مجله نوجوان 35 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 35 صفحه 24

قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم قسمت ششم هفت خوان رستم نبرد رستم با ارژنگ دیو مروری بر گذشته رستم برای نجات کاووس شاه و چندی تن از سپاهیان ایران که در بند دیو سپید اسیر بودند راهی مازندران شد. او برای رسیدن به مازندران باید از هفت خوان خطرناک عبور می کرد. رستم چهار خوان را با یاری یزدان به سلامت پشت سر گذاشت و در خوان پنجم پس از شکست پهلوانی به نام اولاد، او را در بند کرد و از او خواست که جایگاه دیو سپید و پولاد غندی و جایی که کاووس شاه، در آنجا اسیر است را نشان دهد و اینک ادامة ماجرا.... اولاد که جانش را در خطر می دید و زور و بازو و قدرت جهان پهلوان، رستم را با چشمهایش دیده بود، در جواب رستم گفت: هرچه بخواهی به تو می گویم. از اینجا تا جایی که کاووس شاه و یارانش در آنجا اسیرند، صد فرسنگ راه است و از زندان کاووس تا جایگاه دیو سپید نیز صد فرسنگ دیگر. در بین این دو راه دو کوه بلند وجود دارد که حتی بلند پروازترین پرندگان هم نمی توانند از آنجا عبور کنند. ز دیوان جنگی ده و دو هزار به شب پاسبانند بر کوهسار چو پولاد غندی سپهدارشان چو بید و چو سنجه نگهدارشان دوازده هزار دیو در آن کوهستان مشغول نگهبانی هستند و دیوانی مثل پولاد غندی، بید، سنجه و دیو سپید ، سالار آن دیوانند. چو زان بگذری سنگلاخست و دشت که آهو بران بر نیارد گذشت و زان بگذری رود آب است پیش که پهنای او از دو فرسنگ بیش بعد از شکست آن دیوان به سنگلاخی می رسی که آهوان هم نمی توانند از آن عبور کنند و بعد از آن به رودی خواهی رسید که پهنای آن دو فرسنگ است و دیوان زیادی در آنجا مشغول نگهبانی هستند، اگر تن و پیکر تو از آهن هم باشد، در مقابل آنان دوام نمی آوری و کشته خواهی شد. بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن رستم پوزخندی زد و گفت: بهتر است حرکت کنیم تا ببینی چگونه یک تنه همةآن دیوان را از پای در می آوردم. سپس بر رخش نشست و با اولاد براهش ادامه داد. چون شب به نیمه رسید، به جایی رسیدند، که کاووس شاه و سپاهیانش در آن محل جادو شده بودند. پس از آن به جایی دیگر رسیدند که از آنجا صدای مردم به گوش می رسید و همه جایش شمع روشن کرده بودند. رستم لحظه ای درنگ کرد و به اولاد گفت: آنجا کجاست؟ این سر و صداها از کجا می آید؟ اولاد گفت: آنجا شهر مازندران است و سپهبد چو پولاد و ارژنگ و بید همه پهلوانان دیو سپید بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که فرمان برآرد خروش و غریو جهان پهلوان که بسیار خسته بود، از رخش پیاده شد و در کناری خوابید. وقتی که خورشید از پشت کوه ها بیرون آمد و جهان پر از نور و روشنایی شد، رستم از خواب برخاست و اولاد را با طناب به درختی بست و در حالی که کلاهخود ی آهنین بر سر داشت و گرزی گران در دست، به طرف جایگاه ارژنگ دیو حمله کرد. وقتی که به لشکر گاه ارژنگ دیو نزدیک شد یکی نعره زد در میان گروه که گفتی بدرّید دریا و کو ارژنگ دیو با شنیدن صدای رستم از جایگاهش بیرون آمد و به سوی رستم تاخت. رستم نیز مجالش نداد و سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر مانند شیری سر و گوش ارژنگ دیو را گرفت و با یک ضربةشمشیر سر از تنش جدا کرد. دیوان دیگر با دیدن زور بازو و یال و کوپال رستم هراسان شدند و گریختند. رستم نیز در پی آنان رفت و بسیاری از آنان را کشت. وقتی که خورشید عزم رفتن کرد و غروب از راه رسید، رستم به سراغ اولاد رفت و او را از درخت باز کرد و با هم به سمت زندان کاووس شاه تاختند. هنگامی که به شهر مازندران رسیدند،اسب رستم، رخش، روی دو پای خود بلند شد و نهره ای رعد آسا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 24