داستان
تب
به او و گرمای بندر و ثانیههای صبورش
چشم دوختهام به چهار دیوار خانه. همه جا را پر از
قاب کردهای. از روی مبل بلند میشوم. میروم سمت
پنجره. پردۀ حریر سفید را کنار میزنم. زنها جلوی
ساختمان جمع شدهاند.
- حالا نمیشه نری؟
- دست من نیست که. ارتش همینه. وقتی میگن
مأموریت یعنی مأموریت.
فرچه را میکشی روی کفش. پارافین، سفیدی کفشت
را بیشتر میکند. پرده را میاندازم. میآیم روی مبل
مینشینم. اتاق کمکم دارد تاریک میشود.
رغبت ندارم لامپ را روشن میکنم.
از توی تاریک و روشن اتاق زل زدهای
به من. یک لکه نمیدانم از کجا آمده نشسته روی
صورتت. بلند میشوم. از روی میز یک دستمال کاغذی
میکشم. میآیم طرفت. دستمال
را میکشم روی صورتت.
لکۀ لعنتی پاک نمیشود. از
آشپزخانه شیشه پاککن
را میآورم. میآیم مقابلت
میایستم. شیشه پاککن
را میپاشم روی صورتت.
دستمال را میکشم روی قاب.
- دیگه سفارش نکنم. تنها
نمون.
- من روم نمیشه. اونا همه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 4