مجله نوجوان 235 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 235 صفحه 22

طنز دوست اقا ما آسم داریم ! فاضل ترکمن خدایا ! این دیگر چه معلمی است که به ما داده ای ؟ ! از معلم ریاضی هم سخت گیرتر است . هر چه می گویم آسم دارم . باور نمی کند . میزند پس کله ام و می گوید : "باید بدوی گوساله !" وای ی خدای من ! چه می شد اگر آقای کوهنورد هم آن شب مرا می دید ؛ همان شب که با سعید بودیم و من بعد از دیدن گربه سیاهی که سرکوچه سعیداینا لم داده بود ؛ مثل ببر دویدم ، اما آخرش به هن و هنی افتاده بودم که دل سنگ را هم به درد می آورد . . . شاید . شاید اگر آقای کوهنورد این صحنه تکان دهنده را می دید ؛ دلش به رحم می آمد ، اما نه فکر نمی کنم ؛ آقای کوهنورد بیدی نیست که با این بادها بلرزد . حالا یک وقت فکر نکنید که من بچه ترسویی هستم ها . . . نه . . . نه . . . نه اصلاً . . . گربه که ترس ندارد . تازه به قول آبجی مرجان ، خیلی هم ملوس است . من فقط از گربه سیاه می ترسم . واه . . . واه . . . واه . . . واه . . . چه چشم های زرد بدرنگی هم داشت . خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند ! مادر بزرگم همیشه می گفت : "گربه سیاه جن است پسرجان ! اگر خدایی نکرده دیدی ؛ فوری بسم الله بگو و خودت را یک جایی گم و گور کن وگرنه تو هم جنی می شی !" حالا خوب است که سعید می داند ؛ من نمی توانم بدوم . سعید خیلی با مرام است و اگر خنگ بازی هایش را هم کنار بگذارد ، دیگر حرف ندارد ، ا . . . اِ . . . اِ . . . . اِ . . . . پسره کله پوک ! سیر تا پیاز آن شب نحس گربه ای را برای آقای کوهنورد تعریف کرد . مثلاً می خواست از من دفاع کند ؛ زد نیمچه آبرویی را هم که داشتیم از بین برد . آخر آقا کوهنورد که به این راحتی ها کوتاه نمی آید ؛ تازه بعد از شنیدن حرف های سعید هم ، دندان قروچ های کرد و به او گفت : "تو یکی دیگر حرف نزن گوسفند !"از پنج شنیه ها تنفر دارم . می ترسم . . . می ترسم آخر نفسم بند بیاید و دراز به دراز بیفتم توی حیاط مدرسه و بمیرم . آخر مگر من چند سال دارم ؟ ! نوجوان هستم و یک عالمه آرزو توی سرم دارم . می خواهم درآینده معلم بشوم . با خدا هم عهد بستم که اگر به آرزویم برسم به تمام بچه ها نمره بدهم . ؛ مثل آقای صلاحی - آقای صلاحی خیلی آدم خوبی است . خدا پدر و مادرش را بیامرزد . باور کنید یکبار هم نشده که سر بچه ها داد بکشد ؛ حتی بچه ها بارها سرش داد کشیدند و به او چشم غره رفتند اما آقای صلاحی آن قدر با گذشت و صبور است که خم به ابرو نمی آورد ، هیچی نمی گوید و من هم همیشه دلم برای همین مهربانی هایش کباب می شود ! کاشکی آقای کوهنورد هم یک ذره به آقای صلاحی می رفت . یک ذره مرا درک می کرد . این قدر سوت نمی زد ، این قدر داد نمی کشید ، و نمی گفت : "تند . . . . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 23 پیاپی 235 / 28 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 235صفحه 22