محمد رضا یوسفی
آخرین پرواز
پای شکارچی در تله گیر کرده بود. از درد فریاد میکشید و به دور خودش میچرخید. کی تله را کار گذاشته بود؟ شکارچی نمیدانست.
گرگی، سگ سفید که انگار انگشتی حنا به میان پیشانیاش کشیده بودند به دور شکارچی میچرخید. او را بو میکرد و آرام زوزه میکشید.
دست خونین شکارچی رنگ سبز علفها را تیره کرد. علفها را چنگ زد تا از گودال تله بیرون بیاید. گرگی چنان در تب و تاب بود که گویا پای او در دهان تله گیر کرده بود. پیراهن سیاه و سفید و خاکستری شکارچی را به دندان گرفت و کشید. در دلش میگفت: «برخیز مرد! آهو گریخت. چه کسی شکارچیتر از تو بود که تو را شکار کرد؟ برخیز!»
دست شکارچی به سوی تفنگ رفت. گلولهای در گلوی تفنگ اسیر بود که با لرزندان ماشه رها میشد. شکارچی گلوله را به دهان تله که چنان آروارۀ کوسه بود شلیک کرد.
قفل دهان تله
متلاشی شد.
گرگی به هوا
پرید. در میان
دود گلوله سر
چرخاند با خودش میگفت:
آهو گریخت. اگر پای شکارچی در تله شکار نمیشد، گلوله بر تن آهو مینشست و اکنون آهو را بر زمین میکشیدم و میآوردم.
شکارچی به پهلو غلتید. گلولهای دیگر در حلق تفنگ گذاشت. به گرگی خیره شد. گرگی گوش او را لیس میزد. شکارچی با خودش گفت: گرگی از همۀ گرگهای بیابان گرسنهتر است. او را گرسنه به شکار آوردم تا چابک از پی شکار بدود و بعد شکم سیری از شکار بخورد.
پیراهن شکارچی به لای دندان گرگی جرخورده بود. او گرسنه بود و طعم شور پیراهن را مزه مزه میکرد.
دل شکارچی به حال گرگی سوخت. با خودش گفت: «کاش از آن شیر و نان کمی به او میدادم.» از خودش بدش آمد. کاسۀ شیر و گردۀ نان را خودش خورده بود. گرگی به دور او چرخیده و هرچه بُربُر کرده بود به او لقمهای نداده بود.
شکارچی خواست از
جایش بلند شود. از
پی آهو بدود که دید
پایش بیحس است.
به پهلو مانند الواری
خیس بر زمین افتاد.
گرگی پای او را بو میکرد و لیس میزد، شاید در نگاهش میگفت: اگر شکارچی برخیزد، اگر شکارچی حرکت کند، اگر شکارچی بدود، شکاری را بر زمین میزند. او بهترین شکارچی جنگل است.
صدای چند مرغابی وحشی در آسمان پیچید. امیدی به دل شکارچی و برقی به چشمان گرگی سرک کشید. شکارچی به پشت بر روی علفها غلتید. گرگی به هوا پرید و پارس کرد. شکارچی آسمان آبی را نشانه گرفت تا مرغابیهای وحشی از تیررس نگاه او گذر کنند.
در آن سوی مرداب، دو مرغابی وحشی بر سر یک ماهی مرده که آن را از دامن رودخانه گرفته بودند منقار بر هم میکوبیدند. آنکه درشتتر و قویتر بود طعمه را دزدید و پرواز کرد.
نگاه شکارچی در امتداد نیزار در رفت و آمد بود تا مرغابی را دید. ماهی در دهان او بود و بال کوبان میرفت. شکارچی شلیک کرد. گلوله پای مرغابی را زخم کرد و از بال او گذشت.
مرغابی مانند بچهای که در چاهی بیفتد جیع زد. در هوا بال و پر کوبید و ماهی از دهانش به میان نیزار پرید. گرگی تند و چابک میدوید تا مرغابی
را در هر کجا که افتاد به دهان
گیرد.
چند قطره از خون
مرغابی در آب مرداب
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 206صفحه 6