مجله نوجوان 197 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 197 صفحه 28

نویسنده: ژولی استالیک مترجم:دلارام کارخیران خرمگس باشعوراو مرده است. حیوان خانگی کوچک و بیچارۀ من! حیوانک با هوش من! مرگ او غیر منتظره و وحشتناک بود. من هنوز مرگش را باور نکرده‏ام و حرف زدن دربارۀ او برایم دشوار است. اما باید سعی کنم. فرانچسکو در بعدازظهر یک یکشنبۀ آفتابی در تابستان، وارد زندگی من شد. من تازه قطعه‏ای گوشت را بیرون از یخچال گذاشته بودم که ناگهان سر و کلۀ او پیدا شد. در آن لحظه من نمی‏دانستم فرانچسکو پسر است و اسم فرانچسکو، بعدها به ذهنم خطور کرد. در لحظۀ اول، فقط از دیدن او عصبی و کلافه شده بودم. مطمئنم که اگر شما هم جای من بودید، چنین حسی داشتید. این ماجرا مربوط به قبل از زمانی بود که من کشف کنم با چه هیولای عالی، باهوش و مهربانی مواجه هستم. روز اول، او ویزویز کنان دور آشپزخانه پرواز می‏کرد و من که متوجه حماقتم نبودم، سعی می‏کردم با مگس‏کش احمقانۀ زرد رنگی که شبیه سر یک اردک بود و آن را از بازار دست دوم فروشیها خریده بودم، او را شکار کنم. اوه، فرانچسکو! وقتی به آن روز فکر می‏کنم، شرمنده می‏شوم. تو هراسان به دنبال جای فرار می‏گشتی. قلب کوچکت به شدت می‏زد و چشمهای بزرگ سیاهت، همۀ فضای اطراف را به دنبال راه فراری، می‏کاوید. و من آنجا بودم، در حالیکه مثل یک غاز وحشی اینطرف و آن طرف می‏دویدم و سر و صدا درست می‏کردم. صدای تماس مگس‏کش با هوا به سر و صدای من اضافه شده بود. فکر می‏کنم در آن لحظات، از من متنفّر بودی، با اینحال فرانچسکوی عزیز من! تو در لحن ویزویز کردنت، هیچ تغییری ندادی. بالاخره خسته شدی و روی میز نشستی! آفتاب روی بدنت می‏درخشید و به آن، رنگ آبی، زیبا و بسیار درخشانی بخشیده بود. من فقط توانستم بایستم و زیبایی‏ات را تحسین کنم. مگس‏کش میان انگشتانم لغزید و ولو شد. من صورت کوچک تو را دیدم و حتی فکر می‏کنم متوجه لبخند ظریفی روی لبهایت شدم! در همین لحظه، دوست هم‏خانۀ من وارد اتاق شد و تو دوباره پرواز کردی! او فریاد زد: «آه... عجب خرمگسی...» و بلافاصله به سراغ اسپری حشره‏کشی رفت که ما آن را در زیر ظرفشویی آشپزخانه نگه می‏داشتیم. برای یک لحظه قلبم ایستاد. حشره‏کش را از او قاپیدم و او را از در به بیرون هل دادم. - قاتل، برو گمشو! هنوز صدای خندۀ مسخره‏آمیز او را به خاطر دارم، او برای همیشه از خانه رفت! من نشستم و برای مدتی به تو نگاه کردم. تو ویزویز کنان، مشغول خوردن یک دانۀ شکر بودی و حتی وقتی به تو نزدیک شدم، فرار نکردی. - سلام! تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ تو جواب ندادی اما دهانت را با دستان لاغرت پاک کردی و دوباره همان لبخند مرموز را به من تحویل دادی. - گرسنه هستی؟ با سر به من جواب منفی دادی. - از من ترسیدی؟ من این سؤال را نجوا کردم و برای شنیدن جوابش، نفسم در سینه حبس شده بود! تو خیلی آرام سر کوچکت را تکان دادی. تو می‏فهمیدی، تو تمام کلمات من را می‏فهمیدی.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 197صفحه 28