شب هنگام فرا رسید. بابا خسته از سرکار به خانه آمد. قبض تلفن به رویتش رسید. بنده خدا هیچی نگفت اما بدجوری در اندیشه غوطهور شد.
دل من که خیلی براش
سوخت. اصلا نمیدونم
چرا اینقدر دل من
برای...
همه میسوزه؟ برای
سحر و سحاب هم
دلم سوخت. برای
همین، برای اینکه
اونا خجالت نکشن
خودم جریان رو به
گردن گرفتم. بعد از
شام به بابا گفتم:
«فکر کنم به خاطر کلاس
کامپیوتر و اینترنت من
این-جوری شده چون باید
تمرین میکردم. حتما به
خاطر همون اینقدر
پول تلفن اومده. از این
دفعه به بعد کمتر
استفاده میکنم...»
من فقط دو ساعت با اینترنت کار کرده بودم اما خب دلم
میسوخت. به جاش از همون موقع تصمیم
گرفتم یه مدیریت صحیح رو تمام
تماسهای تلفنی داشته باشم و
نذارم که دیگه... اما مگه شد؟
سبحان: «سحاب جون. تا الان
شده چهل و سه دقیقه
بس نیست؟»
سبحان: «سحر خانم، تا
الان شده سی و نه دقیقه.»
سحر: «آره نگارجون داشتم
میگفتم، راستی چی داشتم
میگفتم، این سبحان که
نمیذاره آدم دو کلمه...»
سبحان: «شد پنجاه و شش
دقیقه، بس کن دیگه...»
سحر: «حالا اینو گوش کن،
اون دختره هست که یه...»
سبحان: «شد یک ساعت و
بیست و هفت دقیقه.»
سحر: «حالا بذار اینو
برات تعریف کنم...»
سبحان: «خر... پف...
خر... پف... خر...»
عیب مهم این هواپیما، نداشتن دید کافی برای خلبان بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 434صفحه 40