«چی؟ میخواهی را ببری؟ پس سبزهها چه طور سبز بشوند؟ دلت میآید ما گرسنه بمانیم؟»
گفت: «هاپ هاپ اگر را ببری! نه روز معلوم است و نه شب. من باید یکسره نگهبانی بدهم. دلت میآید من اصلا نخوابم؟» با پنجه، پشت گوشش را خاراند، یک شاخه بالاتر پرید و گفت: «شما چی؟ دلتان میآید من زیر باران خیس بشوم؟» و و و به هم نگاه کردند.
گفت: «ماع ماع، طویلهی ما بزرگ است، بیا و با ما باش.» دمی چرخاند و گفت: «حوصله ماعماع و بعبع راندارم.» گفت: «توی خانهی من به اندازه یک جا هست. گفت: «که شب تا صبح کنار گوشم هاپ هاپ کنی!؟» گفت: «لانهی من هم بزرگ است و هم گرم و نرم.»
خر خری کرد و گفت: «یکسره قد قد؟ کی حوصله داره!» و و و فریاد کشیدند: «نه صبر کن یک جـای خوب تـوی انبار، زیر کرسی یک جای گرم و نرم با پر و یونجه و کاه، چه طور است؟» ایستاد و چشمهایش را بست و فکر کـرد زیر کرسی گرم و نرم خوابیده و باران را تماشا میکند.گفت: «میو میو.» از درخت پایین آمد و به مزرعهای برگشت که توی آن یک لانه گرم داشت و و و و آن مهربان بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 1صفحه 21