مجله نوجوان 35 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 35 صفحه 18

شیرین ، مثل عسل افسون امینی دل توی دلم نبود. تمام راه را نقشه کشیده بودم.اما حالا که رسیده بودم به خونه. نگاه کردن به چشمهای مامان و دروغ گفتن، اینقدرها هم ساده نبود . با بچه ها قرار گذاشته بودیم ساعت 5 جمع بشیم و بریم سینما و من مطمئن بودم که مامان اجازه نمی ده! برای همین تصمیم گرفته بودم بگم کلاس فوق العاده داریم. راستش مامان و بابا، اونقدر ها هم سختگیر نبودن ، اما احتمال اجازه ندادن باعث شده بود تا حقیقت رو به او نگم. به خونه که رسیدم . صاف رفتم توی اتاقم. مامان از توی هال پرسید: مهشید تویی؟! بلند گفتم: سلام. صدای جواب سلام مامان خیلی نزدیک بود. برگشتم و دیدم به در اتاقم تکیه داده. برای اینکه عادی باشم و نگاهش نکنم. به بهانة چیزی، سرم رو داخل کمدکردم. مامان با لبخند گفت: چه عجب! همیشه اول می رفتی سر وقت آشپزخانه و یخچال! گفتم: آخه امروز عجله دارم ، بعد از ظهر کلاس فوق العاده داریم ومن باید زودتر حاضر بشم. چیزی نگفت و رفت. در اتاقم رو بستم و روی لبة تخت نشستم .نفس راحتی کشیدم . چقدر آسان بود! به همین راحتی تمام شد و مامان حتی نپرسید چه کلاسی دارم! خوشحال روی تخت دراز کشیدم. حالا یک مشکل مونده بود ، پول گرفتن از مامان ! باید بهانه ای هم برای اون پیدا می­کردم .باز رفتم توی فکر وخیال ونقشه کشیدن که صدای مامان بلند شد: میثم! چند بار بگم صدای تلویزیون رو کم کن! جرقه ای توی ذهنم زد . میثم برادرکوچکم بود و می تونستم ازش کمک بگیرم.باید به دنبال راه حل می گشتم .دستم رو زیر سرم گذاشتم و به قفسه کوچک کتابهام خیره شدم. گوشة میز تحریزم، قاب کوچکی بود با عکسی از مامان وخودم . عکس تولدم بود، دو سال قبل ! مامان توی عکس در حال بوسیدن و هدیه دادن به من بود.اون عکسو خیلی دوست داشتم برای همین قابش کرده بودم. نگاهم روی عکس مامان مانده بود. موجی از خاطرات دور و نزدیک توی ذهنم ریختند. چقدر آن جشن تولد به یاد ماندنی بود مامان تمام حساب پس انداز شو برداشته بود تا برای من کامپیوتر بخره ومن از اون هدیة باور نکردنی تا صبح خوابم نبرده بود. احساس کردم تمام شادی دروغ گفتن از دلم بیرون رفت. احساسی آمیخته با شرم و اندوه داشتم. من به مامان دروغ گفته بودم! به کسی که می دونستم و مطمئن بودم هیچوقت هیچ بدی ای رو برام نمی خواد. دیگه دوست نداشتم به سینما بروم. هیچ چیز به تلخی خجالت کشیدن آدم از خودش نیست! بلندشدم . از اتاق بیرون اومدم. میثم غرق تماشای تام وجری بود . بوی خوب همیشگی از توی آشپزخانه می اومد. حتماً مامان مشغول پختن شام بود. گفتم: خسته نباشین. مامان برگشت . صورت مهربونش خندان شد، ا... اومدی؟ داشتم اینارو برات می آوردم . بیا ....این چند تا کتلت رو زودتر سرخ کردم که یه وقت با شکم گشنه نری سر کلاس! وای ... من به چه کسی دروغ گفته بودم!؟ چطور توانسته بودم به این همه عشق و مهربانی دروغ بگم؟ سرم روپایین انداختم . گفتن کلمات سخت و عذاب آور بود ، اما باید می گفتم: -مامان ! اگه کار بدی کرده باشم منو می بخشین؟ مامان خندید:اگر خودت فهمیدی کارت بد بوده ، پس من هم می تونم ببخشم. نفس حبس کرده­ام رو بیرون دادم و حقیقت رو بهش گفتم. مامان از آشپزخانه بیرون رفت و با کیف پولش برگشت . من هنوز روم نمی شد بهش نگاه کنم. پرسید : چقدر پول لازم داری؟ چیزی نگفتم .دوتا هزار تومنی گذاشت گوشة میز و گفت : -چیزی بخور و زودتر آماده شو تا دیر نکنی ! بیرون مواظب خودتون باشین و زودتر هم به خونه برگردین. توی راه، دیگه نقشه نمی کشیدم. با خیال راحت میرفتم وفکر می کردم، چقدر حقیقت شرینه . درست مثل عسل! چوپان دروغگو حمیدقاسم زادگان ... سالهای سال است که داستان " چوپان درغگو" ملکة ذهن بیشتر ما ایرانیها شده است . حتی در حدضرب المثل| میدانید نویسنده اصلی این داستان معروف چه کسی است؟ نام او " ازوپ" است. اُزوپ، افسانه سرای بزرگی بودکه سواد خواندن و نوشتن نداشت . می پرسید .چرا؟ چون او دراصل یک برده بود تا یک نویسنده، برده ای که به دست رومیها گرفتار شده ومجبور بود برای آنها کارکند. اُزوپ در زندگی اش سفرهای زیادی را تجربه کرده بود و درکنار آن با روحیة لطیف و شاعرانه ای که داشت ساعتها می نشست وبرای برده های دیگر درمورد حیوانات افسانه های عجیب وغریب تعریف می کرد. موضوع اکثر افسانه هایش به ظاهر ساده و سطحی است ولی با کمی دقت می توان دوران سیاه و پر ازظلم و ستم " زمانه" را درفضا سازی و شخصیتهای مختلف او در قالب حیوانات به خوبی مشاهده کرد. شاید یکی از دلایلی که اُزوپ را بعدها به تیغ جلاد برای اعدام سپردند همین مسئله بوده است! قصه روباه و زاغ را که حتماً به خاطر دارید. اصل افسانه آن باز مربوط به همین آقای " ازوپ" است. در زبان وادبیات فارسی گذشته ما ایرانیان مترجمی به نام " نصراللّه منشی" از زبان سانسکریت که مربوط به هندیها است.کتابی با حکایتهای دلپذیر از زبان حیوانات بنام کلیله و دمنه به فارسی ترجمه کرده است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 35صفحه 18