مجله نوجوان 64 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 64 صفحه 22

عشق اسطرلاب اسرار خداست می خواستم از دو شهید گزارش تهیه کنم، شهدایی که روزگاری رفتن را به ماندن ترجیح دادند، شهدایی که تنها آرزوهایشان این بود که اسمشان در زمرۀ ایثار و فداکاری این مرز و بوم ثبت شود، کمی تأمل کردم، نمی دانم چرا به یک بار این شعر مولوی در ذنم تداعی شد . علّت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست آری عشقی که همۀ شهدا به آن فکر می کردند . این سؤال در ذهنم تداعی شد که چه فرقی می کند که نام و نشان این شهدا چه باشد یا اینکه اهل کدام دیار این کشور باشد مهم این است که همۀ آنها دنبال یک هدف بودند و آن هم خدمت به دین و کشورشان بود . بنابراین تصمیم گرفتم به مکانی بروم که در آن شهدای گمنام دفن شده اند . هنگامی که وارد آن مکان شده بودند که هیچ نام و نشانی از خود در جنگ و جبهه به جای نگذاشته بودند . کمی آن طرفتر ایستادم، افراد زیادی به مزار این شهدا می آمدند . فاتحه ای می خواندند و . . . شاید هم به نوعی با آنها درد و دل می کردند . از میان تمام کسانی که به این مکان مقدس آمده بودند جوانی آراسته و به قول خودمان امروزی نظرم را جلب کرد، تصمیم گرفتم که پیش او بروم و با او گپی دوستانه داشته باشم . - هر روز به مزار این شهدا سر می زنی ؟ - خیر، فقط گاهی اوقات که دلم می گیرد . - مگر آنها را می شناسید ؟ - قطعناً نه، ولی یک حس عجیبی نسبت به این کسانی که اینجا دفن شده اند دارم . - چه حسی ؟ - بیان کردنش خیلی سخته، اصلاً شما کی هستید که این سؤال را می پرسید ؟ - یک خبرنگار، از چه موقعی به اینجا می آیی ؟ - شاید از زمانی که این شهدا در این مکان دفن شده اند . - شنیدم در اینجا مراسم هم می گیرند ؟ - بله، از زمانی که این شهدا در این مکان دفن شده اند حال و هوای اینجا عوض شده است هم سن و سال های خودمان هر چند وقت یک بار در اینجا مراسم می گیرند . - خودت چطور به این محل کشیده شده ای ؟ لحظه ای فکر می کند ؛ - حقیقتش را بخواهید یک روز از همه جا و همه کس بریده بودم . حال و هوای عجیبی داشتم، دلم گرفته بود، به صورت خیلی اتفاقی از اینجا عبور می کردم، ناگهان چشمم به مقبره ای از این شهدا افتاد . تصمیم گرفتم به سراغ آنها بروم، اوّلش کمی تعجب کردم که چرا باید شهدا را در این مکان دفن کنند . - خوب عبدش چه شد ؟ - با همان حال و هوا به سراغ مزار آنها رفتم، نمی دانم چرا گریه ام گرفت . وقتی به خودم آمدم دیدم 3 ساعت در آنجا بوده ام . باورتان نمی شود آن شب با یک حس متفاوت به خانه برگشتم . -

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 22