لیلا بیگلری
قسمت یازدهم
من جاسوس نیستم!
جان که پیش از این در چنین موقعیتی گیر نکرده بود، نمیدانست چه پاسخی بدهد. گوشی بیسیم در دست مرد کت و شلوارپوش بود، پس روی کمک هری هم نمیتوانست حساب کند. دلش را به دریا زد و گفت: رفته بودم ساحل.
مرد کت و شلوارپوش سرش را بلند کرد، اخمهایش را در هم کشید و گفت: اونجا کار خاصّی داشتی؟
جان آب دهانش را قورت داد و ادامه
داد: من هروقت نگران و عصبی میشم، میرم ساحل و...
ولی نمیدانست چگونه ادامه دهد که یکی از مردان داخل اتاق گفت: آبتنی میکنی؟
و همه زدند زیر خنده. جان در میان خندۀ افراد داخل اتاق کمی صدایش را بلند کرد و چون احتمال میداد او را دیده باشند، گفت: نه! قایقموتوری سوار میشم!
همه با اشارۀ دست مرد پشت میز ساکت شدند. مرد با لحنی مسخرهآمیز پرسید:
از کی تا حالا چنین کاری میکنی؟
و همۀ افراد بیمقدمه زدند زیر خنده. جان که علّت لودگی آنها را نمیدانست، گفت: از بچّگی!
و باز هم همه خندیدند. آنها به هر چیز بیربطی میخندیدند و این مسئله، جان را به شدّت عصبی کرده بود. لاتکس و کرمهایی که گریمور بر روی صورت او قرار داده بود نیز جان را بیشتر کلافه کرده بود تا اینکه موبایل مرد پشت میز به صدا درآمد و همه با اشارۀ او ساکت شدند. مرد با زبانی صحبت میکرد که جان متوجه نمیشد ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد با مافوقش حرف میزند. در هنگام حرف زدن با موبایل ناگهان مرد از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره چرخید. قدری به بیرون نگاه کرد. بعد دوباره در جایش روی صندلی قرار گرفت و گوشی را قطع کرد.
با همان زبان خاص به افراد داخل اتاق چیزی گفت. با اینکه جان زبان آنها را متوجه نمیشد، نگرانی را به وضوح در چهرۀشان میدید. همگی به جنبوجوش افتادند. یکی از افراد در را باز کرد و به جان گفت: فوراً میری اتاق خانوم و تا بهت نگفتیم اجازه نمیدی اتاق رو ترک کنه. هیچکس رو هم راه نمیدی. هروقت وضعیت عادّی شد بهت خبر میدیم.
جان گیج شده بود. از طرفی هم دوست داشت بداند چه خبر شده است ولی در کل از اینکه دست از سرش برمی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 208صفحه 30