
گواه
شخصی نزد قاضی رفت و علیه کسی دادخواهی کرد. قاضی گفت: «آیا برای ادعایت کسی را داری که گواهی بدهد؟»
گفت: «آری»
قاضی دستور داد تا گواه را به دادگاه بیاورند. گواه را آوردند. قاضی از او پرسید: «هیچ مسأله میدانی؟» پاسخ داد: «آنقدر که شرح نتوان گفت.»
پرسید: «قرآن خواندن بلدی؟»
گفت: «به ده قرائت قرآن میخوانم.»
پرسید: «هرگز مردهشویی کردهای؟»
گفت: «این خود هنر آبا و اجدادی من است!»
قاضی پرسید: «اگر مردهای را بشویی و کفن کنی و در تابوت بگذاری، آنوقت چه میگویی؟»
مرد که دیگر طاقتش تمام شده بود، گفت: «میگویم، خوش به حالت که مردی و جان به سلامت بردی و دیگر مجبور نیستی برای گواهی دادن نزد قاضی بروی!»
نامه سلامتی
مردی به سفری طولانی میرفت. همسر او گفت: «در طول مدتیکه در سفر هستی، برایم نامه بنویس و مرا از احوال خود باخبر کن.»
مرد قول داد، نامهای بنویسد و خبر سلامتی خود را برای همسرش بفرستد و راهی سفر شد. پس از مدتی، نامهای نوشت تا آن را به خانه بفرستد، اما هیچکس را نیافت تا نامه را به همسرش برساند. قول داده بود و باید هر طور شده نامه را به خانه میرساند. سپس تصمیم گرفته خود نامه را به شهر و خانهاش ببرد. به سمت شهر خود به راه افتاد و پس از چندین روز به خانه رسید. زن وقتی شوهرش را دید، خیلی خوشحال شد. مرد بی هیچ گفتگویی نامه را به او داده و گفت: «بگیر! این نامه! خبر سلامتی خود را در آن نوشتهام!» و فوراً قصد بازگشت کرد. زن با تعجب گفت: «حال که پس از مدتی آمدهای، به کجا میروی؟»
مرد گفت: «من نامه سلامتی ام را آوردهام. نیامدهام که آمده باشم!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 20صفحه 14