مجله نوجوان 45 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 45 صفحه 30

داستان نوشته: آلن پیتون ترجمه: محسن رخش خورشید خیابان خواب از ششصد نفری که در کانون اصلاح و تربیت ساکن بودند، تقریبا صد نفر ده تا چهارده سال داشتند. گهگاه صحبت می شد که باید این بچه ها را به جای دیگری منتقل کرد، جایی که بیشتر به یک مدرسه صنعتی شباهت داشته باشد تا به یک کانون اصلاح و تربیت. فکر خیلی خوبی بود، چون معمولا جرم این بچه ها کوچک بود. مناسب تر بود که آنها را از دیگران جدا می کردیم. میل داشتم در صورتیکه این مدرسه افتتاح شودف خودم مدیریت آن را به عهده بگیرم، چون کار راحتتری بود. بچه های کم سن و سال را خیلی راحتتر می شود کنترل کرد. این بچه ها هر وقت و در هر حالی که مرا می دیدند خیلی آرام و زیرکانه مرا زیر نظر می گرفتند. من هم بعضی اوقات مچشان را می گرفتم و نشان می دادم که حواسم به همه کارهایشان هست. این رابطه مرموزی که با بچه ها داشتم، مرا شاد می کرد. آنها را مثل فرزندان خودم می دانستم. گاهی اوقات هم دیوار سکوت را می شکستم و با یکی از آنها سر صحبت را باز می کردم. وقتی یکشنبه ها سر کار می رفتم، ماشینم را هم می بردم و بچه هایی را که بی کار بودند سوار می کردم و گشتی در آن حوالی می زدیم. آنوقت از بچه ها در مورد پدر و مادر و خواهر و برادرهایشان می پرسیدم و وانمود می کردم که چیزی راجع به شهرهای آنها نمی دانم. در بین این بچه ها پسرکی 12 ساله بود به اسم هاپنی که بیشتر از بقیه حرف می زد. مادرش خدمتکار بود و دو برادر و دو خواهر داشت. اسم برادرهایش ریچارد و دیکی و اسم خواهرهایش ؟؟ و مینا بود. پرسیدم: اسم آنها ریچاد و دیکی است؟ جواب داد: بله آقا. گفتم: در زبان انگلیسی ریچارد و دیکی دقیقا هم معنی اند. زمانیکه به کانون اصلاح و تربیت برگشتیم، نگاهی به پرونده هاپنی انداختم. در پرونده عنوان شده بود که اپنی بی خانماناست و هیچ کس و کاری ندارد. پویا خانواده های زیادی تصمیم به نگهداری از او گرفته بودند ولی به دلیل شرارت و غیرقابل کنترل بودن او، خیلی زود منصرف می شدند، از قرار معلوم کمی هم دستش کج بود. هاپنی مرتبا برای آدرس بلوم فونتین خیابان والک شماره 48 خانم بتی مارهان نامه می نوشت ولی تا به الان هیچ نامه ای از خانم مارهان برای او ارسال نشده بود. وقتی علت را از خودش پرسیدم جواب داد که شاید خانم مارهان مریض شده. من هم نامه ای برای سازمان خدمات اجتماعی بلوم فونتین نوشتم و تقاضا کردم این جریان را پی گیری کنند. دفعه بعدی که هاپنی را سوار ماشین کردم دوباره در مورد خانواده اش پرسیدم. باز هم همان حرفهای قبلی را زد، مادرش و برادرهایش و خواهرهایش، ولی زمانیکه اسم دیکی را به زبان آورد، حرف دال را جوری تلفظ کرد که انگار می گوید تیکی. گفتم: فکر می کنمدفعه قبل گفتی دیگی. جواب داد: نه اسمش تیکی است. سپس با چشم هایی کم و بیش وحشت زده به من خیره شد و من پی بردم که این پسرک بی خانمان بلوم فونتینی تا به امروز فقط و فقط داستانی برایم تعریف می کرده که در تخیلاتش آن را خلق کرده و اکنون

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 45صفحه 30