مجله نوجوان 235 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 235 صفحه 6

حماسه دوست خداحافظ سردار از تیری که به کتفش خورده بود ، زجر می کشید ، یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می کرد ، چند جوان بسیجی را دید که با "حاج امرالله" ، (مسئول انبار) داشتند بار یک کامیون را خالی می کردند ، وقتی حاج امرالله ، مهدی را دید ، که کناری ایستاده، بدون اینکه او را بشناسد ، با خشم به او گفت : "آهای جوان ! چرا ایستاده ای و ما را تماشا می کنی ؟ تا به حال ندیده ای که بار خالی کنند ؟ یادت باشد آمده ای جبهه که بار خالی کنی . نه اینکه آن گوشه بایستی و ما را تماشا کنی !" مهدی که این حرف را شنید با خنده گفت : "بله ، چشم . الان می آیم . " و بعد گونی های سنگین را به روی کتف پر از درد انداخت و کمک کرد که بارها را خالی کنند . بعد از چند ساعت که حاج امرالله را متوجه می کنند که این جوان ، کسی جز فرماندۀ لشکر مهدی زین الدین نیست ، حاج امرالله به عذر خواهی جلویش ایستاد . اما مهدی با لبخند مهربانی گفت : "حاج امرالله ! من هم یک بسیجی هستم ! مثل همۀ این ها که اینجا هستند . " آرام تر از دریا دوستم را صدا زدم : "ناصری - ناصری بیدار شو . . . نوبت تواست ؛ باید بروی سر پست نگهبانی . " چشم هایش را باز کرد . کمی نگاهم کرد و گفت : "حالم اصلاً خوب نیست ؛ نمی توانم بروم سرپست نگهبانی ؛ اگر می شود . . . " گفتم : "من نمی دانم . خودت می دانی . اگر نمی خواهی بروی ، بغل دستی ات را بیدار کن ؛ از او خواهش کن ، شاید او قبول کند که به جای تو نگهبانی بدهد . " و بعد ، خوابیدم . هنوز چشم هایم کاملاً گرم نشده بود که یک دفعه یکی مرا از جا پراند . دوستم ناصری بود گفتم : "چی شده ؟ مگر تو نرفتی نگهبانی بدهی ؟ !" گفت : "نه !" تعجب کردم . گفت : "به خدا من حواسم نبود . گیج خواب بودم ؛ بغل دستی ام را بیدار کردم و اسلحه را به او دادم و گفتم برود به جای من نگهبانی بدهد ؛ او هم قبول کرد و رفت !" گفتم : "اینکه مسئله ای نیست . من خودم به تو گفتم که این کار را بکنی !" گفت : "چی چی را چیزی نیست ! من اصلاً حواسم نبود که فرماندۀ لشکر ، امشب در چادر ما خوابیده است . من ، اشتباهی او را بیدار می کردم و اسلحه را دادم دستش که برود به جای من نگهبانی بدهد !" گفتم : "ای داد بیداد ! عجب کاری کردی تو ! حالا چکار کنیم ؟ !" تصمیم گرفتیم هر دو به محل نگهبانی برویم . حاج مهدی آنجا بود آرام قدم می زد . یک تسبیح در دستش بود و مشغول ذکر بود . جلوتر رفتیم . از او خجالت می کشیدیم . ما را که دید به طرفمان آمد و سلام کرد و به رویمان لبخند زد . رفتار و کردارش همیشه ما را خجالت زده می کرد . از او خواستیم که اسلحه را به ما بدهد و خودش به داخل چادر برود ، او تقاضای ما را قبول نکرد . هر چه التماس کردیم ، اثری نداشت . . . آن شب تا صبح ، فرماندۀ لشکر به جای یک بسیجی نگهبانی داد ! پلو خور ! شهید زین الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق مفرط نشئت می گرفت . او به بچه های که خوب به خودشان می رسیدند . و حسابی غذا می خوردند ، می گفت : "پلوخور !" یک روز در ستاد لشکر ، موقع صرف غذا ، بچه ها همه نشسته بودند . یکی از همین پلوخورها هم بود . آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد . غذا که رسید ، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شروع کند . همین که دست برد و لقمه را آورد بالا ، با اشارۀ آقا مهدی همۀ بچه ها یک هو با صدای بلند گفتند : "یا . . . علی !" بندۀ خدا که کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود ، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین . خودش هم از تعجب خنده اش گرفت ! نگفتند ، بگویید ! آقا مهدی را فقط با اسمش می شناختند . می دانستم فرمانده لشکر است ، اما هنوز ندیده بودمش . بعد از عملیات خیبر بود که همۀ یگان های پدافندی لشکر هماهنگ شدند تا هم زمان یکی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 23 پیاپی 235 / 28 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 235صفحه 6