مرگ دوست دارم به بهشت جاویدان
بروم.» آرزوی سوم نیز برآورده شد و
آن چهرۀ نورانی از او خداحافظی کرد
و رفت.
وقتی مادر و دختر به خانه آمدند،
دیدند که چهرۀشان سیاه و نفرت انگیز
شده است امّا دختر ناتنی نورانی و
زیباست. خشم و نفرتشان نسبت به او
بالا گرفت و تصمیم گرفتند به نحوی
تلافی کنند. دخترک برادری داشت به
نام «رگی یز» که خیلی دوستش داشت.
آن چه را که اتفاق افتاده بود، برایش
تعریف کرد. رگی گفت: «خواهرجون،
چون خیلی بهت علاقه دارم، میخوام
تصویرتو نقاشی کنم و به دیوار اتاقم
بزنم تا همیشه جلوی چشمم باشی.» او
در جواب گفت: «فقط به این شرط که
غیر خودت کسی اونو نبینه.»
برادرش که کالسکهچی شاه بود و
توی قصر زندگی میکرد، تصویر او را
نقاشی کرد و به دیوار اتاقش آویخت؛
هر روز در مقابل عکس میایستاد و
از خداوند به خاطر موفقیت خواهر
عزیزش تشکر میکرد.
از قضا همسر شاه که در زیبایی
همانندی نداشت فوت کرد. شاه از
این حادثه بسیار متأثر شد. خدمتکاران
متوجه شدند که کالسکهچی هر روز
جلوی تصویری زیبا میایستد و ادای
احترام میکند. حسادتشان گل کرد؛
موضوع را به اطلاع شاه رساندند. شاه
دستور داد عکس را نزد او ببرند و
دید که درست مثل همسر مرحومش
است، حتی از او زیباتر. یک دل نه صد
دل عاشقش شد. کالسکهچی را احضار
کرد و پرسید که آن تصویر کیست.
کالسکهچی گفت که خواهرش است.
به این ترتیب شاه تصمیم گرفت او
را به همسری انتخاب کند. کالسکه
و اسبهایی در اختیارش گذاشت و
لباسهای زربافت عالی برایش تهیه کرد
تا برود و عروس را به قصر بیاورد.
وقتی رگی و گروه اعزامی به خانه
رسیدند، خواهرش خوشحال شد
ولی خواهر سیاه ناتنی به خوشبختی
او حسادت کرد و به مادرش گفت:
«وقتی نمیتونی منو خوشبخت کنی،
هنرت به چه دردی میخوره؟» پیرزن
گفت: «نترس، تو هم عقب نمیمونی»
و با کار جادوگری که بلد بود، چشمان
کالسکهچی را آن قدر ضعیف کرد
که نیمی از بیناییاش را از دست داد.
گوشهای دخترک سفید رو و خوش
اخلاق را هم آن قدر ضعیف کرد که
نیمه کر شد.
ابتدا عروس در لباسهای عالی شاهانه
سوار شد، بعد مادر ناتنی و دخترش
و آخر سر هم رگی کالسکهچی در
جای مخصوصش نشست تا کالسکه
را براند. بعد از مدت کوتاهی برادر
گفت: «خواهرجون حواست باشه، نه
بارون خیست کنه، نه باد غباری به
لباست بشونه؛ باید همینطوری شاداب
و سرحال پیش شاه بریم.» عروس
پرسید: «برادر عزیزم چی میگه؟»
پیرزن گفت: «میگه، لباس گرون قیمتو
در بیار، بده خواهرت بپوشه.» او لباس
را درآورد و دختر سیاه آن را پوشید
و در عوض جلیقۀ رنگ و رو رفتۀ
خودش را به او داد. آنها به راه خود
ادامه دادند. لحظهای بعد برادر دوباره
گفت: «خواهر نازنینم، مواظب باش،
بارون خیست نکنه، گرد و غبار هم
روی لباست نشینه، باید شاداب و تمیز
بریم پیش شاه.» عروس پرسید: «برادر
عزیزم چی گفت؟» پیرزن گفت: «اون
میگه تو باید تاج طلایی روبه خواهرت
بدی.» او تاج را از سر برداشت و روی
سر خواهرش گذاشت و خودش بدون
تاج نشست. کمی بعد دوباره برادر
صدا زد: «خواهر کوچولو، مواظب
باش بارون روی لباست نریزه
و باد هم اونو کثیف نکنه تا
تمیز و نظیف خدمت شاه
بریم.» عروس پرسید: «برادر
عزیزم چی گفت؟» پیرزن گفت:
«مثل اینکه قراره از کالسکه
پیاده بشی.» آنها از روی
پلی عبور کردند که
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 31