مجله نوجوان 102 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 102 صفحه 31

گلدونه دختران شفاف مثل حباب صابون ! یکی بود ، یکی نبود ، طبق معمول ، یک گلدونه ای بود که در دوران مدرسه یک افتضاحی بالا آورده بود و حالا برای جلوگیری از به بار آمدن افتضاحات بعدی بدست شما دختر خانم های محترم ، مجبور شده ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کند ! این هم شد کار؟ بگذریم ! ماجرا از دوران کودکی گلدونه ، شروع شده بود . آخر می دانید گلدونه در خانواده ای بزرگ شده بود که به با ادب بودن بچه بیش از اندازه اهمیت می دادند خانواده گلدونه معتقد بودند که بچه نباید به بزرگترهایش اعتراض کند ، بچه نباید وقتی همه جیغ می کشند سر و صدا کند ، بچه نباید غر بزند و اگر بچه ای اسباب بازیهایش را خراب کرد باید با آنها بزرگوارانه برخورد کند و . . . خانواده ی گلدونه نمی دانستند که تعریفشان از ادب ، خیلی اشتباه است ! آن ها متوجه نبودند که گلدونه با ادب نیست ، بلکه احساساتش و خشمش را سرکوب می کند و بروز نمی دهد تا با ادب به نظر برسد ولی چون شفاف نیست ، زیر زیرکی تلافی می کند . گلدونه مثل یک توپ پلاستیکی شده بود که عصبانیت ها و ناراحتی هایش را قورت می داد و بزرگ و بزرگ تر می شد و خانواده اش نمی دانستند که این توپی که از عصبانیت قرمز شده ، وقتی بترکد چقدر پر سر و صدا و آزاردهنده خواهد شد . در حالیکه اگر گلدونه می توانست احساساتش را شفاف بروز دهد و مثل بچه آدم حرفش را بزند ، آن وقت عصبانیت هایش آنقدر حاد نمی شد و در عوض تمام خشمش مثل یک حباب صابون شفاف ، بی صدا می ترکید و تمام می شد . گلدونه دایی بد اخلاقی داشت که چون حوصله ی بچه نداشت ، 6 تا بچه داشت ! 6 تا بچه دایی و با 4 تای خاله و 2 تای خانواده آن ها بعلاوه 8 تا از بچه های همسایه به 20 ریشتر زلزله تبدیل شده بودند و در زیر زمین خانه دایی بازی می کردند . داخل پرانتز عرض کنم که گلدونه مؤدب ترینشان بود . چون وقتی برایش پشت پا گرفته از آن ها تشکر کرده بود و وقتی هلش داده بودند ، به روی خودش نیاورده بود و وسط هیاهوی بازی ، صدایش در نیامده بود ! خلاصه ! زلزله شدید تر شد و تا سر و کله ی یک لامپ قرمز در راه پله زیرزمین پیدا شد . آخر می دانید ، سر دایی طاس بود ! چشمتان روز بد نبیند ! دایی اول 8 بچه همسایه ها را از خانه بیرون کرد و بعد حسابی داد و بیداد کرد . همه بچه ها سعی می کردند از خودشان دفاع کنند بعضیها تقصیر را به گردن دیگران می انداختند و بعضی ها توضیح می دادند که زیاد سر و صدا نکرده اند ! بعضی ها هم گناهشان را می پذیرفتند و قول می دادند که ساکت باشند در این میان گلدونه به خیال خودش ساکت و مؤدب ، گوشه ای ایستاده بود و حرف نمی زد . بچه ها همه ی تقصیرها را به گردن گلدونه انداختند و او که فکر می کرد اگر حرفش را بزند آدم بی ادبی هست ، هیچی نگفت و عصبانیتش را فرو خورد و از دایی عذرخواهی کرد . و اما بعد . . . همه بچه ها یک کمی گریه کردند و بعد هر کدامشان به گوشه ای رفتند و خوابیدند ولی گلدونه عصبانی تر از آن بود که بتواند بخوابد . او دلش می خواست یک تفنگ پر داشت و دایی را می کشت ! دلش می خواست بچه ها را خفه می کرد داشت دیوانه می شد . بالاخره از جایش بلند شد ! می دنست که اگر عصبانیش را خالی نکند می ترکد . زیر لب جواب بچه ها و دایی را می داد جواب هایی که هرگز به آن ها نگفته بود . چون فکر می کرد بی ادبی است . خانم دایی ، قالی می بافت دار قالی گوشه ی زیرزمین بود . یک قالی ابریشمی بزرگ که اواخر کار بافتنش بود . گلدونه قیچی را از پای دار قالی برداشت و به جان آن افتاد . او تمام نخهای چله قالی را ریز ریز کرد تا حرصش بخوابد . بعد او هم مثل بقیه ی بچه ها یک کمی گریه کرد و گوشه ای به خواب رفت . عصر همان روز نعره ی دایی مثل آژیر خطر ، همه را از جا پراند . تمام بچه ها به جز گلدونه تنبیه شدند چون هیچکس فکر نمی کرد گلدونه ی به این با ادبی کار به این بدی کرده باشد . خانم دایی نخ های قالی را وارسی می کرد و ریز ریز اشک می ریخت چون خیلی برای آن زحمت کشیده بود و تا چند روزی همه ی درباره ی قالی حرف می زدند . اما گلدونه حرف های آن ها را نمی شنید ! او فقط احساس عذاب وجدان می کرد دلش برای زن دایی ، دایی و بچه ها که بیخودی تنبیه شده بودند ، می سوخت . گلدونه هیچ وقت اعتراف نکرد ولی تصمیم گرفت از آن به بعد از خودش دفاع کند و شفاف حرفش را بزند . گلدونه فهمید که جمع کردن احساسات و سرکوب کردن آن ها باعث از بین رفتنشان نمی شود ، بلکه باعث می شود مثل یک کورک چرکی ، یک جایی سر باز کنند و یک افتضاح واقعی به بار بیاورند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 102صفحه 31