مجله نوجوان 171 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 171 صفحه 24

آن سفر کرده.. حامد قاموس مقدم عطش انداخت؛ سوختنی مطلوب که پس از آن قلبم را به طپشی بی­سابقه واداشت. قلبم بر سینه می­کوبید و من رها همچون قاصدکی سبک در پی­اش بودم. او به پایین نگاه کرد. من نیز ردّ نگاهش را گرفتم. آن پایین تنگی بلورین بود؛ تنگ آبی که اقیانوسی بر گردش می­چرخید تا عطش تن خود را فرونشاند. موجها بر تنگ می­کوبید تا شاید آن بارفَتن اهورایی ، دلِ گُر گرفتۀ بی­تابش را آرام کند. محو آن سیل تشنگی بودم که گرمای حضورش را دیگر حس نکردم؛ جذبۀ قدرتمندش محو شد و مرا همچون صاعقه­ای بر زمین کوفت. بر بالین تنهایی­ام. وقتی که چشم گشودم، من بودم و تنهایی. من ماندم و درد سنگین بی­او بودن. من ماندم و سیل تشنه­ای که عطشش طعمی دیگر داشت. مرگ هزاران ساله، استخوانهایم به رستاخیز رسیدند. گویی هراسی پنهان از سالهایی که به گمانم خیلی دور بود، اینک مرا در آغوش می­کشید و می­فشرد. چشمم به دنبالش دوید. سبکتر از آن بودم که بر پای خود راه بروم. دلم مرا به این سو و آن سو می­کشاند . پلّه­ها را به سرعت طی کردم؛نرم و سبک چون تکه ابری رها در نسیم دریا. عطر او مرا جذب کرد. بالا رفتم، بالا، بالا... لبخند چهره­اش در دلم شعله­ای روزی که او رفت. دلم نمی­خواست بمانم. دوست داشتم پرواز کنم یا چشمانم را ببندم و وقتی برخاستم بفهمم همۀ آنچه که رخ داده، کابوسی شبانه بوده است. آن شب که چشم بر هم گذاشتم، شب شیشه­ای او در تنگ بلورش که بی­تاب پر کشیدن بود، پلکهای گر گرفته­ام را خوابی در ربود. خوابی بیدار که همه چیزش واقعی­تر از واقعیت بود. عطر تن او در خانه­ام که پیچید، گویی از

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 171صفحه 24