مجله نوجوان 90 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 90 صفحه 9

و محکم گفت لطفاً گواهی نامه و کارت ماشین . چه خبره آقا ؟ مثل این که خیلی عجله دارید .» هاری با خوش خلقی جواب دارد : «در واقع بله سر کار . ما تازه ازدواج کرده ایم . . . و » لورا چراغ سقفی اتومبل را زد و در روشنایی اندک آن لبخند ملیحی به لب آورد و گفت : «مطمئنم که شما درک می کنید من لورا لین هستم و این هم شوهرم هاری لاورنس است . ما اهمین امروز عروسی کرده ایم و داریم به ماه عسل می رویم .ـ مأمور لبخندی زد و گفت : «لورا لین .» هان ! من جریان ازدواج شما را امشب در تلویزیون دیدم . شنیدم روزنامه ها و مجلات پر از گزارش و عکس این واقته هستند . لورا با تبسم جواب داد : «بله و حالا از دست خبرنگارها فرار کرده ایم تا ماه عسل بی درد سرسی داشته باشیم . اگر با سرعت می رفتیم ، علتش همین بود .» مأمور راست شد و سلامی داد و گفت : «آه بله می دانم وضع چطور است . خب برایتان آرزوی خوشبختی می کنم آقا و خانم لاورنس .» مأمور کنار رفت و هاری لبخند زنان دستی تکان داد و آن ها حرکت کردند . وقتی حدود نیم مایل دور شدند لورا آه بلندی کشید و گفت : آه خدایا به خیر گشذت چقدر دیگر مانده هاری ؟» مرد جواب داد : «یک ربع دیگر به ویلای کوهستانی من می رسیم . هیچ کس آنجا نیست و به آسانی می توانیم از شر جنازه خلاص شویم . نترس . مضطرب نباش .» وقتی سرانجام به مقصد رسیدند ، نیمه شب بود . هاری با اتومبیل وارد پارکینگ شد و موتور ماشین را خاموش کرد و هیچ صدایی جز زمزمه ی نسیم خنکی که در لابه لای شاخ و برگ درختان تنوکند کاج و نارون می پیچید ، به گکوش نمی رسید . آنها چراغ های جلوی ویلا را خاموش کرده بودند و فقط سیاهی عمارت ویلای در نور ستارگان دیدته می شد . پشت عمارت یک دریاچه نمایان بود و دهاری گفت : «خب ،باید جورج را ببریم توی زیرزمین پنهان کنیم . بعد در آن جا را قفل می کنیم و می رویم و می گذاریم جسد بپوسد و نابود شود و تا روز قیامت آن جا محفوظ خواهد ماند .» مرد از اتومبیل خارج شد و در صندوق عقب را گشود و افزود : «راستش من از عملیات قاچاق کردن جنازه جلوی آن همه خبرنگار خیلی لذت بردم . فکر می کنم ممکن است روزی حتی فیلمی از زندگی و مرگ «جورج گوردون» بسازم .» لورا گفت : «اوه نه . حرفش را هم نزن هاری ؟» مرد خندید و گفت : «خیلی خوب . بیا این کلید خانه . برو چراغها را روشن کن عزیزم . من جورج را می آورم .» زن از گذرگاه شنی به طرف ساختمان رفت . پشت سرش صدای قدم های سنگین و هن هن کنان هاری را می شنید واو از پله ها سنگی ساختمان بالا رفت و قدم به ایوان جلوی عمارت گذاشت و کلید را در قفل فرو برد . هاری دنبالش آمد . لورا در را گشود و وارد هال رشد و کورمال روی دیوار دنبال کلید برق گشت . هاری گفت : «چراغ سقفی است . نخش را بکش . جورج دارد سنگین می شود . می خواهم بگذارمش روی کاناپه .» لورا نخ را یافت . . . ناگهان هیاهویی برخاست سر و صدای گفتگو قهقهه فریاد و گرپ گرپ صدای پای عده ای توی هال به گوش رسید . سپس صدای نازک واستهزاء آمیز «دیوید دنیس» مدیر تبلیغات استودیو آمد که می گفت : «هاری اعلام کرد که به مکزیک می روند اما نمی دانست که من چقدر زرنگم و اطلاع نداشت که من از وجود ویلای دنج او خبر دارم . ها ها ها . . . .» شلیک قهقهه ی ده دوازده نفر دیگر در اتاق پیچید و آن ها یک صدا گفتند : «ازدواجتان مبارک .» فلاش دوربین مثل برق آسمان یک لحظه دل تاریکی را شکافت . دست متشنج «لورا لین» فرو افتاد و نخ چراغ کشیده شد . همین که نور چراغ فضا را روشن کرد و صدای فریاد خنده و آواز خاموش شد . سکوت سنگینی جایش را گرفت . سپس مردی فریاد زد : «خدایا! » و زن خبرنگاری شروع به جیغ کشیدن کرد . هاری در حالی که می گریست و جسد خونین جورج را روی شانه اش داشت ، کنار لورا بر جا خشکیده بود . صورت ترسناک جنازه فقط چند سانت از چهره ی مبهوت و رنگ پریده ی ستاره ی زیبای هالیوود فاصله داشت و در همین لحظه چشم جورج بسته شد گویی جورج مثل همیشه به روی لورا چشمک معنی دار ، موذیانه و شیطانی می زد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 90صفحه 9