مهدی طهوری
آدمک
آدمک خندان است
می رود تا دور دست شهر لندن
با کلیک من
یک نفر آنجا برایم میفرستد گل
می نویسد صبح شادت، شادتر بادا
(آدمک هم باز میگردد
با لبی از بوسه نمناک و نگاهی شاد)
می نویسد مادرت کو؟
می نویسم مادرم خواب است
(آدمک با صورتی افروخته
میرود تا صفحۀ او)
باز میپرسد:
هیچ کس اندازۀ من دوستت دارد؟
(ناگهان در صفحۀ من برف میبارد
آدمک هم باز میگردد ولی غمگین)
می نویسد باز: سرنوشت است این
می نویسم:
پس چرا رفتی به لندن؟
پس چرا تنها شدم من؟
(آدمک هم میرود با «پس چرا رفتی به لندن؟
پس چرا تنها شدم من؟»
آدمک اخموست)
می نویسد: دورم از تو دور
دوستت دارم ولی
مجبور بودم درک کن، مجبور
می نویسم من هم
دوستت دارم ولی کم کم خداحافظ
کو روپوشم؟
دیر دارد میشود
می نویسد که
نکن هرگز فراموشم
بعد
می فرستم آدمک را با گل و لبخند و بوس و ناز
تا پدر امروز را بهتر کند آغاز
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 206صفحه 34