مجله نوجوان 45 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 45 صفحه 5

الهی فدات بشم. به چی لبخند می زنی؟ به قلب شکسته من؟ کتابهایم را می گذارم روی طاقچه و می آیم کنار بابا، توی این 4 سال خیلی پیر شده. اما امروز کمی فرق کرده ... دست می کند رد جیبش و تسبیح سیاهش را در آورده و ذکر می گوید و لحظه ای بعد می گوید: - جواد اومد دنبالت می گفت کارت دارد. بعد می رود بیرون ... واقعا بابا از ته دل خوشحال است؟ اما مرگ خلیل چی می شود؟ چهار ساله که زیر خروارها خاک خوابیده است. ولی می دانم تا ازش سوال بشود می گوید: - پیروزی شیرین مثل عسل است. خوشحالم خون پسرم بی نتیجه نماند. او می رود توی اطاق نشیمن و کز می کند گوشه دیوار سیما برایما چای می آورد. چهار سال پیش روز عقد خلیل و نرگس، سیما لباسی مثل همین لباس سفید که حالا به تن دارد پوشیده بود و مثل حالا برای بابا و مش حسین توی همین اطاق چای آورد. اما بابا اون موقع همه اش می خندید. یادمه خلیل با آن کت و شلوار سیاه رنگش گفت: - بابا برای ما هم بگید تا بخندیم... ناسلامتی امروز روز عقد منه! و بعد خندیدن و ننه هم آمد و گفت: - ساکت کمی یواشتر بخندید. اما حالا چی توی دل بابا می گذرد، شاید دارد به صورت از هم پاشیده شده جنازه خلیل فکر می کند. بابا سرش را بالا می آورد و می گوید: - مگه نمی خوای بری؟ با بغض می گویم: چرا خلیل ما رو تنها گذاشت و رفت؟ صدای باز شدن در حیاط به گوش می رسد ... ننه است، مستقیم می آید به طرف اطاق با تعجب بهم می گوید: - چرا نمی روی پیش جواد، داشت دنبالت می گشت، می گفت بیا با هم بریم فرودگاه! نگاهی به بابا می اندازم، باز دارد لبخند می زند می گویم: - شما نمی آئید؟ ننه چادر سفیدش را درست می کند و می گوید: - شکر خدا جوونشون داره سالم می یاد، انشاالله وقتی به سلامتی آمد و جا گرفت می رویم دست بوسش ... ننه جون شاید بخوان زهرا خواهر نرگس را برای مجتبی همین امشب از مش حسین خواستگاری کنند، گر چه فعلا زوده اما خوش یمنه. .... هنوز حرفهای ننه توی گوشم است که وارد کوچه می شوم، تابلوی بزرگ پارچه ای جلوی در خانه جواد نصب کرده اند. "مجتبی جان به آغوش میهن خوش آمدی" اولین بار است که فرودگاه را می بینم، به خاطر اسرا خیلی شلوغ است. از پشت شیشه سالن می بینم یک اتوبوس گروه اول اسرا را می آورد به طرف ما. یکی یکی پیاده می شوند، روی دو تا پا بلند می شوم. با خودم فکر می کنم اگر خلیل شهید نشده بود ... حتما بین اینها بود. قیافه مجتبی از ذهنم می گذرد. قد کوتاه و موهای فرفری. وارد سالن که می شوند مردی - اسم هر کدام را می خواند، احمد تیموری، محمدعلی خرم، صدق پاکدل، مجتبی... بابای جواد و چند نفر دیگر به طرف در می دوند، من هم می دوم. مجتبی وارد می شود، سرش را تراشیده اند... بابایش یک دسته گل بزرگ می اندازد دور گردنش. از خوشحالی مثل دیگران گریه ام می گیرد. تا رسیدن به محله مان میان راه مردم جنجالی به پا کرده اند، همه برای ماشینها دست تکان می دهند و گل پرتاب می کنند. مجتبی ساکت نشسته و لبخند به لب دارد، اول کوچه که می رسیم مجتبی از ماشین پیاده شده و خاک آن را می بوسد. همه می آیند و سر رو روی او را می بوسند، من هم او را می بوسم، به خودم می گویم: - یعنی خبر داره خلیل شهید شده؟ مجتبی روی دست مردها بالا می رودف خلیل وقتی گل می زد جوانهای تیم فوتبال محل او را همینطوری روی دست بالا می بردند. الان مجتبی به چه چیزی فکر می کند؟ ... سرش را بر می گرداند. مسیر نگاهش را دنبال می کنم، به سوی خانه ما است. ننه با منقل ایستاده و دود اسپند به طرف جمعیت می آید. مجتبی از روی دوش مردها پایین می آید و به زحمت می دود به طرف خانه ما... همه تعجب می کنند، بابا با یک قرآن جلوی در ظاهر می شود. قرآنی که خلیل بارها از زیرش عبور کرده و رفته بود جبهه، پیراهنش هم همان پیراهن شب عقد خلیل است. مجتبی به نزدیکی آنها می رسد ... صدای بوق بوق ماشینهای اسرا که از خیابان عبور می کنند به گوش می رسد. مجتبی کنار در مل آخرین وداع خلیل روی پای بابا و ننه ام می افتد و زار زار گریه می کند. بابا، مجتبی را در آغوش می فشرد و او را روی دوشهایش بلند می کند. ننه اشک می ریزد، جمعیت به وجد می آید و صلوات می فرستند. بغض گلویم را می فشرد. لامپهای رنگی فضای زیبایی به غروب کوچه مان داده اند. یک لامپ آبی درست روی در خانه ما روشن است.... آدم فکر می کند رنگ درخانه ما آبی رنگ است. بابا لبخند به لب دارد و در همان حال مجتبی را به طرف خانه شان می برد ... با موج جمعیت این طرف و ان طرف می روم ... مجتبی هم لبخند می زند، بدنم می لرزد، لبخند مجتبی شباهت زیادی به لبخند خلیل دارد. بغضم می ترکد. در همان حال با موج جمعیت برده می شوم به سوی داداش خلیل عزیزم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 45صفحه 5