تابوت شیشهای
یک بار امام را از نزدیک دیده بودم.
آن روز هم به مصلی رفتم تا برای آخرین بار امام را
ببینم.
پدرم همراهم بود. او پیر است و نمیتواند تند راه برود.
آهسته آهسته رفتیم. به تابوت شیشهای رسیدیم. تابوت
خیلی بالا بود. بدن امام را با پارچۀ سفیدی پوشانده بودند.
صورت امام دیده نمیشد. غمم دو برابر شد. گوشهای
ایستادم و به تابوت شیشهای نگاه کردم. دلم مثل کبوتری
شد، پرواز کرد به بالای سر امام رسید، چهرۀ نورانیاش را
دید، با او حرفها زد و از او حرفها شنید. آن وقت آرام گرفت.
فقط چشمم گریه میکرد تا دلم را راضی کند.
مصطفی رحماندوست
من با دلم گریه میکنم
چند ساعت از آن حادثۀ بزرگ گذشته بود. ما هنوز
نمیدانستیم چه کار باید بکنیم و یا به کجا برویم. به رادیو
گوش میدادیم. رادیو لحظه به لحظه خبر تازهای را پخش
میکرد. بعد ، از رادیو صدای گریۀ مردم را شنیدیم. ما هم
گریه میکردیم.
پسرم شهاب جلو آمد و به صورتم نگاه کرد. مادرش هم
گریه میکرد. شهاب به من گفت:« بابا، چرا من نمیتوانم
گریه کنم؟ توی مدرسه همه گریه میکردند. آقای مدیر
گریه میکرد،آقای ناظم گریه میکرد، آقای معلم هم گریه
میکرد. همه گریه میکردند اما من نمیتوانستم گریه کنم.
من فقط توی دلم گریه میکنم. من با دلم گریه میکنم، نه
با چشمم.»
سر شهاب را به سینه چسباندم. پیراهنم خیس شد. شهاب
هم گریه میکرد، هم با چشمهایش و هم با دلش.
حسین فتاحی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 23