همدیگه رو میشناسن.
میخندی.
- خُب تو هم آشنا میشی.
سرباز صورت سبزۀ استخوانی دارد. ساک
کوچکی را که برایت بستهام بر میدارد.
میگذارد روی صندلی عقب.
کارگرها قبل از همه سراغ
یخچال رفتهاند. مادر با
سینی چای میآید کنار
کامیون. رو میکند به
راننده.
- کمدا رو عقب
بگذارید بهتر نیست؟
راننده لباسهایش را
میتکاند.
- نه آبجی. یخچال
واجبتره. نباس
به موتورش فشار
بیاد. کم نی، شونزده
ساعت راس.
مادر سرش را
میاندازد پایین.
صورتش را توی
چادر میپوشاند.
استکانها توی
سینی چای
میلرزند. درِ یخچال
را باز میکنم. یک تکه
کتلت میگذارم توی
دهانم. کشوی میوه
را میکشم. پرتقالهایی که
خریدی ریختهاند روی سر
و کلۀ هم.
کشو را هُل میدهد عقب. در را
میبندم. چند برگ خشکیده از گلدان
بالای یخچال میافتد جلوی پایم. ردِّ
اُتوی سرآستینت را دنبال میکنم. به
شانههایت میرسم.
- شما چند روز در ماه میرید دریا؟
فنجان را در سینی جابه جا میکنی.
تکیه میدهی به صندلی.
- معلوم نیست. شاید یک روز، شاید
ده روز. همه چیز بستگی به موقعیت
منطقه داره.
میپرسم: «میگن باز خبرایی شده!»
سرت را باز میاندازی پایین. میروم
"پشت شیشۀ کمد سیسمونی. ماشین و
هواپیما را طبقۀ اول چیدهام. طبقۀ دوم
را هم پر از خرس و خرگوش و عروسک
کردهام. در کمد را باز میکنم. خرگوش
سفید را بر میدارم. میروم روی مبل
مینشینم. زل میزنم به چشمهای سرد
شیشهایاش. خندهات میگیرد.
- آخرش با بچمون سر این دعوات
میشه.
چپ چپ نگاهت میکنم.
- بچه کجا بود!
- پیداش میشه.
دستم را تندتر میکنم. سیبزمینیهای
تکه تکه میافتند توی سبد.
- تو این شهر غریب؟ تو که کارت
معلوم نیست؛ یه روز هستی، دو روز
نیستی. کی میخواد به دادم برسه؟
تلویزیون را خاموش میکنی. میروی
کنار پنجره. از پشت به قد بلند و
شانههای پهنت نگاه میکنم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 5