محمد آذربایجانی 12 ساله
شیر مغرور
یکی بود یکی نبود،غیر خدا هیچ کس
نبود .یک شیری بود که خیلی قوی بود
و خودش را سرور همۀجانوران جنگل
میدانست . یک روز که فیل را دید،
گفت میآیی با یکدیگر بجنگیم؟ فیل
گفت: من جانم را فدای دعوا و جنگ
نمیکنم . تو آنقدر مغرور هستی که
دوست داری با همه بجنگی.
روز بعد وقتی که لک لک به برکه
رسید، شیر گفت تو حق نداری از
برکۀمن آب بخوری. این برکه برای
من است. لک لک گفت:تو خیلی
خودخواه هستی.
روز بعد همۀ جانوارن جنگل با هم
قرار گذاشتند که نقشهای برای شیر
مغرور بکشند. همه قبول کردند. در
شب آن روز ، همۀ جانوران یک جا
نشسته بودند تا شیر بیاید. آخر سر
آمد. همۀ جانوران گفتند اگر همۀ ما
که از تو شاکی هستیم با تو بجنگیم.
تو خواهی مرد. از آن پس دیگر شیر
خودش را سلطان و سرور جانوران
نمیدانست و در جنگل دیگر با کسی
جنگ و دعوا نداشت.
زهرا یزدیان 9 ساله
خبرنگار: چرا قبل از فوتبال به حمام
میروی؟
فوتبالیست: برای اینکه گل تمیز
بزنم.
***
مادر: بیا اسفناج بخور.
پسر: آب خوردم، میترسم زنگ
بزنم.
***
پدر:حالا که رفوزه شدی به کسی
نگو.
پسر: چشم . به همه سفارش کردم به
کسی نگویند.
***
معلم:آخرین دندانی که در میآوری
چیست؟
دانش آموز: دندان مصنوعی.
محدثه مدرسی
دنیای پر ماجرای ستاره
ستاره دوست خیالی من است. من در
مورد او کتاب مینویسم. من تا به حال
کتابها و داستانهای زیادی نوشتهام ولی
تا کنون هیچ کدام چاپ نشدهاند، مانند
داستان عجیب و ترسناک « شوالیۀ
جوان» . حالا هم این کتاب را مینویسم
و میخواهم حتماً چاپش کنم. برایم دعا
کنید.
نقاشیها را امیر ذبیحی برای ما
ارسال کردهاند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 27