مجله نوجوان 148 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 148 صفحه 13

- خوب اینکه چیزی نیست . از خدمات پستی اداره ما یکی هم دستشویی است که تو حیاط و مردم آزادانه و رایگان ، ازش بهره می برن . - نه آقا جان! موضوع این نیست . اولا اون جوون به کلی نا آشنا بود . ثانیا رفت و یک ساعت بیرون نیومد .وقتی مشکوک شدیم و رفتیم جلو اداره صداش زدیم ، دیدیم از داخل ساختمان اداره بیرون اومد . با هیجان گفتم : یعنی کلید داشت؟ - بعله! بیرون اومد و در اداره رو بست . بعد به من گفت : قاسم آقا نیستن؟ من متحیر موندم که این کیه که منو می شناسه ، کلید اداره رو هم داره و راحت می آد ، دخل و گاوصندوق اداره را خالی می کنه و میره؟ تا صبح مثل آدمایی که چند ساعت دور خودشون چرخیده باشن گیج بودم و صبح بالاخره سلول های خاکستریم ، کار خودشونو کردن . یک روز آقای رئیس از شرارت پسر یکی از دوستانش که خیلی با هم نزدیک بودند گلایه می کرد و البته من هم اونو دیده بودم و شرارت را توی چشماش خونده بودم . با خودم گفتم : ضرری نداره که . . . زنگ می زنم تا بیاد . تلفن رو برداشتم و زنگ زدم . برادرش گوشی رو برداشت . گفتم : امیرو بگید لطفا بیاد اینجا . - برای چی؟ - بعدا به خودش می گم یک ساعتی گذشت که امیر از راه رسید . با همون شرارت و زعارتی که در طبعش موکد بود! خیلی طبیعی باهاش برخورد کردم و به شاهدا گفتم به بهانه روزنامه ، بیایند نگاهی بهش بکنن و اگه همون بود یک جوری بهم برسونن که مثلا خودشه . یکی یکی می اومدن و می پرسیدن : قاسم آقا روزنامه اومده؟ و نگاهی به پسرک می کردن . در کمال ناباوری دیدم همه با چشمک نشون دادن که خودشه . وقتی اونا رفتند ، در وقتی که اداره ارباب رجوعی نداشت . بدون مقدمه گفتم : کلید و پولایی رو که برداشتی بذار روی میز و برو گمشو . - چی میگی؟ این همه راه ما رو خواستی که بهمون تهمت بزنی؟ دزد خودتی . عصبانی شدم . پشت گردنشو گرفتم . کاپشن تنشو در آوردم و اونو انداختم داخل دستشویی و داد زدم : تا وقتی اعتراف نکنی داخل دستشویی می مونی . داخل کاپشنش به جز یک پنجاه تومنی ، چیز دیگه ای نبود . چند نفر برای ارسال نامه اومدن . سرم با اونا گرم شد و همین طوری نیم ساعت گذشت . وقتی برگشتم در کمال تعجب دیدم زامسقه های شیشه توالتو تراشیده ، شیشه رو درآورده و فرار کرده . چون میدونستم پولی نداره ، حدس زدم حتما پیاده به طرف مشهد رفته است . سریع تلفن رو مشغول گذاشتم . در اداره رو بستم . موتور رو سوار شدم و به سرعت به طرف مشهد حرکت کردم . چند کیلومتر پایین تر دیدم داره وسط جاده دلی دلی کنان پیش میره . وقتی منو دید کمی دوید اما وقتی دید فاید های نداره . ایستاد . اون رو با احترام سوار کردم و به طرف طرقبه حرکت کردم . این دفعه دیگه اون رو نشوندم داخل اداره و سریع تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم . تلفن محل کارم یکی از دوستان بود . یک پاساژ که بیشتر کار های هنری انجام می دادن . کسی گوشی رو برداشت : گفتم : الو . . . اداره آگاهی؟ از پشت خط ، کسی جواب می داد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 148صفحه 13