نویسنده: هوانس تومانیان ترجمه: ساناز کامور در زمانهای قدیم در سرزمینی دور، پادشاه زیرکی زندگی می کرد. یکی از روزها که در قصر خود نشسته و حوصله اش سر آمده بود، به جارچیان دستوئر داد تا در شهر بگردند و مردم را برای مسابقه به سمت قصر دعوت کنند. طولی نکشید که مردم با شنیدن خبر مأموران برای شرکت در مسابقه، نزدیک قصر جمع شدند. پادشاه خطاب به حاضرین گفت: هر کس بتواند طوری دروغ بگوید که من بگویم دروغ است نصف دارایی ام را به او خواهم داد. این را گفت و در اتاقش به انتظار نشست. چوپانی وارد شد و گفت: پادشا به سلامت، پدر من یک عصای بلند دارد. وقتی شبها آن را بالا می گیرد، می تواند ستاره ها را جابجا کند. پادشاه کمی فکر کرد، سپس گفت:اتفاق می افتد چون پدربزرگ من هم چپقی داشت که خیلی بلند بود. وقتی یک سر آن را در دهان می گذاشت، می توانست با خورشید سر دیگرش ر اروشن کند. چوپان سرش را خاراند و از اتاق خارج شد. نفر بعد مرد خیاط بود. با احترام وارد شد و گفت: پادشاه بزرگ! ببخشید. من باید زودتر از اینهاخدمت می رسیدم. اما دیروز خیلی باران آمد و آسمان پاره شده بود، رفته بودم آن را وصله کنم. پادشان دستی به صورتش کشید و گفت: خیاط! کار خوبی کردی. ولی خوب وصله نکرده بودی، چون صبح هم باران بارید. مرد خیاط،متعجب پادشاه را نگاه کرد و محترمانه از در بیرون رفت. پس از خروج او، پیرمرد به در کوبید و با اجازه وارد شد. پادشاه با دیدن او گفت: تو چه می خواهی پیرمرد؟ پیرمرد با زیرکی پاسخ داد: آمده ام تا آن یک پیمانه طلایی که شما به من بدهکارید، بگیرم. پادشاه با تعجب نگاهی کرد و گفت: یک پیمانه طلا؟! دروغ می گویی! من به تو طلایی بدهکار نیستم!!! -دروغ می گویم؟! ... پس نصف دارایی تو مال من است! پادشاه که دستپاچه شده بود گفت: -نه، نه... راست می گویی، راست می گویی... مرد فقیر که از نتیجه مسابقه راضی بود، با تحکم رو به پادشاه گفت: -پس یک پیمانه طلایم را بده! و پادشاه که نمی خواست نصف دارایی اش را از دست بدهد، ناچار یک پیمانه طلا به پیرمرد فقیر تحویل داد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 22