- حالا ولش کن. بیا، اصلاً مال اون.
خرگوش همین طور مات و مبهوت
نگاهم میکند. هشت کتابی که روی
میز گذاشته بودی هنوز همان جاست.
بازش میکنم؛ بد نگوییم به مهتاب اگر
تب داریم. صدای ماشین میآید. هشت
کتاب را میبندم و میاندازم روی مبل.
خرگوش از بغلم میافتد زیر میز. میآیم
پشت پنجره، پردۀ حریر را کنار میزنم.
نگاهم را میاندازم توی خیابان. زنی با
چادر سفید گلدار از ساختمان بیرون
میآید. میآید سمت ماشین. پرده را
میاندازم. «خانمها دقت داشته باشید،
عدس باید کاملاً...» کانال را عوض
میکنم: «تجاوز به آبهای...» تلویزیون
راخاموش میکنم. کنترل را پرت
میکنم روی میز. دستهایم را
میگیرم جلوی صورتم. همه
جا تاریک است.
- تو این تاریکی چه کار
میتوانید بکنید؟
نور افکنهای بالای ناوچه را نشانم
میدهی.
- به موقش از اونا استفاده میکنن.
چادرم را جمع میکنم زیر بغلم.
- ای بابا، اونا اون سر دنیان.
دست دراز میکنی. ناوهای بزرگی را
که دور از ما هستند نشانم میدهی.
- میبینیشون؟ ناوای آمریکاییان.
زانوهایم میلرزد. دست میبرم
بازویت را میگیرم. چادرم پخش
میشوم دور تا دورم. خودم را به
تلویزیون میرسانم. دکمۀ power را
فشار میدهم. گوینده روبهرویم ایستاده.
«شهادت این دو دلاورِ...» اتاق دور
سرم میچرخد.قاب عکسها این طرف
و آن طرف میروند. کنار اسکله پر از
جمعیت است. دوربین به طرف آرم
الله پرچمی که روی آن دو کشیدهاند
میرود. نگاهم به قد بلند و شانههای
پهن یکیشان میافتد.
یکهو تمام ناوها
شروع میکنند به
بوق زدن. دستم را
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 166صفحه 6