مرثیه آفتاب
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1388

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : حسینی، عبدالله (حنیف)

مرثیه آفتاب

مرثیۀ آفتاب

ای گشته در عزات درختان، سیاهپوش

گردیده بید موی پریشان، سیاهپوش

از داغت ای انیس سحرخیز سوره ها

گشته است روی طاقچه قرآن، سیاهپوش

ای سرپرست عائله لاله های سرخ

گشتند مادران شهیدان، سیاهپوش

در آسمان خدا به تو فرمود آفرین

در خاک گشت عرش جماران سیاهپوش

افراشته است در همه جا پرچم عزا

خورشید دلگرفته، خیابان، سیاهپوش

از ارتحال روح تو ای ارتفاع عشق

اسلام شد مکدر و ایران سیاهپوش

ای یاس، یأس آمد و امید درگذشت

رخت سیه بپوش که خورشید درگذشت

*

ماییم و آتش و جگر پاره پاره ای

جز صبر نیست مرهم و جز آه چاره ای

از دوریش مگوی که آغاز می کند

طوفان اشکباری ما را اشاره ای

گفتم رواست گریه به خورشید؟ گفت: «نیست

در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای»

ای روح قدس! فیض خود از من مکن دریغ

آه ای خیال، شعر مرا استعاره ای

ماه است همنشین دلم در شب فراق

در آسمان ندارم اگر من ستاره ای

این شعر جانگداز که از دل برآمده است

ترکیب بند نیست، بود چارپاره ای

 

مار است در عزای تو جانی گداخته

ای آنکه در عزات جهانی گداخته

*

ای گریه فصل دامن ما را بهار کن

ای دل بیا و گوشه غم اختیار کن

ای بغض راه گریه چشم مرا مبند

ای گریه چشمهای مرا چشمه سار کن

سر را بنه به زانوی غربت یتیم وار

تا هست اشک، گریه زدل زار زار کن

ای داغ جانگداز عنان از دلم بگیر

ای شعر بی شکیب مرا شعله بار کن

ای دیده در عزای وی امشب سرشک ریز

دامان خشکسال مرا گریه زار کن

ای آسمان بلند بنال از غم امام

ای ابر فصل دامن ما را بهار کن

ای مرگ ای که جان و دلم را گرفته ای

رحمی بر این شکسته دل داغدار کن

ای بغض گریه های دلم را عنان مگیر

می خواهم از فراق بگویم زبان! مگیر

*

امشب ز گریه عرش خدا را تکان دهید

ایمان و عشق و مهر و وفا را نشان دهید

بر لاله ها برید، برید بشارتی

پیغام تسلیت به امام زمان دهید

از یاسهای اشک بسازید دسته گل

آن را به یادگار به آب روان دهید

اشک یتیم را که ز چشم اوفتاده است

در گونه های دامن غربت امان دهید


گلهای اشک را که شکفته است از دو چشم

با دست خود به دست نسیم خزان دهید

در کائنات زلزله امشب به پا کنید

تاریخ را ز ولوله امشب تکان دهید

امشب خبر دهید که آب حیات رفت

روح خدا سفینۀ سبز نجات رفت

*

ای آسمان به راز و نیازت نیازمند

آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند

پرواز کرده ای به افقهای سبز نور

حال آنکه ما به دیده بازت نیازمند

قرآن غریب مانده و سجاده بی سجود

ای نیمه شب به صوت نمازت نیازمند

دستت همیشه بود به سوی خدا دراز

بودیم ما به دست درازت نیازمند

جان تو را گرفت از آن رو که بود و هست

روح الامین به گلشن رازت نیازمند

ناز تو را فرشته به جان می خرد که هست

در آسمان فرشته به نازت نیازمند

قرآن بخوان بلند که هستیم هر سحر

بر آن صدای روح نوازت نیازمند

دستی که بود پر ز گل ابتهاج رفت

چشمی که داشتیم بدان احتیاج رفت

*

ای ذکر سبز زمزمه هایت زبان گداز

ای یاد خاطرات تو جانگاه و جانگداز

ای دردهای شعله ورت آفتاب سوز

ای شعله های روشن دردت جهانگداز

حق نماز با تو ادا می شد ای امام

ای ربنای نیمه شبت آسمانگداز

 

تاب و توان این همه غربت نداشتیم

آه ای فراق روی تو تاب و توانگداز

از بندبند توصیه های تو ای امام

بیرون جهید صاعقه های نهان گداز

داغی چشیده ایم زمرگ تو سینه سوز

آهی کشیده ایم زداغت دهانگداز

ای آفتاب، مرگ تو باورنکردنی است

ای شعر ناب، مرگ تو باورنکردنی است

*

ای واژه ها برای دلم ناله سرکنید

ای ناله ها بر این دل سنگی اثر کنید

ناقوس ناله را بنوازید صبح و شام

زین فاجعه زمین و زمان را خبر کنید

بر خرمن تغافل ما آتش افکنید

از آه سرد جان و جهان شعله ور کنید

امشب برآورید شرر از جگر برون

وین شام را بدون خمینی سحر کنید

خورشیدوار شعله ببارید بی دریغ

مانند شب لباس سیاهی به برکنید

امشب برای زمزمه متن اللهوف

از صرف و نحو حاشیه صرفنظر کنید

تاب گداز اگر که ندارید عاشقان

از هرم داغ مرثیه هایم حذر کنید

 

