مجله نوجوان 235 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 235 صفحه 23

تند . . . تندتر بدو ! مگر صبحانه نخوردی ؟ شاید هم مادرت صبحانه نان وماست به خوردت داده ؛ هان ؟ ! بدو . . . بدو . . . ببینم . . " من هم همیشه می گویم : "چشم آقا . . . . چشم . . . تند می دویم آقا . . . . " شاید آقای کوهنورد پیش خودش فکر کند که من از شیلنگی که دستش گرفته می ترسم ، ولی اصلاً این طور نیست . من از کلاس اول دبستان یاد گرفته ام که به معلم ها مثل پدر و مادرم احترام بگذارم که مدرسه خانه دوم ماست . . . بیچاره مادرم ! نمی گذارد دست به سیاه و سفید بزنم ؛ حتی صبح ها خودش می دود از سر چهار راه نان بربری خاش خاشی مخصوص 200 تومانی برایم می خرد تا من بدون صبحانه به مدرسه نروم . هر روز برایم ساندویچ کالباس درست می کند تا اگر زنگ تفریح گرسنه ام شد ؛ نوش جان کنم . برایم آب پرتقال می خرد و شب می گذارد توی یخچال وصبح می گوید : "بیا پسر گلم ! این را هم زنگ تفریح دوم بخور تا یک وقت ضعف نکنی مادر !" توی جیبم هم ، پنج - شش شکلات مغزدار می ریزد تا خدایی نکرده برای فهمیدن درس های سخت مدرسه ، فشارم پایین نیاید . خدا سایه مادرم را از سرم کم نکند . من بدون مادرم ، یک دقیقه هم نمی توانم زندگی کنم . اصلاً زندگی که هیچ من بدون مادرم گلاب به رویتان . . . خیلی خیلی ببخشید . . . روم به دیوار ! دست شویی هم نمی توانم بروم ! آخر دست شویی خانه ما توی حیاط است و شب ها هم که حتماً می دانید ؛ امنیت نیست ! گربه سیاه چشم زرد و سوسک پردار بد ترکیب و مارمولک سگ جان و از این جک و جانورها که امکان دارد یک هو سر آدم خراب بشوند ! برای همین است که مادرم هم همراهم می آید تا یک وقت خدایی نکرده جک و جانورها آسیبی به پسر یکی یک دانه اش نرسانند و زبانم لال جن زده نشوم ! حتی آن قدر مهربان است که نمی گذارد پدرم از قضیه بویی ببرد و گرنه پدرم شروع می کند به تعریف کردن از خاطرات دوران نوجوانی اش و بعد هم آهی از ته دل می کشد و می گوید : "هی ، هی . . . ما چی بودیم ؛ آقا پسرمون چی شد ؟ ! پسرجان ! من قد تو که بودم مار را به جای زنجیر می گرفتم دستم و آن قدر دور دستم می چرخاندم و می چرخاندمو می چرخاندم تا سرش گیج می خورد و می افتاد . زمین ؛ بعد هم نیشش را می کشیدم و می گذاشتمش توی شیشه الکل ، تازه فامیل ها هم انگاری که خانه مان موزه خزندگان باشد ؛ می آمدند تماشا و به به و چه چه می گفتند !" ایش . . . ش . . . . ش ! چه قدر چندش آور است . واقعاً پدرم چه کارهایی که نمی کرده . . . البته مادرم که می گوید خیلی به حرف های پدرت اعتباری نیست ؛ اما به هر حال اگر پدرم بویی از قضیه ببرد ؛ بدبخت می شوم ، چون حتماً پول توجیبی ام را قطع می کند . من خیلی آدم بدشانسی هستم . آخر مگر تقصیر من است که آسم دارم و نمی توانم تند تند بدوم ؟ ! مگر تقصیر من است که آقای دکتر برایم اسپری اکسیژن دهنده سالبوتامول و اسپری اکسیژن دهنده هندی نوشته تا هر وقت نفسم گرفت دو تا پیس از آن ها را توی دهانم خالی کنم ؟ ! اصلاً خدایا ، به قول پدرم ، چرا من مریضی ام هم به آدم نرفته است ؟ ! چرا مریضی ام هم مثل خودم این قدر تی تیش مامانی و لوس است ؟ ! چرا ؟ ! چه قدر دلم می خواهد به آقای کوهنورد بگویم : "آقای من ! عزیز من ! معلم گرامی ! مریضی را خدا می دهد ؛ درمانش هم پیش خداست . این قدر مرا منع نکن ! نفرینت میکنم ها . . . " اما پسرها که نفرین نمی کنند ! اصلاً ولش کن . . . هیچی نمی گویم . . . لال می شوم . . . . می دوم . . . . اگر هم از نفس افتادم به درک ! "پسری که نتواند از پس یک امتحان کشکی بیاید ، پس فردا توی این مملکت می خواهد چه غلطی بکند ؟ !" این را آقای کوهنورد می گوید راست هم می گوید ولی من چه کار کنم ؛ هان ؟ ! چه جوری بدوم و به هن و هن نیفتم ؟ ! باور کنید نگرانی من فقط به خاطر یک و نیم ساعت ورزش پنج شنیه ها نیست ؛ این یک و نیم ساعت را می توان یک جوری پیچاند ! فقط پنج دقیقه اولش را می دویم و بعد با سعید می رویم بدمینتون بازی می کنیم . من و سعید خیلی با هم تفاهم داریم . آخر ، سعید هم مثل من معتقد است که فوتبال خیلی ورزش بی کلاسی است ! اما اضطراب و دلهره من فقط برای امتحان ورزش است که سه هفته دیگر موقعش می شود و من هنوز نمی دانم چه خاکی تو سرم بریزم ! خنده دار نیست ؟ ! آدم از درس عربی به آن سختی بتواند بیست بگیرد ، اما نمره ورزشش صفر باشد ؟ ! دیشب تا صبح خوابم نبرد . تا خود صبح کابوس می دیدم . خواب دیدم نفسم بالا نمی آید و آقای کوهنورد هی می گوید : "کریمی بدو ! کریمی تنبل بدو ! کریمی بچه ننه بدو ! می خوای برات تاکسی بگیرم تا راحت تر حیاط رو گشت بزنی ؟ ! د بدو دیگه بچه ! مگه ماست توی استخوانات ریختن ؟ !" بالاخره روزی که ترس آمدنش را داشتم ؛ رسید : امتحان - امتحان ورزش... صورتم را شستم . مادرم برایم کره و عسل و نان سنگک خریده بود می گفت : "بخور پسرم ! اصلاً دلهره نداشته باش . . . . مطمئن باش گواهی ات را که نشان معلم ورزشت بدهی ؛ قبول می کند و دیگر امتحان دو ازت نمی گیرد . . . " اصلاً اشتها نداشتم . صبحانه ام را هم به زور خوردم . مادرم اما یک موز آفریقایی قد بلند هم چپاند توی کیفم . هر چه گفتم : "نمی خورم مادر جان ! اشتها ندارم . . . " قبول نکرد و گفت : "ضعف می کنی عزیزم ! غش می کنی مادر قربونت بشه !" پس چرا من غش نمی کنم ؟ ! چرا نمی میرم تا راحت بشوم ؟ ! چرا این قدر سخت جانم ! هان ؟ ! چاره ای نبود . خودم را زدم به خونسردی ده تا صلوات فرستادم و صد تای دیگر هم نذر کردم و تازه به خدا قول دادم که اگر آقای کوهنورد گواهی پزشکی ام را قبول کند و از من امتحان دو نگیرد ؛ دویست و پنجاه تومان هم در صندوق صدقات بیندازم ! وارد مدرسه شدم ، همه بچه ها ، لباس های ورزشی شان را پوشیده بودند هنوز سعید را پیدا نکرده بودم که یک دفعه از پشت سرم سبز شد ؛ دستی به شانه ام زد و گفت : "شیری یا روباه رفیق ؟ !" گفتم : "ترسیدم بابا - چه می دانم - نه شیرم ، نه روباه . . . . بزم . . . بزدل بچه ننه !" سعید لبخندی زد و گفت : "هوی رفیق ! چته بابا ؟ ! خودم هواتو دارم به خدا ! فکر شو نکن !" آقای کوهنورد آمد سر کلاس . همه از جا بلند شدیم ، گفت : "بی سر و صدا می رید دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 23 پیاپی 235 / 28 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 235صفحه 23