مجله نوجوان 45 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 45 صفحه 14

تجربه گردآوری و ترجمه: محسن رخش خورشید شماره گذاری یک دخترک سریلانکایی به مجله ای نامه نوشته بود و گفته بود: پدر من توی خانه دست به سیاه نمی زند. او کاملا از پخت و پز و خرید و مسائل مربوط به خانه بی اطلاع است ولی یک روز مادرم به شدت مریض شد و پدر به ناچار، قسمتی از کارهای خانه را به عهده گرفت. وقتی قرار شد به خرید برود، مادر با دقت شش قلم جنسی را که لازم داشتیم روی تکه کاغذی نوشت و به ترتیب، لیست و شماره گذاری کرد. زمانی که پدر از خرید بازگشت، با غرور به ما گفت که از عهده کار برآمده و خرید کار واقع آسانی است. وقتی بسته ها را باز کردیم، متوجه شدیم که پدر یک بسته شکر، دو بسته تخم مرغ، سه بطری نوابه، چهار عدد مرغ، پنج بسته بیسکویت و شش کلم خریده !!! نکته: اصلا شماره گذاری چیز خوبی نیست! مقام مسئول کارفرما به متقاضی کار گفت: ما برای این بخش یک فرد مسوول می خواهیم. متقاضی جواب داد. پس دقیقا به دنبال من می گردید، چون من فوق العاده آدم مسوولی هستم. در محل کار قبی ام، هر وقت اتفاقی می افتاد، تمام همکارانم معتقد بودند که من مسوولم. نکته: مسوولیت پذیری انواع مختلفی دارد. تقلید مرگبار در سال 1964 یک کلنل انگلیسی که از شلوغی خیابانها به ستوه آمده بود، دست به یک ابتکار جالب زد. او برای روی خیابان سنت جیمز لندن، از خانه تا محل کارش، دو ریسمان محکم نصب کرد و یک تله کابین ساخت. به این ترتیب هر روز بی آنکه پایش را به خیابان بگذارد به دفتر کارش می رفت و باز می گشت. این فکر او مردم لندن را به شگفتی و تحسین واداشت و دقیقا همین موضوع هم باعث کشته شدن او شد، چون یک روز که سوار بر کابینش در حال بازگشت به خانه بود، با یک کابین دیگر که با سرعت از کنارش عبور می کرد برخورد کرد و کشته شد. نکته: در هر ابتکاری باید مراقب آدمهای تقلید کار بود. با تجربه تر یک معلم جواناز اولین روز تدریسش اینچنین یاد می کند: در راه رسیدن به مدرسه، درگیر توفانی شدم که چشمایم را پر از گرد و خاک کرد؛ با این حال به راهم ادامه دادم و با چشمهایی قرمز و پر اشک به مدرسه رسیدم. اولین کسی را که دیدم، پسر بچه ای بود که به من گفت: گریه نکنید آقا. من هم اولش می ترسیدم، ولی حالا می بینم که مدرسه آنقدرها هم بد نست. نکته: گاهی وقتها کوچکترها هم تجربه هایی دارند که به ما یاد بدهند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 45صفحه 14