مجله نوجوان 79 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 79 صفحه 30

خرده داستان ترجمه : دلارام کارخیران لک لک گیج برای لک لک مهربان جنگل که همه او را عمو لک لک صدا می زدند ، آخر هفته روز خاصی بود ، چون روباه جنگل او را برای جشن تولدش دعوت کرده بود . لک لک می خواست در این مهمانی ، آراسته و زیبا به نظر برسد . او بلوزی سپید و پاپیونی سیاهرنگ داشت . همه چیز مرتب به نظر می رسید ولی چکمه های لک لک ، به هیچ وجه برای مهمانی مناسب نبودند . این چکمه های قرمز رنگ ، رنگ و رو رفته بودند . به علاوه ، لک لک قصه ما رنگ قرمز را دوست نداشت و به نظرش با آن چکمه های قرمز در یک مهمانی رسمی ، سبک و بی نمک به نظر می رسید ! این بود که آقا لک لک به راه افتاد تا برای چکمه هایش فکری کند . او به سراغ بلبل رفت و از او یک جفت چکمه به امانت خواست . همان طور که قبلاً گفتم ، اهالی جنگل ، لک لک مهربان را دوست داشتند . بنابراین بلبل فوراً چکمه های آبی رنگش را دم در لانه درآورد و به لک لک داد . ولی چه فایده ؟ چکمه های بلبل فقط برای یکی از انگشتان لک لک جا داشت . این بود که لک لک با ناراحتی از بلبل جدا شد و به سراغ اسب آبی رفت . او درخواستش را برای اسب آبی تکرار کرد و اسب آبی چکمه های سبز خوش رنگش را برای او آورد . چکمه ها این بار زیادی اندازه بودند یعنی پا های ش5 لک لک به راحتی در آن ها جا می شد . لک لک قصه ما از رنگ چکمه خیلی خیلی خوشش آمده بود ولی نمی توانست با آن ها راه برود چون از پایش در می آمدند و جا می ماندند . بنابراین از اسب آبی هم جدا شد و به سراغ جغد پیر و عینکی و خیلی خیلی دانای جنگل رفت و ماجرا را گفت . جغد جواب داد : - من موجود راحت طلبی هستم . به خاطر همین همیشه دمپایی می پوشم ولی پیشنهاد می کنم چکمه های خودت را بپوشی و به مرداب بروی . در مرداب ، جلبک های رنگی زیادی هستند . کافی است 3 ساعت بی حرکت بایستی . آن وقت چکمه های خودت سبز رنگ و بسیار زیبا می شوند . لک لک از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . او به مرداب رفت و دستور جغد پیر را مو به مو اجرا کرد . او به پایش نگاه کرد و از داشتن چکمه سبز و زیبایش به خود بالید و به طرف خانه روباه پرواز کرد . همه دوستان او مهمانان تولد روباه بودند و همگی آراسته ترین لباسهایشان را به تن داشتند . روباه از دیدن هدیه لک لک که موشی درشت و زنده بود ، به وجد آمده بود ولی با دیدن چکمه های لک لک ، هدیه اش را فراموش کرد و شروع به خندیدن کرد . با خنده او همه مهمانها متوجه چکمه های لک لک شدند و صدای خنده آن ها در تمام جنگل پیچید ، چون لک لک گیج قصه ما طبق معمول در مرداب روی یک پا ایستاده بود و به همین خاطر یک چکمه سبز زیبا و خوشرنگ و یک چکمه قرمز مندرس به پا داشت .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 79صفحه 30