روحی که راه پنجره را باز کرده است

باور نمی کنیم که پرواز کرده است

*

بعد از توام ز آه، دهانی است شعله ور

ذکر مصیبتی است، زبانی است شعله ور

آتش گرفته است نگاهم ز گریه ها

در دیده ام سرشک روانی است شعله ور


ای روح کائنات که پرواز کرده ای

جان جهان زداغ، جهانی است شعله ور

لب اللباب سیر و سلوک است چشم تو

این چشم نیست، رطل گرانی است شعله ور

ای شعله های مرثیه خاکسترم کنید

گرچه مرا ضمیر نهانی است شعله ور

هر روز باید از غم یک آفتاب سوخت

من حاصلم ز شعر، لبانی است شعله ور

با من بگو چگونه بگویم حدیث درد

وقتی مرا زهجر تو جانی است شعله ور

پیراهنی که از تو مرا هست یادگار

از سوز گریه هات نشانی است شعله ور

خواهم گرفت روز جزا دامن تو را

آرم شفیع پیش تو پیراهن تو را

*

ای آنکه در دلت غم دیرینه داشتی

و از آب روبروی دل آیینه داشتی 

همراه با تو رفت دریغا به زیر خاک

آن دردهای کهنه که در سینه داشتی

مانده است تا همیشۀ تاریخ ماندگار

انسی که با دعا شب آدینه داشتی

بودی ستم ستیز و ستم سوز از الست

با ظلم و کین ز کودکیت کینه داشتی

آموختی ز درس علی رسم زیستن

بر گوشۀ عبایت اگر پینه داشتی

میلاد یافتی چو در آغوش موجها

هرگز ز موج مرگ هراسی نداشتی

منشور دردهات درخشان و تابناک

دردی که از زمانه دیرینه داشتی

با من بگو چه حالتی ای پیر ای پدر

وقت عروج در شب دوشینه داشتی

ز آن دم که سایه ات ز سر عشق کم شده است

احساس می کنم کمر عشق خم شده است

*

ما مانده ایم و دفتر و دیوان داغدار

ما مانده ایم و یاد تو و جان داغدار

آوار گشت بر سر ما سقف آسمان

بارید روی باغچه باران داغدار

از آسمان ملائکه نازل نمی شود

خالی است از فرشته جماران داغدار

ما مانده ایم و آیینه و آب و آرزو

سجاده، مهر، سبحه و قرآن داغدار

ما مانده ایم و کوه غم و ثلمه ای بزرگ

اندوه، درد، ماتم و وجدان داغدار

بی تو چگونه از دل گرداب بگذرند

در موج خیز حادثه یاران داغدار

ای دست مهربان نوازش بگو چه سان

بی تو به سر برند یتیمان داغدار

ما مانده ایم و دفتری از خاطرات تلخ

این است حرف آخر ایران داغدار

طی می کنیم راه تو تا زنده ایم ما

آسوده سرگذار که رزمنده ایم ما

*

رفت از زمین زعیم زمان وامصیبتا

پرواز کرد روح روان وامصیبتا

زین درد سوختیم که بر روح پاک تو

بارد هنوز زخم زبان وامصیبتا

فواره ماند از فوران شعله از گداز

سرچشمه ماند از فیضان وامصیبتا

از هم گسست رشتۀ پیوند کهکشان

ادغام گشت کون و مکان وامصیبتا

 


از باغ سر بزن که زداغت چه آمده است

بر این جوانه های جوان وامصیبتا

باران صبر بار خدایا زدست رفت

جمعیّت شکسته دلان وامصیبتا

لب از سخن ببند کزین شعر شعله ور

آتش گرفت دامن جان وامصیبتا

از حال من مپرس سر از دست داده ام

دست نوازش پدر از دست داده ام

*

ای خاک در عزای جبین تو خاکسار

خورشید در عزای دو چشم تو سوگوار

ما را ز دردهای چهل سالۀ دلت

تنها پیامهای تو مانده است یادگار

زان رو که روی خاک نهادی عذار خویش

بر خاک می نهم زغمت تا ابد عذار

ای باغ انقلاب زداغت سیاهپوش

وی ماه از فراق جبین تو داغدار

رفتی از آستانۀ این خاک سربلند

ماندیم ما زماندن این  گونه شرمسار

در این غم بزرگ که دل را گداخته است

باید درید پیرهن از غم یتیم وار

ای روح پرفتوح خداوند شادباش

ماییم همچنان به مسیر تو رهسپار

ماببم و دست کوته از آفاق دامنت

با دیده ای به لطف شفاعت امیدوار

ما را در این مسیر زگرداب باک نیست

وقتی پس از رسول، علم برکف علی است

*

امشب که هست فصل بهاران مرثیه

باید دخیل بست به دامان مرثیه

خاموش شد زداغ تو قندیل آسمان

دوزخ گداخت زآتش سوزان مرثیه

گردید تا لهیب عزای تو شعله ور

بر لب رسید از غم تو جان مرثیه

بر آسمان بگو که بگرید، سیه شود

بارد به روی باغچه باران مرثیه

گر سیل اشک بگذرد از سر عجیب نیست

ما دل سپرده ایم به طوفان مرثیه

این شعر نیست شعله آه است آه آه!

این لختۀ دل است به عنوان مرثیه

بگذار تا به فاطمه گوییم درد دل

گرچه رسیده ایم به پایان مرثیه

زهرا به سوی چشم تو امید داشتیم

زین روی در بهشت تو خورشید کاشتیم

 

‎ ‎

‎ ‎

 عبدالله حسینی «حنیف»

‎ ‎