قبض تلفن. خودت هم باید بدیش به بابا.»
سحر:«به من هیچ ربطی نداره. هر کی اول
دیدتش، همون هم باید بدتش به بابا.»
سحاب: «یعنی چی؟ حرفارو تو زدی، من باید...»
یه قبض تلفن اومد و باعث جنگ و دعوا بین خواهر
و برادرم شد. آخرش هم سحاب قبض رو انداخت
رو پای سحر و رفت تو اتاقش. سحر قبض رو به
من داد و گفت ببرم و بدم به سحاب. اما گوش
سحاب که اصلا به این حرفا
بدهکار نبود. یه گوشی
گذاشته بود تو گوشش و
آهنگ گوش میکرد و تا منو
دید چشماشو هم بست.
ابروهاشم یه جوری اخمالو
کرده بود که آدم جرأت
نکنه بهش حرف بزنه.
قبض رو دوباره بردم و به سحر
دادم. سحر هم قبض رو
برداشت و رفت پشت در
اتاق سحاب و از زیر
در اتاقش رد کرد
تو. اما چند دقیقه
بعد سحاب قبض
رو برداشت و...
از زیر در رد کرد تو اتاق سحر. خلاصه هی سحر قبض رو
میانداخت تو اتاق سحاب و سحاب قبض رو میانداخت
تو اتاق سحر تا اینکه یه مقدار از قبضه جر خورد.
سبحان: «خواهرجون، چرا این قبضه همینطور افتاده بود
وسط اتاق؟ جر هم خورده، داره...»
سحر: «این امور اصلا و ابدا به من مربوط نمیشه...»
سبحان: «اون موقعی هم که هی با تلفن حرف می...»
سحر: «خیلی حرف میزنی سبحان، اینارو برو به داداشت
بگو که از صبح تا شب پای تلفن
با سعید آرواره تکون میدن.»
مامان: «چرا اینجا نشستی؟ این
چیه؟ اوه اوه، سی و هشت هزار
تومن؟ سحاب و سحر کجان؟»
سبحان: «سر این قبضه با هم
دعوا کردن و حالا هم قهرن. هر
کدومشون تقصیر رو میندازه
گردن اون یکی. طفلکی بابا حالا
باید این همه پول برای تلفن بده.»
مامان: «پس اینطور، اون موقع که
هی بهشون میگم اینقدر با تلفن
حرف نزنین برای همین روزا
میگم. باباتون از صبح تا
شب میره زحمت میکشه
اون وقت شماها بجای...
این که قدر بدونین هی حرف بزنین و خرج بتراشین. همین دیروز بندهی خدا چهارده هزار تومن پول قبض برق رو داد. آخه از کجا بیاره؟»
این هواپیما برای اولین بار در سال آخر جنگ جهانی دوم (1944) به خدمت گرفته شد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 434صفحه 39