مجله نوجوان 171 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 171 صفحه 17

کنم مرد،تو می­دانی و می­فهمی چه می­گویم. وقتی شنیدم خبر رفتنش را ، مثل دیوانه­ها زدیم به راه. من و فاطمه. زهرا گریه می­کرد و بی­تابی که بیاید.، گفتم نه. نمی­خواستم شکستن مادرش را ببیند. بردمش پیش مادرت. گفته­ام برایت بارها که بعد از شهادت مرتضی زمین­گیر شد. جمعیت از جلوی مصلا موج می­زد. چادر فاطمه را گرفته بودم تا اگر از حال رفت، زیر دست و پا نیفتد. جمعیت بود که می­دوید و بر سرش می­زد. بی­اختیار شدم. چادر فاطمه را می­کشیدم و می­دویدم و فریاد می­زدم. خاکها را مشت می­کردم و روی سرم می­ریختم. عین صحرای کربلا شده بود، لحظۀ شهادت حسین. می­گویند پر از غبار شده بود اما آن غبار کجا و این خاکهای پاشیده به آسمان کجا؟ آن روزها شوق آمدن بود و شوق دیدنش و این روزها غم رفتن و دوری­اش . خوب شد که نیستی کنارم و ببینی دیوانه­ات می­کند وقتی قرار باشد نگاه کنی به آن صندوق شیشه­ای که امامت خیلی آرام در آنجا خوابیده بود و تو دیگر حتی آرامش او را هم نمی­بینی. که فقط می­شد پارچۀ سفید دورش را دید با آن عمامۀ سیاه که نشان از فرزند زهرا داشت. روزی که آمدیم اینجا با خواهرت ، همین جا بود. نکن فاطمه،ولم کن بگذار تمام خاکها را بر سرم بریزم. آمدیم اینجا، اینجا پر بود از دلهای آدمهای بی­دل و بیقرار که از بی­خبری آمدن و نیامدنش، از اضطراب و دلهرۀ دیدن رویش، دل نگران بودند و شعار می­دادند و امروز دلواپس ندیدن آن روی آفتاب گونش هستند. آنها آن روز ندیده بودند و عاشقانه منتظرش بودند، امروز پس از یازده سال زندگی در کنارش می­خواهند بدرقه­اش کنند. باشد فاطمه­ جان، قسم نده تو را به جان زهرایمان،باشد دیگر نمی­ریزم خاکها را ، بگذار دنیا خراب کند و ویران کند تمام امیدهایت را. باید چه رگبار را که شنیدم، بیشتر زدم . زدم توی صورتم. نشست روبرویم. زدم و گفتم رضا. فریاد زدم رضا. متعجب نگاهم می­کرد. گفتم برادرت. به سختی بلند شد و رفت توی حیاط، توی مطبخ .آنقدر آرام که صوت خرت خرت دمپای­اش را هم نمی­شنیدم. می­دانستم می­رود گریه کند. خلوتی را پیدا می­کرد و اشک می­ریخت. برعکس همیشه که لباسهای خاکی­ام را سریع می­شست. دو سه روزی پیراهنم را توی گنجه قایم کرده بود.و من هم چیزی را بهش نمی­گفتم. می­دانستم یواشکی درش می­آورد و با لکه­های خونت درد دل می­کند. حالش خوب نبود. آمدم دیدم کنار حوض نشسته. رفته بودم پول تیرهایی که بهش شلیک کرده بودند بدهم و جنازه را تحویل بگیرم. از بهشت زهرا که آمدم دیدم نشسته کنار حوض بی­صدا با آن شکم برآمده­اش، به لباسهای توی تشت چنگ می­زند. لکه­های خون را گرفته بود توی مشتش و محکم می­مالید. از توی آب حوض که نگاهش کردم صورتش را نمی­شد دید. دایم موج بر می­داشت. اشکش که می­ریخت توی آب، صورتش چین می­خورد. ای کاش بودی و می­دیدی جمعیت را . عین همان روزهای انقلاب بود. بلکه بیشتر، خیلی بیشتر. تو دوازده بهمن هم نبودی که ببینی چه قیامتی بود، الان هم چه بلوایی است. البته می­گویند شهدا زنده­اند. لابد تو هم می­بینی از آن بالا . حتماً ! البته که این روزها از آن ایام سخت­تر است و دردناکتر.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 17