مجله نوجوان 102 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 102 صفحه 26

داستان از افسانه های برادران گریم ترجم : سید احمد موسوی محسنی گربه چکمه پوش آسیابانی سه پسر داشت با یک آسیاب ، یک الاغ و یک گربه وحشی . پسرها باید آسیاب می کردند ، الاغ غله می آورد و آرد را بر می گرداند و گربه موش ها را می گرفت . وقتی آسیابان از دنیا رفت ، سه پسر اموال او را بین خود تقسیم کردند و به پسر بزرگ آسیاب ، به پسر دوم الاغ و به پسر سوم گربه وحشی رسید ، زیرا چیز دیگری باقی نمانده بود او خیلی ناراحت شد و با خودش گفت : بی ارزش ترین چیزها به من رسیده است . برادر بزرگم می تواند از آسیاب استفاده کند . برادر دومم هم می تواند از کنار الاغ نان بخورد واز آن سواری بگیرد ولی من با این گربه وحشی چکار می توانم انجام دهم ؟ عیبی ندارد . هر چه بوده گذشته . می دهم از پوستش برایم یک جفت دستکش درست کنند . » گربه وحشی با توجه به سخنان آسیابان گفت : « گوش کن ، لازم نیست تو مرا بکشی تا یک جفت دستکش بد ترکیب از پوستم درست کنی . فقط بده یک جفت چکمه برایم درست کنند که من با آن ها بیرون بروم و توجه مردم را به خودم جلب کنم و بتوانم به تو کمکی بکنم . » پسر آسیابان از این که آن سخنان را از گربه شنید تعجب کرد . وقتی کفاش به محل آمد ، او را صدا زد و سفارش داد تا یک جفت چکمه برایش بدوزد . وقتی چکمه ها آماده شد گربه آن را پوشید یک کیسه برداشت کف آن را پر کرد از ذرت و بندی به سر آن بست که به عنوان یک دام می شد از آن استفاده کرد و آن را روی شانه اش انداخت و مانند انسان روی دو پا از خانه خارج شد . از طرفی پادشاه آن کشور اعلام کرد که علاقه زیادی به خوردن کبک دارد و کبک هم برای شکار پیدا نمی شد جنگل پر بود از کبک اما آن ها آنقدر مرموز بودند که شکارچیان نمی توانستند شکارشان کنند . گربه از فوت و فن کار آگاه بود و می توانست آن را به خوبی انجام دهد . موقعی که وارد جنگل شد ، در کیسه را باز کرد ، دانه های ذرت را روی زمین ریخت و بند را روی چمن ها انداخت تا آن را از پشت یک پرچین هدایت کند . آنگاه مخفی شد و کمین گرفت . بعد از مدتی کبک ها آمدند و دانه های ذرت را دیند و یکی پس از دیگری وارد دام شدند . وقتی تعداد قابل توجهی از آن ها توی کیسه رفتند گربه نخ را کشید به سوی آن ها دوید و گردن یک یک آن ها را جوید ، بعد مستقیم به سوی قصر پادشاه رفت . نگهبان فریاد زد : « ایست کجا می روی؟ گربه بدون مقدمه پاسخ داد : « پیش پادشاه . » نگهبان دیگر گفت : « بگذار برود . پادشاه مدتی است که پکر است ، شاید گربه با اداها و خل بازیهاش بتواند او را سرگرم کند . » موقعی که گربه به پادشاه رسید احترام لازم را به اجا آورده و گفت : « سرورم ، فلان اشرافزاده برای پادشاه سفارش هایی داده و کبک هایی را که شکار کرده برایتان فرستاده است . » پادشاه از دیدن آن همه کبک های چاق و چله و متعجب شد و از شدت خوشحالی نمی دانست چه بکند . لذا دستور داد در کیسه گربه آنقدر از خزانه طلا بریزند ، که بتواند آن را حمل کند و گفت : « اینها را به اربابت بده و از او به خاطر هدیه اش تشکر کن . » اما پسرک بیچاره آسیابان در خانه ، کنار پنجره نشسته و سر خود را از میان دو دست گرفته و فکر می کرد که باقی مانده دارایی های خود را نیز به خاطر چکمه های گربه از دست داده است و از برادر بزرگش چه کاری بر می آید . گربه وارد شد ، کیسه را بر زمین گذاشت . بند آن را باز کرد . طلاها را جلوی پسر آسیابان ریخت و گفت : « اینها از صدقه سری چکمه است ، پادشاه سلام رساند و خیلی هم تشکر کرد . » پسر آسیابان بدون این که دریابد چه اتفاقی افتاده است از به دست آوردن این ثروت خوشحال شد اما گربه وقتی داشت چکمه هایش را در می آورد ، همه چیز را برایش تعریف کرد و گفت : « تو حالا پول کافی داری ولی نباید به آن اکتفا کنی . فردا من دوباره چکمه ها را می پوشم ، تو باید ثروتمندتر بشوی . من به پادشاه گفته ام که تو یک اشراف زاده ای . » روز بعد همانطور که گرفته گفته بود : چکمه پوش دوباره به شکار رفت و برای پادشاه یک شکار موفق انجام داد . روزها همین طور سپری می شد و گربه هر روز طلا می آورد و او وضعیتی پیدا کرد که اجازه یافت در دربار شاه رفت و آمد کند و به قصر نیز راه یابد . چیزی که سال های سال آرزویش را داشت . یک بار که گربه در آشپزخانه شاهی کنار اجاق خودش را گرم می کرد ، کالسکه چی آمد و از او پرسید و فرار کرد و گفت : من را بگو ، انتظار داشتم پادشاه و دخترش پیش جلاد باشند . می خواستم به مهمانخانه بروم و چیزی بنوشم و کارت کنار بازی کنم ولی اکنون باید آن ها را با کالسکه برای گشت و گذار ، کنار دریا ببرم . » همین که گربه این حرفها را شنید فوری خود را به خانه رساند و به اربابش گفت : اگر می خواهی یک اشراف زاده و ثروتمند بشوی و با من به دریا بیا و آب تنی کن؟ پسر آسیابان نمی دانست چه جوابی به او بدد و بالاخره به دنبال گربه راه افتاد . وقتی به دریا رسیدند لخت شد و به آب افتاد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 102صفحه 26