درون استکان چای می گرداند ، با یک سینی نان و پنیر پا به درون کلاس گذاشت . نیلوفر مثل موقعی که به احترام خانم معلم به بچه ها برپا می داد ، از جا بلند شد و آرام گفت :
- برپا !
طوبی خانم خنده اش گرفت . نیلوفر که تازه قضیه خالی بودن کلاس را متوجه شده بود ، صورتش سرخ شد .
زنگ خانه که خورد ، نیلوفر جزو اولین دانش آموزانی بود که از مدرسه بیرون رفت . خانه شان سه کوچه بالاتر بود اما او تصمیم دیگری داشت ، می دانست کسی در خانه منتظرش نیست . می توانست به مغازه های آن سوی خیابان برود و هدیه روز مادر را بخرد . با پولی که پدرش به او داده بود ، هیچ خوراکی نگرفته بود . در کلاس جمله سازی بعضی از بچه ها جمله هایشان را در مورد روز مادر نوشته بودند . مهتاب نوشته بود : " برای روز مادر یک پیراهن صورتی رنگ برای مادرم خریده ام ." شادی نوشته بود : " امروز با خواهر بزرگم برای خریدن هدیه روز مادر به بازار می رویم ." راضیه قرار بود گران ترین هدیه را بخرد : " برای روز مادر با کمک پدرم ، یک گردنبند طلا خواهم گرفت ."
در فکر نیلوفر هیچ کدام از این هدایا نبود . در جمله اش نوشته بود : " برای روز مادر باید به فکر بهترین هدیه باشیم ."
نیلوفر بهترین هدیه را انتخاب کرده بود . یک بار جلوی مغازه ای نزدیک چهارراه اصلی ، از پشت ویترین آن را دیده بود . از کنار مغازه های کفاشی و لباس فروشی گذشت . نفس زنان پشت ویترین شیشه ای نزدیک چهارراه رسید . به شیشه ویترین مغازه نزدیک شد و با دقت داخل آن را نگاه کرد . تعجب کرد . جای آن در ویترین خالی بود . وارد مغازه شد . چشم بزرگی او را نگاه می کرد . ناگهان آن چیزی را که داخل مغازه نشان کرده بود ، توی یک قفسه بزرگ دید . پیرمردی از انت های مغازه به سویش آمد . نیلوفر به او گفت :
- سلام آقا ، این عروسکها چنده ؟
پیرمرد لبخندی زد :
- اینا عروسک نیست دخترم ، به اینا می گن مولاژ .
نیلوفر اسکناسی را که در دست داشت ، روی میز مقابل پیرمرد قرار داد . پیرمرد اسکناس را به طرف نیلوفر برگرداند :
- برای خریدن عروسک باید بری فروشگاه اسباب بازی فروشی .
نیلوفر دلخور شد . ادامه داد :
- یعنی شما نمی فروشید ؟
پیرمرد گفت :
این مولاژ به چه درد شما می خوره ؟
نیلوفر از درون کیفش دفتر نقاشی اش را بیرون آورد و مقابل پیرمرد گذاشت و با بغض به دفتر اشاره کرد :
- داخل این رو ببینید عکس مامانم توشه .
پیرمرد با تعجب عینکش را بر چشم گذاشت و شروع به ورق زدن دفتر نقاشی کرد . صفحه اول و دوم ، خانه ای با یک رودخانه آبی نقاشی شده بود . صفحه های بعد جنگل و کوه و پرنده بود . در صفحه ششم ، چهره زنی روی تخت بیمارستان نقاشی شده بود . پیرمرد صفحه هفتم را آورد . تعجب کرد زیر چشمی به نیلوفر نگاه کرد . نیلوفر به کنار مولاژ رفته بود و با دست های کوچکش بر روی شش و کبد مصنوعی مولاژ دست می کشید . در صفحه هفتم تکه ای از آگهی یک روزنامه ، همراه تصویر یک زن چسبیده بود . پیرمرد زیر لب آرام نوشته های آگهی را مرور کرد :
استمداد یک مادر از هموطنان عزیز ! به علت از دست دادن هر دو کلیه خود ، مدت دو سال است به دیالیز مشغولم . از هموطنان گرامی تقاضامندم در صورت امکان با اهدای کلیه ، زندگی من را نجات دهند .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 79صفحه 5