مجله نوجوان 64 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 64 صفحه 28

داستان ترجمه : محسن رخش خورشید ماسک آخرین شب اقامتش در آفریقا بود . «دانیل » در بازار راه می رفت و فروشندگانی را که در حال جمع کردن بساطشان بودند تماشا می کرد . کم کم داشت حوصله اش سر می رفت . هر چند هدیه هایی برای همسر و پسرش تهیه کرده بود امّا هنوز چیزی را که برای خودش دوست داشت نیافته بود . دلش می خواست برای خودش چیزی بخرد که نامتعارف و اسرارآمیز باشد، درست مثل خود آفریقا . گدایی دست دراز کرد و پایش را گرفت، پول می خواست، سکه ای در کنار او انداخت و در همان لحظه حس کرد سرما به درون بدنش نفوذ می کند . هوا رو به سردی می رفت، در خیابان های تنگ و تاریک به راه افتاد و به محله های بومی نشین شهر که از هتلها و فروشگاهها فاصلۀ زیادی داشت قدم گذاشت . کمی بعد به کوچۀ باریک و تاریکی رسید که از خیابان اصلی جدا می شد . به خوبی می دانست که برای یک خارجی، دیوانگی است که از آن کوچه بگذرد، امّا انتهای کوچه دری باز بود از آن نور بیرون می زد . حس کرد چیزی را که مدتها به دنبالش بوده، آنجا خواهد یافت . در کوچۀ باریک که با قلوه سنگ پوشیده شده بود به راه افتاد . از وسط کوچه گام برمی داشت و سعی می کرد که از کناره های دیوارها دور باشد . وسط های کوچه صدای نفس نفس زدنی به گوشش رسید، رویش را برنگرداند و به سرعت گامهایش افزود و بعد شروع کرد به دویدن . با شتاب خودش را به در رساند و وارد اتاقی شد که با چند چراغ نفتی روشن بود . مرد سیاه پوستی با چهره ای بی احساس و چشمانی درخشان پشت پیشخوان ایستاده بود و به او نگاه می کرد . مرد با صدای کلفتی گفت : «داشتم مغازه را می بستم . » دانیل با سرعت دور تا دور اتاق را نگاه کرد ؛ طبلها، نیزه ها، ماسکها و دیگر چیز های قبیله ای بومی از دیوارها آویزان بود . مرد تکرار کرد : «باید مغازه را تعطیل کنم بچّه ام مریض است . » دانیل با حیرت اطرافش را نگاه می کرد . در جایش میخکوب شده بود و نمی توانست تکان بخورد . چیز هایی که می دید، درست همان هایی بود که به دنبالش می گشت . گفت : «خواهش می کنم . قول می دهم طولش ندهم . » صدای فریاد کودکی از طبقۀ بالا به گوش رسید . ماسکی که بالای دیوار انتهای مغازه آویزان بود، توجه دانیل را جلب کرد . ماسک از چوبی تیره رنگ، تقریباً سیاه تراشیده شده بود و بالایش موی واقعی چسبانده بودند، مویی که به رنگ مس بود و گلوله گلوله شده بود . پرسید : «قیمت آن ماسک چند است ؟ » مرد زیر لب گفت : «فروشی نیست . آن ماسک شیطان است . به درد توریستها نمی خورد . » دانیل گفت : «نه، راستش را بخواهید من توریست نیستم . نویسنده ام، به آفریقا آمده ام تا برای یکی از کتابها تحقیق کنم . خیلی دلم می خواهد آن ماسک را داشته باشم . » مرد با جدیت سرش را تکان داد و گفت : «آن ماسک شر دارد . هیچکس نمی تواند آن را به صورتش بگذارد غیر از مردی که نیروی شیطانی داشته باشد، کسی که شما اسمش را پزشک جادوگران گذاشته اید . دنبال چیز دیگری باشید . » برای چندمین بار از طبقۀ بالا صدای فریاد کودکی شنیده شد که به زبان آفریقایی چیزی می گفت . مرد مضطرب شد . او نگاهش را از دانیل گرفت و به پله ها نگاه کرد، سپس دوباره به دانیل نگاه کرد و گفت : «همین جا بمانید . الان برمی گردم » او از پله ها بالا دوید . دانیل در تمام این مدت لحظه ای ازماسک چشم برنداشته بود . آرام آرام جلو رفت تا اینکه دقیقاً به زیر آن رسید . دست بلند کرد و ماسک را برداشت . آن را در مقابل چشمانش گرفت و به چهرۀ عجیبی که روی آن کنده کاری شده بود نگاه کرد . انگار ماسک داشت با او حرف می زد و تشویقش می کرد که آن را بردارد . از کیفش یک دسته اسکناس بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت، سپس با سرعت از در بیرون دوید و وارد شب سیاه شد . بازگشت به نیویورک برای او یک شوک

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 64صفحه 28