مریم اسلامی
ساندویچت را با قورباغه عوض کن!
از خواب که بیدار شدم، ابراهیم هنوز روی تختش خواب بود و پتو را تا روی سرش، بالا کشیده بود. روزهای دیگر او زودتر از من بیدار میشد، بعد مثل همۀ برادرهایی که دو سال از برادر کوچترشان بزرگترند، کنار تختم میایستاد و در حالی که پتو را از رویم بر میداشت، با تحکّم میگفت: «آهای پخمه! یک درس جدید برات دارم.»
و با بالش خودش محکم میکوبید به کلّۀ من!
ولی آن روز من زودتر بیدار شده
بودم و میتوانستم آرام بروم کنار تختش، پتو را از رویش کنار بزنم و با بالشم محکم بکوبم روی سرش.
هنوز به تخت او نرسیده بودم که مادر، درِ اتاق را باز کرد. توی دستش یک لیوان جوشانده بود که تکّههای نبات در آن میدرخشید. بالش در دست، همان جا ماندم و سلام کردم.
مادر گفت: «زودباش! مدرسهت دیر میشه.» و به طرف تخت ابراهیم رفت.
پرسیدم: «مگه ابراهیم نمیاد
مدرسه؟!»
مادر همان طور که داشت نباتهای ته لیوان را با یک قاشق کوچک هم میزد، گفت: «تب داره. امروز نمیتونه بیاد مدرسه!»
گفتم: «دروغ میگه بابا! میخواد مدرسه نیاد.»
از اتاق زدم بیرون.
با عجله آبی به سر و صورتم زدم و لباسهای مدرسهام را پوشیدم و منتظر شدم تا مادر پول توجیبیام را بدهد.
با ابراهیم زیاد دعوا میکردیم ولی رفتن به مدرسه بدون او لطفی نداشت. هر روز توی راه کلّی میدویدیم. با یک
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 208صفحه 10