مجله نوجوان 79 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 79 صفحه 13

- ای خالو ، مونه از زبون زور نترسون . مو از آقام یاد دارم که گردن زیر بار زور نذارم . بعد هم تفنگش را نشان داد و گفت : - آی ! هر کی مرده و سرش به تنش زیادی کرده ، بیاد به مو زور بگه تا حالیش ایکنم . سرهنگ تفنگ را که دست پیرمرد دید ، فریاد زد : - مسلحه ، مسلحه ، سنگر بگیرید ! بلافاصله ، همه روی زمین دراز کشیدند و سنگر گرفتند . پیرمرد هم بالای کوه ، پشت صخره ای خزید و تفنگش را سر دست گرفت . به دستور فرمانده ، مأمورها شروع به تیراندازی کردند . همان طور که عده ای تیراندازی می کردند ، گروهی دیگر آرام به طف کوه پیش می خزیدند . کربلایی از بالا ، همه چیز را زیر نظر داشت . هر بار که از پشت صخره بیرون می آمد ، با یک گلوله یک نفر را از پا در می آورد و فریاد یا حسین می کشید . صدای تیراندازی ، تمام شهر را پر کرده بود . مردم که متوجه شده بودند تیراندازی از طرف باباکوهی است ، به سرعت به آن طرف می دویدند . میرزا اسدالله پوست فروش و آقا تقی بدری ، با گروهی از جمعیت سینه زن ، جلوی مردم در حال دویدن بودند . چیزی نگذشته بود که اطراف باباکوهی ، پر از جمعیت شد . مردم با فاصله کمی از کوه و سربازان ایستاده بودند و حسین حسین می گفتند . سربازان روی زمین دراز کشیده بودند و به دستور فرمانده ، باباکوهی را به رگبار بسته بودند . هر بار کربلایی قاسم از پشت صخره سرک می کشید و با تیزبینی ، آن هایی را که به طرف کوه در حال پیش روی بودند ، به گلوله می بست . با هر گلوله یک نفر را به خاک می انداخت و فریاد یا حسین می کشید و بقیه عقب نشینی می کردند . بیش از هشت نفر از مأموران مسلح را با گلوله های برنویش از پا انداخته بود . سرهنگ فریاد می زد : - این مرتیکه یاغیه . حتماً سابقه یاغی گری داره . ببین چه جوری نشونه میزنه ! مسلسل ، مسلسلو بیارید . باید دخلشو بیاریم وگرنه یکی یکی همه را با تیر می زنه . تیربارچی ، پشت مسلسل نشسته بود و برای ترساندن پیرمرد ، بی هدف کوه را به رگبار بسته بود . پیرمرد هر بار مثل عقاب ، سرک می کشید و با یک تیر یک نفر را از پا می انداخت . وحشت و اضطراب ، روحیه مأموران را خراب کرده بود . هر لحظه بر جمعیت اطراف خیابان افزوده می شد . مردم هر لحظه بیشتر مجتمع می شدند و فریاد حسین حسین می کشیدند . از قسمت شرق باباکوهی ، دو نقطه سیاه نمایان بود . دو نفر به سرعت به طرف بالا می رفتند . دو نوجوان بودند . دولا شده بودند و با کمر خمیده به سرعت به بالا می خزیدند . چشم های کربلایی قاسم ، روی دو نقطه ثابت مانده بود . نفسش در نمی آمد . مثل این که قلبش از طپش باز مانده بود . دو نوجوان به سرعت خودشان را به پدرشان نزدیک می کردند . سرهنگ غفاری که متوجه آن ها شده بود ، به مسلسل چی دستور تیر اندازی داد . صدای غرش اولین رگبار که بلند شد ، دو نوجوان از بالای کوه فرو غلتیدند و مثل بچه آهو هایی غرق در خون ، به پایین تپه افتادند . جمعیت که دیگر تاب صبوری نداشت ، مثل سیلی ویرانگر به طرف سرهنگ و سربازانش حمله ور شد . فریاد یا حسین ، تمام شهر را پر کرده بود . چند لحظه بعد ، تمام سربازها خلع سلاح شده بودند و سرهنگ در دست های مردم اسیر بود . کربلایی قاسم ، پرچم سبزش را در دست داشت و مویه کنان کاکل دو نوجوانش را نوازش می کرد و بعد در حالی که پرچم سبزش را در هوا تکان می داد ، با ناله می گفت : - خدایا شکرت ، خدایا شکرت . چراغ خونه کربلایی قاسم ، دیه خاموش نه یی ، کربلایی قاسم شهید دا ، مثل قاسم ، مثل علی اکبر ! یا حسین ! جمعیت سینه زن در حالی که پرچم دار پیر را در پیشاپیش خود داشتند و دو جنازه را بر دوشهایشان می بردند ، تمام شهر را زیر پاهایشان گرفته بودند . از باباکوهی تا ارگ حکومتی ، تا آستانه ، تا شاه چراغ . پهلوان و دوستانش به دست مردم آزاد شده بودند . شهر یک پارچه شیون بود ، یک پارچه غوغا ، یک شهر سینه زن !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 79صفحه 13